
اثری که در نگاه اول فرمی گیاهواره همراه با تداعیهای آشنا را پیش روی بیننده میگذارد؛ از جمله تداعیهایی در ارتباط با نقش برجستهها و تزئینات مرتبط با معماری که میتوان به نمونههای متعددی از آنها اشاره کرد. اما بلافاصله میتوان متوجه شد که هنرمند هرگز قصد ندارد اثرش را در چنین تداعیهایی محدود و خلاصه کند. به نظر میرسد مساله اصلی هنرمند برساختن یک ابژه هنری از دل تصویری ارجاعگر و تاحدی آشناست؛ یا به عبارت دیگر جدا کردن یک عنصر آشنا از زمینه تاریخی، در خدمت بازسازی هویتی جدید برای همان عنصر.
هنرمند در این مسیر تا مرز نوعی شبیهسازی وانمودی از عنصر آشنا میرود، اما در مرحلهای دیگر در مییابیم این شبیهسازی یا وانمود کردن به شبیهسازی، ارجاع اصلی خود را به سمت دیگری جز عنصر تداعیکننده نشانه رفته است. هنرمند در اینجا علاوهبر آنکه از کلنجار رفتن با کارمادهای برای بیان یک معنا میگوید، ارجاعی به یکی از تکنیکهای سنتی نقشبرجستهسازی یعنی قالبریزی هم دارد و اثرش بیش از آنکه به نسخه مثبت نقش برجستهها شباهت داشته باشد، نسخه منفی یا همان قالب را تداعی میکند؛ قالبی که امکان تولد نسخه اصلی را بالقوه در خود دارد، بهطوری که میتوان شمایل آن شکل نهایی را از پیش و با دادههای بصری حاصل از مشاهده اثر موجود به آسانی تصور کرد. در حقیقت آنچه بیننده اثر با آن مواجه میشود رفت و برگشتهای متوالی میان شکل فعلی و شکل نهایی است که با عنوان اثر نیز در سازگاری است. اما همانگونه که پیش از این اشاره شد، پرسشهایی حول مساله مفهومیت شیء است که جدای از ارجاعات و تداعیها، ماهیت اکنون آن را دوبارهسازی و شاید هم احیا میکند. پرسشهایی از این دست که شیء چه زمانی متحول میشود؟ و با لایه سازیهای مفهومی از کارکرد و ماهیت شیء آشنا، چگونه میتوان آن را در شمایلی جدید دوبارهسازی کرد؟ هنرمند در پاسخ به این پرسشها رویکردی ساختارگرایانه را در پیش گرفته است. با تهی کردن معنا و هویت پیشین و آشنا از شیء و همزمان جایگزین کردن هویت جدید یا نمایش تحولی که در مسیر این هویت بخشی صورت میگیرد؛ همانطور که پیشتر اشاره شد، هنرمند این تجربه را از طریق ایجاد یک رفت و برگشت بصری بین دو وضعیتی که از آن یاد شد، به سرانجام میرساند. ایده اصلی هنرمند در همین جابهجایی هویتهاست که شکل نهاییاش را پیدا میکند؛ اینکه چگونه یک شکل دچار تحول و دگرگونی میشود، در عین حال که شکل اولیه همچنان در تصویر نهایی حضور دارد؛ اینکه اساسا جایگزین کردن هویتی جدید شاید هرگز به تمامی و در یک قطعیت امکانپذیر نمیتواند باشد و گونهگون شدن این هویتها یا چندگانه بودن ذاتی آنها، درنهایت و در یک تعامل و بدهبستان همیشگی، تکمیلکننده یکدیگر و به بیان بهتر اضلاع مختلف یک هویت واحد را شکل میدهند. از این منظر این اثر که «تحول بشری» نام گرفته، بهرغم شیئیت مطلق خود به وضوح میتواند در وجهی انسانی تعمیم پیدا کند، به شیئی دلالتگر تبدیل شود و بیانکننده امری وجودی باشد؛ اینکه حرف زدن از هویتهای جدید در یک جامعه انسانی، بدون در نظر گرفتن تحولات و تجربههای تاریخی نوع بشر آیا اساسا میتواند معنایی داشته باشد؟