عاطفه جعفری، روزنامهنگار: «نشستهای کسی از جادۀ هرات بیاید / امیر کشورت از فتح سومنات بیاید/چگونه عنصری از کابلت قصیده بخواند / اگر به کالبدش نفخۀ حیات بیاید/ مگر سنایی از آن دور با عصای شکسته / سحر به خواب تو با دفتر و دوات بیاید/ شهید بلخ از آن قلهها اگر بسراید / چقدر قاصدک سرخ از آن فلات بیاید/ به ماه زل زدهای ماه کابلت به محاق است / مگر به خواب تو با شاخۀ نبات بیاید/ دلت گواهی بد میدهد صدا بزن امشب / خبر دهید که آن پیر از هرات بیاید...»
با یک انفجار و در یکلحظه جان 58 نفر گرفته شد و بسیاری عزادار از دست دادن فرزندانشان شدند، همین چندوقت پیش بود که در دانشگاه کابل انفجاری رخ داد و جمع زیادی از دانشجویان به شهادت رسیدند. حالا هم این اتفاق در نزدیکی یک مدرسه دخترانه افتاد و دوباره خانوادههایی عزادار فرزندانشان. بازهم تلخیها بعد از انفجار شروع شد؛ آنجاییکه خانوادهها در خیابان بهدنبال سرنخی از فرزندشان بودند... این صفحه را به یاد کسانی که در این انفجار به شهادت رسیدند، منتشر میکنیم و در انتظار روزی میمانیم که جنگ نباشد و ترور نباشد و تلخی نباشد...
حال همه ما خوب است، ولی دلمان خون
سیدمجید سلطانی، فعال فرهنگی در افغانستان: حال کابلجان این سالها اصلا خوب نیست، تازه داشت داغ دانشگاه کابل، داغ شهید شدن دوستان خبرنگارمان در یادمان کمرنگ میشد، هنوز صدای گریههای کارمند دانشگاه که موبایل شهدا را جمع میکرد و با دیدن اسم پدران و مادران بر روی گوشی موبایلها مانند زنی زجه میزد یادم نرفته بود که صدای فریاد زنی در غرب کابل روبهروی مدرسه سیدالشهدا(ع) در دشت برچی ما را با خود برد... گوشیام پر شده از پیامهای مختلف. تلفنم را برداشتهام زنگ میزنم به دوستانم و فقط هقهق میزنند. با صدای لرزانشان میگویند زنی آمده بود دنبال بچههایش و داد میزد: «اووو مردم سه دخترم گم است، میفامید؛ پای لچ آمده بود (هیچی ده پایش نبود).»
دشت برچی جایی که هیچ پادگان نظامی یا اهداف نظامی در آن نیست؛ محلهای پر از مراکز آموزشی و مدرسه سیدالشهدا، ماشینی پر از مواد منفجره جلوی در منفجر میشود؛ دختران مدرسه سیدالشهدا... و بعد دو انفجار دیگر...
چه بگوییم که هر کلمهاش گلویمان را پر از بغض میکند. تلفنهایمان بهصدا درمیآید. کاکا خوب استی، لالا جان کجاستی؟ جانت جور است؟...
حال همه ما خوب است. بهجز برادران و خواهرانی که به ناحق و بیگناه جان میدهند. حال همه ما خوب است، بهجز همه ماهایی که در این سرزمین نفس میکشیم. ما بیحد و مرز این جغرافیا را دوست داریم، کاش یکی بفهمد. کاش بفهمند، حالمان خوب است، ولی دلمان خون.
حالمان خوب است؛ این جملهای است که باید پس از هر انتحار و انفجار و اتفاقی به اطرافیانمان بگوییم که حالم خوب است. مادرم زنگ میزند و اشک میریزد، پدرم نگران است و همسرم سعی دارد آرام باشد، ولی دلش خون است. خواهر و برادرم چشم بهراهم هستند و من نمیدانم با چه رویی به عزیزانم بگویم خداروشکر خوبم وقتی خوب نیستم، وقتی پیکر برادران و خواهرانم بر زمین است. خاطرم هست یک دوست افغانستانیام میگفت هروقت از خانه بیرون میروم، مادرم من را محکم بغل میکند. هم من میدانم چرا و هم او، شاید این آخرین دیدارمان باشد. برای آرامش همه ما در این جغرافیای عزیز و کهن دعا کنید.
ابراز همدردی برای چشمرنگیها
علی مرادخانی، روزنامهنگار: هروقت چنین اتفاقاتی در دنیا میافتد، ذهن من همهچیز را با همهچیز قیاس میکند که اگر این اتفاق در نقطههای مختلف جهان افتاده بود، الان در چه حالوهوایی بودیم. مثلا تصور کنید اگر – زبانم لال- یک مدرسه دخترانه بهخاطر یک حادثه تروریستی در تهران یا هرکدام از شهرهای ایران دچار چنین اتفاقی شده بود، الان تمام رسانههای جهان داشتند از نبود امنیت و خطرات ماجراجوییهای ایران در منطقه حرف میزدند و نتیجه میگرفتند که اگر ایران کمکهایش به حزبالله و سوریه و یمن را قطع کند، الساعه این اتفاقات از کل منطقه غرب آسیا رخت برمیبندد. یا مثلا اگر این اتفاق در یکی از شهرهای کوچک و حاشیهای اروپا رخ داده بود، الان علاوهبر تیترهای جانسوز رسانههای اصلی جهان و گزارش لحظهبهلحظه از خانوادههای داغدار، تمام اینستاگرام پر شده بود از «پرِی فور...» و الان مشغول لایک کردن شمعها و اندوههای انساندوستانهای بودیم که سطح شبکههای اجتماعی را پر کرده بود.
ولی خب حالا داریم درباره کابل حرف میزنیم، و هیچکس حوصله ندارد برود آمار دربیاورد که در یکسال اخیر فقط چندنفر بهخاطر اقدامات تروریستی جان باختهاند، یا درطول این دودههای که آمریکا و ناتو برای برقراری امنیت به این خاک آمدهاند، چندنفر بهخاطر ناامنی کشته شدهاند و چندنفر آواره و چند دانشآموز ترکتحصیل کردهاند و چند زندگی نابود شده و چند رویا دود شده و رفته هوا.
هرچند یک دودوتا چهارتای ساده به ما میگوید تلفات حادثه مدرسه دخترانه کابل از تمام حوادث تروریستی دهه اخیر در اروپا (بروکسل، سیدنی، فرانسه، ترکیه و...) خونبارتر بوده، ولی خب حتی ویکیپدیا هم حال و حوصله ندارد که این حادثهها را بازتاب دهد؛ چه برسد به اینکه بخواهد مثل حادثههای اروپایی برای لحظهبهلحظهاش تایمر بگذارد و گزارش لحظهبهلحظه برود و...
بله، کابل دوباره داغدار شده. خواهران افغان ما بیهیچ گناهی در خون خودشان غلتیدهاند، ولی بازهم چندان خبری در فضای رسانهای و مجازی نیست. لابد چون کابل چشمرنگیهای ادوکلنزده فرنگی را ندارد، چون فرودگاه باکلاسی ندارد که تصاویر این اتفاق، خاطرهها را زنده کند، چون اسم آن مدرسه کمبریج و وستمینستر و اِبی و... نیست تا کسی در رویاهایش در آنها تحصیل کرده باشد و چون حتی کابل مثل بیروت عروس خاورمیانه نیست تا به چشم بعضی مذهبیهای فکلی بیاید. بله، من نه کاری با سلبریتیها دارم و نه با آنها که دلشان برای غروب لندن و قشنگیهای شانزهلیزه قنج میرود، من دارم درباره آنهایی حرف میزنم که عکس و آیدی پروفایلشان داد میزند که اهل نهضت خمینی هستند، ولی به کشته شدن این همه آدم بیگناه توی کشور همسایه خودمان هیچ واکنشی نشان ندادهاند. و این چهطور انقلابیگری است که این همه دختر نوجوان به خونخفته خونبهدلش نمیکند؟ و این چه مسلمانی است که برای ابراز همدردی و داغدار شدن نگاهش به مرزهاست؟ و این چه مدل همسایهدوستی است که برای حادثه بیروت میجنبد، اما برای کابل ککش نمیگزد؟ و چهجور میخواهیم توی قیامت جواب چشمهای خمینی را بدهیم؟ و چهجور میخواهیم از حسینبن علی بخواهیم بیچارگیهایمان را نادیده بگیرد و دستمان را بگیرد؛ مایی که بعد از اینهمه برادری میان ایران و افغانستان، بازهم دستمان به یک استوری خشک و خالی هم نمیرود؟
شب را گریستیم ...
سیدضیا قاسمی، شاعر و نویسنده افغانستانی: سیدضیا قاسمی سالها است که برای زندگی به یک کشور اروپایی رفته است، اما دلش برای سرزمینش میتپد و نمیتواند از حال مردمش غافل باشد.
او روز گذشته و بعد از اتفاق کابل شعری را در صفحه اینستاگرامش منتشر کرد و نوشت:
گاهی پدر شدیم و پسر را گریستیم
گاهی پسر شدیم و پدر را گریستیم
هر روز و شب، درست چهل سال میشود
ساعات تلخ پخش خبر را گریستیم
هردم به خون خویش فتادیم و ساختیم
هی قبر تازه کوه و کمر را، گریستیم
مادر شدیم و از پس هر زخم انفجار
هی چشمهای مانده به در را گریستیم
در خون نشست روسری دخترانمان
رخسارهگان قرص قمر را گریستیم
بعد از تو روزگار همانی که بود، ماند
هر سال ما قضا و قدر را گریستیم
بعد از تو نیز مثل خودت عاصی عزیز!
«شب را گریستیم، سحر را گریستیم»
چشمهای مست
فاطمهسادات بکائی، روزنامهنگار: روز اول نوروز در مزارشریفِ افغانستان علم بلندی برافراشته میشود به اسم میله و من رفته بودم که مراسم میله را از نزدیک ببینم، اما توی هرات گیر کرده بودم. برای رسیدن به شادی مراسم نوروز دو راه داشتم؛ یکی از غرب افغانستان که جادهها دست داعش بود و یکی هم از مرکز و جنوب افغانستان که جادهها دست طالبان بود.
از روز اولی که قصد رفتن به افغانستان کردم بنا داشتم در موقعیتهایی باشم که بتواند احساس وحشت یک زن جوان افغانستانی را برایم شبیهسازی کند. میخواستم ببینم ترس از طالبان و داعش چه مزهای میدهد؛ برای همین من و همسفرم تصمیم گرفتیم با راننده غریبهای بهصورت قاچاقی و شبانه از جادههای شرقی افغانستان بهسمت مزارشریف حرکت کنیم.
اولین رگههای وحشت را همان شب و در چشم تکتک میزبانهای هراتی دیدم، وقتی به هیچ قیمتی حاضر نبودند کمک کنند تا به قرار با راننده ناشناس برسیم؛ وقتی استاد دانشگاهی که میهمانش بودیم، توی سیاهی شب آنقدر شهر را دور زد که ما از قرار با راننده ناشناس جا بمانیم. وقتی خیالش راحت شد که رفتنمان کنسل شده، چشمهایش با تمام وجود میخندید و میگفت: «توی بزرگشده در قلب تهران چه میفهمی داعش چه ترسی دارد دخترجان؟!»
برنامه سفرمان را تغییر دادیم بهسمت مناطق پشتوننشین، به قندهار؛ جایی که میگویند محل تولد طالبان است؛ اینبار اما بیخبر و بدون اینکه به میزبان دلنگران بگوییم که کجا قرار است برویم. وحشت از جنگ را همانجا تجربه کردم و این اولین مواجهه واقعی من با ترس یک زن افغانستانی از طالبان بود.
توی باغهای سرسبز اطراف قندهار دختربچههای پابرهنه و آوارهای دیدم با لباسهای کهنه اما رنگارنگ که مشغول دویدن پشت خرابههای باغ بودند. به عادت همیشگیام تو چشمهای یکی از بچهها زل زدم و خندیدم، اما جوابی نگرفتم جز بهت و تعجبش از زنی که برخلاف او (و احتمالا تمام زنانی که میشناخت) زیر برقع، کفش کتانی و شلوار پوشیده و روی چشمهایش عینک دارد.
برای اینکه دوست بشویم و ترسشان بریزد، دوربینم را بلند کردم تا از چشمهای خمار و رنگیشان عکاسی کنم. بچهها همین که دوربین سیاه و لنز بزرگش را دیدند، به غریبترین شکل ممکن خودشان را پرت کردند پشت درختهای باغ و با وحشت سنگر گرفتند. لحظه عجیبی بود وقتی فهمیدم بچهها گمان کرده بودند دوربینم اسلحه است و من به سمتشان نشانه رفتهام تا از پا درشان بیاورم.
واکنش بچهها به دوربین عکاسی اولین مواجهه دلخراش من با وحشت از جنگ بود. مواجهه بعدی و شاید اولین تجربه شخصیام از حضور در جنگ! توی اتوبوسِ قندهار-کابل اتفاق افتاد. اتوبوس توی بیابانهای خشک و خلوتی که بهظاهر آرام بود خیلی سریع حرکت میکرد و اگر با همان سرعت به راهش ادامه داده بود، حالا من اینجا زیر خنکای کولر درحال نوشتن نبودم.
دختربچه هزارهای به هوای اینکه ما خانوادهاش هستیم آمده بود سرش را روی پای همسفرم گذاشته بود تا بخوابد و من زیر برقع توریبافیشدهای که پوشیدنش توفیق اجباری حضورم در قندهار بود، داشتم توی موبایل «a private war» نگاه میکردم.
کمکم متوجه شدم صدای عجیبی از بیرون اتوبوس با صدای دیالوگهای خبرنگار زن آمریکایی توی گوشم مخلوط میشود؛ خیلی زود صدا شفاف و سرعت اتوبوس کم شد! صدای شلیکهای مستمر اسلحههای جنگی بود، درست از قسمت چپ جاده، سمتی که من به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم و باورم نمیشد یک درگیری مسلحانه واقعی را تماشا میکنم.
اتوبوس آرامآرام خودش را میکشاند به حاشیه امن جاده و صدای ترس همهجا را پرکرده بود، صدای سکوت همه مسافرهای اتوبوس که روی صندلیها خشکشان زده بود. سکوت آنقدر سنگین بود که صدای سر خوردن سنگریزههای کف جاده زیر چرخها و صدای نفسهای سنگین دخترک هزاره را بهوضوح میشد شنید. طفل معصوم خودش را به سینه مادرش چسبانده و چشمهایش را محکم بسته بود.
من هیجانزده از این تجربه به مرگ فکر میکردم و به مادرم در تهران؛ چند دقیقه بعد فهمیدم طالبان دلش خواسته بود درست وسط جاده را بمبگذاری کند؛ احتمالا برای اینکه اتوبوس با همه مسافرهایش ازجمله همان دختربچه هزاره بهعنوان تلهای برای گیر انداختن یک ماشین مهم منفجر شود؛ لطف خدا بود که کمی زودتر عملیاتشان لو رفته بود و حالا عصبانی از این عملیات ناموفق درگیری را به حاشیه جاده کشانده بودند.
دوسال از سفرم به افغانستان زیبا میگذرد، قرار بود این روزها برای تکمیل سفری که ناتمام مانده و هدفش معرفی زیباییهای منحصربهفرد افغانستان بود، بهجای تهران در غزنی باشم، اما هربار که به میزبانهای مهربان افغانستانی پیام میدهم، میگویند: «اینجا امن نیست، ایران بمانید!»
حالا با هر خبر جدیدی که از قتلعام خواهران و برادران افغانستانیام میرسد یاد مزه تلخ و شور ترس از داعش و طالبان میافتم، یاد فرار دختربچههای پشتون از دوربین عکاسی و چشمهای دختربچه هزاره که محکم روی هم بسته بودشان؛ این روزها به این فکر میکنم که بچههای قدو نیمقدی که در سفرم دیدم، امروز کجا هستند؟! اصلا زندهاند؟!
کسب علم به قیمت خون
علیرضا صالحی، پژوهشگر حوزه افغانستان: مکتب سیدالشهدا یکی از مدارس دخترانه در منطقه عمدتا شیعهنشین غرب کابل است که جزء مناطق محروم به حساب میآید. به جهت ضعف سیستم عمومی آموزش در افغانستان و فقر دولت مستقر، مدارس دولتی دارای جمعیت بالا و امکانات کم هستند. همین مکتب سیدالشهدا چیزی بالای 10 هزار شاگرد دارد که به لحاظ جمعیت در رتبه دوم مدارس کابل قرار میگیرد. لذا این مدرسه از هر جهت دچار کمبود امکانات بوده است، حتی برخی کلاسهایش در چادر برگزار میشود. با این حال مسئولان مکتب بحث آموزش را تعطیل نکرده و به کار خود ادامه میدادند.
پس از سال 2016 و با سر برآوردن داعش در افغانستان(از نظر خودشان خراسان) حملات به غیرنظامیان در افغانستان وارد فاز جدیدی شد. علاوهبر مراکز دولتی و نظامی در شهرها که تا پیش از آن توسط طالبان صورت میگرفت، مدارس، مساجد، بیمارستانها و تمامی مراکز عمومی تبدیل به هدف تروریستها شد. هرچه این مراکز راحتالوصولتر بودند احتمال حمله به آنان بالاتر بود. در این میان شیعیان بهعنوان دیگری در مذهب و سیکها بهعنوان دیگری در دین بهطور ویژه مورد توجه بودند چراکه این اقلیتها از نظر آنان کافر و واجبالقتل هستند. اوایل قدرت یافتن داعش، چندین حمله به مراکز مختلف ازجمله مسجد امام زمان، عبادتگاه سیکها و چند مرکز دیگر رعب و وحشت زیادی بر ترسهای گذشتهشان افزود. لذا دولت به مقابله جدی با این گروه پرداخت و حملات سنگینی علیه آنان در نقاط مختلف افغانستان درپیش گرفت، لانههای عملیاتی آنها را در داخل شهرها کشف و تعداد زیادی از آنان را دستگیر کرد. در این میان تعداد زیادی از آنان ازجمله فرماندهان ردهبالایشان کشته شدند. لذا شیرازه تشکیلاتی گروه از هم پاشید و باعث شد تا مدتی عملیات سنگینی نداشته باشند. در سالهای اخیر نیز جنگ علیه آنان همچنان ادامه داشته اما سطح درگیریها کمتر شده است.
پراکندگی تشکیلاتی گروه داعش خراسان منجر به پراکندگی عملیاتی آنان شد. لذا به حسب استراتژی «گرگهای تنها» که براساس ایده کتاب «مدیریت توحش» نوشته ابوبکر ناجی پایهگذاری شده است، دست به عملیاتهای ایذایی و پراکنده زدند. پس از اینکه هم دولت و هم گروه طالبان، اعلام کردند داعش در افغانستان قدرتی ندارد، این گروه با هدف اعلام حضور و به رخ کشیدن توان اجرای عملیاتش گاهوبیگاه دست به عملیاتهایی میزند. دوره اخیر هم که مذاکرات صلح برقرار بوده است و آینده سیاسی افغانستان دچار تغییر و ناثباتی شده است، زمان مناسبی برای داعش بوده است تا خودی نشان دهد و مراتب اعتراض خود را به دولت اعلام کند.
اما مساله این است که چرا مکاتب و چرا شیعیان هزاره؟ اولا اینکه در میان گروههای تروریستی، تبلیغات سوء بسیاری علیه مکاتب آموزشی میشود مبنیبر اینکه این مراکز، محل تعلیم کفریات و الحاد است فلذا یک انگیزه رادیکال دینی در میان است. به همین سبب، چند ماه قبل دانشگاه کابل را که یکی از مهمترین مراکز کسب علم روز بوده است مورد حمله قرار دادند. البته دلایل مختلفی بوده اما انگیزه دینی نیز در میان بوده است. از طرف دیگر طی سالهای اخیر شیعیان و مردم قوم هزاره در امر تعلیم و کسب علوم روز مختلف نسبت به اقوام دیگر پیشرفت چشمگیری داشتهاند. بهطوری که این مساله در امور سیاسی نیز بازتابهایی داشته است و حسادت و نفرتهایی در میان دیگر اقوام به وجود آورده است. بهطور مثال در سهمیهبندی کنکور سهم مناطق هزارهنشین کاهش یافت. قوم هزاره به خاطر پیشینه غیرسیاسی و کمتر نظامیاش و مهاجرت مردم به کشورهای مختلف ازجمله ایران و تلاش برای کسب علوم مختلف، صبغه علمی بالاتری یافته است. این مساله نفرتهای مذهبی و قومی نیز تولید کرده است که منجر شده تا مجموع این انگیزهها مکاتب مختلف شیعیان ازجمله کورس موعود، کورس کوثر و مکتب سیدالشهدا را مورد هدف قرار دهند. از طرف دیگر از آنجایی که قوم هزاره به لحاظ سیاسی قدرت بالایی نسبت به دیگر اقوام ندارد، برای این تروریستها هزینهای دربر نخواهد داشت و با زدن آنان بیکفایتی دولت به راحتی اثبات میشود. آخرین مساله که بر وسعت سبعیت این حمله افزوده است، کمبود امنیت مکتب بوده است. مکتبی که در یکی از محرومترین مناطق منطقه محروم کابل بوده است. لذا تروریستها توانستند حمله قابلتوجهی صورت بدهند تا بتوانند موجودیت خود را بهطور جدی اثبات کنند.
لذا بحران سیاسی و اجتماعی جاری سبب شده است تا هویتهای مختلف در صدد اثبات خود به هر وسیلهای باشند تا از صحنه تحولات عقب نمانند. در این میان گروههای ضعیفتر که به منابع تسلیحاتی و مراکز قدرت وصل نیستند بهراحتی به هدف تصفیهحسابهای سیاسی مورد هجوم و حمله قرار میگیرند.
خون میچکد از حنجره سبز اذانها
احمد شهریار، شاعر فارسیزبان پاکستانی:
از زخمِ تنت آتشی افتاده به جانها
بند آمده از شدتِ دردِ تو زبانها
غم بود و الم بود و جفا بود و ستم بود
ما هرچه شنیدیم از اینها و از آنها
در مدرسه اینبار سرِ درسِ ریاضی
غلتیده به خون بود عددها به توانها
قرمز شده دیوار و درِ مسجدِ این شهر
خون میچکد از حنجره سبزِ اذانها
بر بامِ فلک نیست مگر طائرِ فریاد
از خاک نخیزد مگر آواز فغانها
پرسید که این شهر که گفتید، کجا هست؟
جایی که به پیری نرسیدند جوانها