اسدالله رحمانزاده، مدرس فلسفه برکلی سیتی کالج نوشت:
واقعیات
ما با سه مجموعه از واقعیات مواجه هستیم:
واقعیات عینی: مانند این درخت مقابل من یا نور خورشید، صدای کلاغ، تلألو نور و...
واقعیات ذهنی: همه صداها و دیدنیها وارد ساختار ذهنی ما میشوند اما این دریافتهای ذهنی در هرکس حالات مختلف برمیانگیزد. مثلا برای کسی که نگران است، صدای کلاغ ممکن است آزاردهنده باشد یا نور روز -بسته به فیزیولوژی و حال و روز فرد- میتواند بهگونههای مختلف دریافت شود. حالات عاطفی را نیز جزئی از این واقعیات قرار میدهند.
(نکتهای را همینجا خاطرنشان کنم که هایدگر ما را از این خواب بیدار کرد و نشان داد که بهنحوی اصیل، یعنی ریشهای، ذهن ما با صداها و دیدنیها رابطه میگیرد، و اینگونه آنها را در درون قوه شناخت خویش پردازش میکند. این روند پردازش ذهنی، مشتق از روندی اصلیتر است و آن اینکه این ذهن و بدن از پیش در عالم درگیر است و با آن در رابطه نوعی «تعلق» (نه وحدت) است. بنابراین دقیق نیست، و بنابراین خطاست که بگوییم فصل قطعیای بین عالم و ماست.)
(نکته دوم که هایدگر به آن بیدار نشد این است که درک هستی، ودیعت الهی است و تعلق انسان به عالم درعین حال حاوی تعلق انسان به خداوند است، یعنی همه عطیه الهی هستند. ما به این عطیه از طریق «زبان» شاعر هستیم. بنابراین دقیق نیست، و بنابراین خطاست، که رابطه تعلق -یعنی پرستش فطری خداوند- را در رابطه با درک واقعیت و هستی نادیده بگیریم. به این دو موضوع در همین مطلب خواهیم پرداخت.)
گروه دیگر از واقعیات، واقعیات ارزشی هستند یعنی نوع نگاه فرد، حس و حالی که دارد، ارزشهایی که حمل میکند، درکی که از نفْس -بهطور کل- و از نفْس خویش -بهطور اخص- دارد. در فلسفه تحلیلی ارزشها را واقعیت نمیدانند. هایدگر نیز ارزشها را ذهنی و مشتق از بودن -در- عالم میداند اما در تجربه دینی و متون مقدس، ارزشها بخشی از سازوکار انتولوژیک ما هستند بنابراین ارزشهای بنیادین «واقعی» هستند.
ذهن، قلب و فکر نکتهای که میخواهم خاطرنشان کنم این است که:
حضور ذهن و قلب منقطع از دستگاه فکری فرد وجود ندارد. هر کسی لحظه را در شبکه تفسیر و تأویلش درک میکند. یک بودایی به لحظه چون تابلوی سفیدی برخورد میکند؛ چراکه بسیاری از آنچه را که در لحظه میگذرد متوهم میبیند، از جمله «نفس یا خویشتن» خویش را. یک دانشمند بیدین بهلحظه در شبکه باورهای علمی و ایدئولوژیک خویش توجه نشان میدهد. یک مومن در لحظه، عطیه الهی را میبیند (چه آن چشم و گوشی باشد که میبیند و میشنود و چه آنچه دیده میشود و شنیده میشود. همهچیز نعمت اوست).
بدون قدرت تشخیص ما قادر به پیدا کردن راه درست نیستیم
حضور ذهن و قلب بهلحظه مشخص مستلزم این است که واقعیات ذهنی و عواطف ما بهنحوی درست با واقعیات عینی تنظیم شده باشند. به تعبیر دیگر شبکه تفسیر و تأویلهای ما باید قرین به حقیقت باشد، یعنی قرین به چیزها آنگونه که هستند.
سوال این است که کدام تفسیر/تأویل و کدام خویشیافتگی و کدام شبکه عواطف و ارزشها، این تلاقی ذهن-عین را به ما -تا آنجا که میشود- قرین به «واقعیت» نشان میدهد.
واقعیترین
ادعای من این است: آنچه که واقعیترین است این است که همهچیز عطیه خداوند است. حمل این تفسیر-تأویل-ایمان، کیفیت لحظه را به واقعیت آن نزدیک میکند. در این «واقعیت» عواطف در ایمان، امن میشوند. یعنی فرد وارد منطقه ایمنی میشود: نگرانیهای روزمره یا چشمانداز مرگ یا شکهای اخلاقی و فکری در نقطه کانونی و امن ایمان و توکل به خداوند به واقعیت «رنگ واقعی» آن را میبخشند: ما چیزها را در منزلی (از منازل) که در آن، در این حیطه امن قرار داریم، مقرون به واقعیت تجربه میکنیم. در این حیطه بنا به درجهای که نفس ما کنار میرود و توکل و اعتماد به خداوند منطقه را امن میکند، همزمان ما احساس عشق و رحمت میکنیم.
واقعیت در این عشق و رحمت، در مراحل هستی و عطیه الهی، چنانکه هست میدرخشد.
این تجربه هم واقعیتهای اجتماعی و ارزش عدالت و هم تحقق قوای فرد را شامل میشود.
هم درک از هستی و بودن -در- عالم، هم شاعر بودن به معجزه آگاهی، بیهوده و تصادفی نبودن این لحظه، هم روح متعلق به (نه انتولوژیکی بخشی از) خداوند را در سینه داشتن، قلب داشتن، را شامل میشود، هم ارزشهای اخلاقی در منطقهای امن در سینه فرد، رابطه او را با واقعیت و حقوق دیگران تضمین میکند.
هم بیم و هوشداری و هوشیاری دائمی از خداوند، هم در این ایمان و در منطقه امن و سلیم، صلحی عمیق در درون تجربه میشود؛ هم احساس رحمت و عشق به هرچیز فرد را دربرمیگیرد. این شبکه تفسیر-تأویلی ما را ناگهان به این لحظه مشخص و رابطه معین با انسانها و طبیعت و خدا در حضور ذهن و قلب کامل، در حیطه امن و عشق و رحمت دعوت میکند. لحظهای که در آن در آن واحد، این عالم و آخرت حضور دارند.
بسط بحث
برای مثال اگر من نگرانم یا میترسم، این حضور ذهن و قلب به لحظه مشخص، میتواند چیزی واقعی از لحظه بگوید یا آن را مخدوش کند. در فلسفه تحلیلی عواطف ما ذهنی هستند و از ما میگویند و نه از واقعیت. در فلسفه هایدگر ذهن ما از پیش متعلق به عالم است و عواطف ما نیز چیزی از عالم میگویند. در تفکر دینی نهتنها عواطف ما چیزی از عالم میگویند، بلکه چیزی از مرتبه نفس ما در درک عالم نیز میگویند چون از عطیه الهی به ما میگویند. اگر عواطف ما مانند ترس و هیجانات دیگر به اغراق روند، واقعیت دنیا را تحریف میکنند مانند پارانویا و فوبیا.
بنابراین فلسفه تحلیلی تا مدت زمانی طولانی (شاید از زمان دکارت تا بهحال) تلاش دارد که واقعیت را از ذهن سوا کند. هرچه بیشتر ارزشها و عواطف را کنار بگذاریم، بیشتر «واقعیت» خود را نشان میدهد. یعنی آنها [=فیلسوفان تحلیلی] امری درست، اما فرعی را جای امر اصلی قرار میدهند و اینگونه دیواری بین ذهن و عین میکشند که هایدگر ویران میکند.
رویا و تعبیر رویا
بنابراین برای دریافت عینی واقعیت مشخص، یعنی حضور ذهن و حضور قلب داشتن به آن، خویشتن یا نفس ما باید به حاشیه رود. این رویای راسل و ویتگنشتاین تراکتاتوس (یعنی در اثر اول او) و بهطور کلی فلسفه منطقی است که تلاش میکند فرافکنی ذهنی از طریق کاربرد زبان را به حداقل برساند تا واقعیت مشخص، خود را چنانکه هست نشان دهد.
اما این تقلیل منطقی تجربیات به «خردی که ذهنیات را بهکنار میگذارد، تا واقعیت تحققپذیر خود را نشان دهد»، در افراط نفی دنیای ذهنی، بهسمت پوزیتیویسم رفت و به نفی یکی از مهمترین واقعیات زندگی انسانی منجر شد: نفی دنیای درون.
هایدگر با شگفتی نشان میدهد که خود این نوع نگرش که تحت عنوان تجربهگرایی و یا عقلگرایی تقسیمبندی میشود، خود ناشی از نوعی نگاه سوبژکتیو است، برای اینکه قائل به جدایی ذهن و عین است و نه تعلق آنها به یکدیگر.
(در فلسفه کواین و دیویدسون اگرچه تلاش برای درک درهمتنیدگی عین و ذهن است، با این همه هنوز تفکر عینی- منطقی- ریاضی به واقعیت نزدیکتر است.)
(در فلسفه تحلیلی امثال چالمرز و نیگل این دیدگاه را که ذهن، توهمی بیش نیست به چالش میکشند. یکی از مباحث اقلیتی اما قوی در فلسفه تحلیلی این است که آگاهی غیرقابل تقلیل به مولفههای تشکیلدهنده آن است.)
زبان باز و دراز یا زبان غیرذهنی
درک هستی تنها به انسان تعلق دارد که همراه با زبان میآید و درعینحال امری ذهنی نیست، بلکه نقطه عطف گشودگی عالم به انسان است.
اگر هلن کلر پنجره باز را مقابل خویش میفهمد و صدای پرندهها و هوای تازه را حس میکند، برای این است که از پیش به مفهوم «هستی» و نفس خویش و نیز مفهوم «پرنده» و «پنجره» از طریق زبان-تعامل- هستی ورود کرده است. «هستی- زبان- تعامل» برای انسان در آن واحد، نقطه تلاقی عینیت و ذهنیت است. گشودگی پنجره و زبان و هستی درهم تنیدهاند و بههم تعلق دارند و درعینحال از هم متمایز هستند.
اما سوال این است که دنیای ذهنی یا سوبژکتیو چگونه واقعیت را رنگ میزند؟ هایدگر تلاش کرد نشان دهد که درک دنیای ذهنی، جدا از عالم، یک انتزاع تئوریک است. ما همیشه از پیش در عالم هستیم. اگر دنیای ذهنیای هست بهخاطر درک هستی و بودن- در- عالم است. هرچند هایدگر این «هستی» را که در نقطه عطف ذهن و عین، همهچیز را به فعل میآورد(یعنی در آن واحد منحصرا به انسان تعلق دارد و در عین حال «هست») چون معمایی رها میکند. منشأ این هستی مشخص نیست. هستی منشأ هرچیزی است.
مارکس نیز شرایط مادی و پراکسیس(عمل انسانی در این شرایط مادی) را نقطه عطف ذهن و عین دانست یعنی محیط، انسان را تغییر میدهد و انسان از طریق پراکسیس(تئوری+ عمل، نه ذهنیاتش) محیط را تغییر میدهد. اما مارکس نیز منشأ این نقطه عطف بین عمل انسانی و محیط را در معما رها میکند. برای اینکه پراکسیس مانند یک لحظه بیداری(پس از عمل) واقعیت (محیط) را روشن میکند و سپس خاموش میشود تا پراکسیس(امتزاج تئوری و عمل) دیگر. مارکس فلسفه خویش را علمی میخواند برای اینکه گمان میکرد میتواند، در عمل، واقعیت تئوری خویش را ثابت کند. پوپر نشان داد که فلسفه مارکس علمی و قابل ابطال نیست.
فرد به خویش در این رابطه متقابل دیالکتیکی آگاه میشود: در پراکسیس(تئوری+ عمل)، بر اثر عمل خویش و درک نفس خویش که چگونه از محیط شکل گرفته است و چگونه در عمل محیط را شکل میدهد. این یک تشخیص در یک لحظه تاریخی کوتاهمدت است برای اینکه دوباره محیط مادی با همه پیچیدگیهایش انسان را در خویش غرق میکند تا دوباره انسان از طریق درک محیط، در عمل، خویش را متحول کند. تئوری مارکس، خویش را بیرون از این پراکسیس قرار نمیدهد. یعنی باید حقیقتش را در پراکسیس نشان دهد. این یک بازی کور است. پراکسیس مانند همه آزمایشهای علمی میتواند به حاصل بنشیند یا بیحاصل باشد. فرد مانند کاهی بر امواج دیالکتیک محیط مادی و پراکسیس انسانی در حال غوطه خوردن است.
عینک مارکس
درک مارکس از ذهن- عین، ماتریالیسم دیالکتیک است. یعنی او از پیش این عینک را به چشم دارد که خدایی نیست و واقعیات مادی و عینی در رابطه تعلق متقابل با پراکسیس(تئوری+ عمل) انسانی قرار دارند و یکدیگر را شکل میدهند. ارزشها تصعید این روایت مادی هستند و با این روابط مادی تغییر میکنند. این واقعیات مادی اما مردهاند، محصول تصادف هستند و هدف زندگی بشری آزادی از اشکال تحمیلکننده و سرکوبگری است که این تجربه انسانی را محدود کرده و مانع تحقق قوای انسانی میشود.
درک بیارزش
نکته مهم این است که هم راسل و ویتگنشتاین و هم مارکس و هایدگر در تلاش برای درک متقابل ذهن وعین، ناگزیر ارزشهای انسانی را بیرون میگذارند. یعنی این ارزشها یا واقعیت ندارند یا واقعیتی ذهنی دارند. بسته به عامل انسانی، ارزشهای اخلاقی متفاوت هستند.
چون نیک بنگری، همه تحریف میکنند
حرف من این است:
چه ذهنگرایی فلسفه غرب از زمان دکارت تا هگل، چه عینگرایی و پوزیتیویسم فلسفه تحلیلی تا تحول آن در ویتگنشتاین و کواین و دیویدسون، چه آگاهیگرایی چالمرز و نیگل، چه درک مارکسی از پراکسیس و رابطه ذهن و عین یا چه درک هایدگری از آگاهی انسانی بهعنوان نقطه عطف هستی و فهم- تعامل انسانی اگرچه هرکدام باارزش و درسآموز هستند و بخشی از حقیقت را میگویند، آنها واقعیت این لحظه را تحریف میکنند.
در این لحظه وقتی من با همه ترسها و امیدها و نوامیدیهایم، با توقعاتم، موقعیت طبقاتیام، نیازهای روزمره زندگیام، دلمشغولیهای خانوادگی، نگرانیهایم درباره اوضاع ایران و جهان، بهصدای این پرنده که از پنجره میشنوم، یا در کنار نهری اردکها ولکلکهایی را میبینم که سرخوشانه درحال چرخش بر آب هستند، یا در میان ترافیک بهدنبال یکلقمه نان میدوم، یا وقتی در نگرانی برای پسر خوبم که رنجور است، به اطرافم حضور دارم یا ندارم... .
در حضور ذهن و حضور قلب به این لحظه مشخص، به این فرزند مشخص، به این جویبار مشخص، گفتوگو با همسرم، توجه به شاگردانم، نگرانی از آخرتم و... با آگاهی از شبکه تفسیری و تأویلی معینی که موضوع تأمل من است، یعنی پیشفرضهایم، به این لحظه حضور ذهن و قلب خواهم داشت.
این حضور مشخص و متمرکز و یگانه(یعنی بدون انحراف و تحریف و پرتاندیشی و آشفتگی) به این لحظه هسته تمام تجربه زندگی، بودن- در- عالم، و پراکسیس برای تغییر جهان است.
سوال این است کدام تفسیر/تأویل و کدام خویشیافتگی و کدام شبکه عواطف و ارزشها، این تلاقی ذهن-عین را به ما تا آنجا که میشود، قرین به «واقعیت» نشان میدهد؟
ادعای من این است: آنچه واقعیترین است این است که همه چیز عطیه خداوند است. حمل این تفسیر-تأویل- ایمان، کیفیت لحظه را به واقعیت آن نزدیک میکند. در این «واقعیت»، عواطف در ایمان، امن میشوند یعنی فرد وارد منطقه ایمنی میشود: نگرانیهای روزمره یا چشمانداز مرگ یا شکهای اخلاقی و فکری در نقطه کانونی و امن ایمان و توکل به خداوند به واقعیت «رنگ واقعی» آن را میبخشند: ما چیزها را در منزلی(از منازل) که در آن در این حیطه امن قرار داریم، مقرون بهواقعیت تجربه میکنیم. در این حیطه بنا به درجهای که نفس ما کنار میرود و توکل و اعتماد به خداوند منطقه را امن میکند، همزمان ما احساس عشق و رحمت میکنیم.
درخشش واقعیت و شمول تجربه
واقعیت در این عشق و رحمت، در مراحل هستی و عطیه الهی، چنان که هست میدرخشد.
این تجربه هم واقعیتهای اجتماعی و ارزش عدالت و تحقق قوای فرد را شامل میشود، هم درک از هستی و بودن- در- عالم، هم شاعر بودن به معجزه آگاهی، بیهوده و تصادفی نبودن این لحظه، هم روح متعلق به(نه انتولوژیکی بخشی از) خداوند را در سینه داشتن و هم قلب داشتن نیز ارزشهای اخلاقی در منطقهای امن در سینه فرد رابطه او را با واقعیت و حقوق دیگران تضمین میکند.
هم بیم و هوشداری و هوشیاری دائمی از خداوند، هم در این ایمان و در منطقه امن و سلام، صلحی عمیق در درون تجربه میشود، هم احساس رحمت و عشق به هرچیز، فرد را دربرمیگیرد.
این شبکه تفسیر/تأویلی ما را ناگهان به این لحظه مشخص و رابطه معین با انسانها و طبیعت و خدا در حضور ذهن و قلب کامل، در حیطه امن و عشق و رحمت دعوت میکند.
لحظهای که در آن، همزمان این عالم و آخرت حضور دارند.
ادعای من این است که در این عشق و رحمت در حیطه امن و بیم و هوشداری و هوشیاری دائمی از خداوند، واقعیات را به روشنترین نحوی دریافت میکنیم.
پینوشت:
خداوند برای من یک موضوع فلسفی نیست. از این نظر خدای فیلسوفان قلب تجربه الهی و قلب تجربه هستی است و بهزعم ژان لوک ماریون، بهنوعی به بتپرستی مفهومی تبدیل میشود: به خدای علت اولیه یا علت خویش causa sui در دکارت و اسپینوزا، به خدای بنیاد یا علت غایی در لایبنیتس، به خدای اخلاقی در کانت و فیخته و نیچه.
همه را دعوت میکنم که از خدای فلسفه، یعنی خدای ذهن، خدای مفهومی و متافیزیکی دست بردارند و رو به خود او کنند، به ودود، به رحمان، رحیم، جبار، قهار، قابض، باسط، وسیع، جمیع و... و با او رابطه صمیمی برقرار کنند. با او همراه باشند، صبحانه بخورند. به قدم زدن بروند. درددل کنند، گلایه کنند، گریه کنند، زانو بزنند و استغاثه کنند... این خدای صمیمی که از رگ گردن به ما نزدیکتر است و بین ما و قلب ما حائل است و هر جا که باشیم با ماست، با خدای فیلسوفان و متافیزیک فرق دارد. او همیشه با ماست. این حس حضور دائم او، تمام زندگی فرد را از صبح تا شب رنگ دیگری میزند. درک حضور این خدای زنده به من نشان داد که او در ربوبیت جهان نقش مستقیم دارد. او قانون طبیعی را نگهمیدارد و خم میکند. او اختراعات ما را شکل میدهد و استعدادها را ممکن میکند تا همه راههای ممکن را برویم، همه فلسفههای مختلف را زندگی کنیم و به او نزدیک و نزدیکتر شویم. او گنجی است که میخواهد با آنکه به انسان قدرت فهم قلبی را با زبان آموخته است، خلاقیت و تأمل و مراقبه را آموخته است، از طرف انسان کشف شود.
این مانند عشق میماند. وقتی عاشق شدیم، همه چیزهای دوروبرمان رنگ دیگری میگیرد. وقتی کسی دچار افسردگی مزمن است همه دنیا را جور دیگر میبیند. وقتی شادیم همه دنیا را طور دیگر میبینیم. وقتی از نقش خداوند در زندگی روزمره میپرسیم، هنوز یک خدای مفهومی و متافیزیکی را درنظر داریم. عاشق راجعبه نقش عشق در زندگی اینگونه صحبت نمیکند. بنده این هر دو را، جهان عاری از خدا و جهان سرشار از خدا را زیستهام، بنابراین تضاد و تفاوت این دو دنیا برایم محسوس است. همه حسهایم، همه سلولهایم اکنون با تپش خداوند میتپند... خدا بسیار نزدیک و در هر روز زندگی من حضور دارد. این به من آموخت که واقعیت در پرتو رحمت حضور او به روشنترین وجهی خود را به ما نشان میدهد. از اینرو بود که این مطلب رقم خورد.