به گزارش «فرهیختگان»، مارتین هیدگر (1889-1976) منتقد تاریخ متافیزیک غربی است؛ منتقد همان سنت فکری و فلسفی ممتد و مستمر از یونان باستان تا نیچه. او در هر مقطعی از تاریخ فلسفه با فیلسوفان «بزرگ» همسخن میشود و سپس با تبر تفکر خویش، راهی بتکده «ایدههای راسخ و بنیانهای مابعدالطبیعی تزلزلناپذیر» میرود و بر پیکره این اصنام ترک میاندازد و ما را دعوت به تفکری دیگر میکند.
یکی از آن فیلسوفان بزرگ «رنه دکارت» فرانسوی است. او در تحقق آنچه امروز «فلسفه مدرن» نامیده میشود، نقش بسزایی دارد.
هیدگر در «هستی و زمان» به این مساله اشاره میکند که دکارت با کشف «من میاندیشم، پس هستم» سنگ بنای فلسفه مدرن را بنیان مینهد. یکی از بنیادهای این متافیزیک مدرن، باور به «انسانمحوری» یا مرکزیت انسانشناختی و عملی است. طبق این دیدگاه انسان قادر به شناخت وجود همه موجودات و قادر به معنی کردن و به بیان دقیقتر، قادر به معنا بخشیدن به آنهاست.
درواقع «من اندیشنده» سوژهای است حقیقی که همه موجودات، قائم به او و در حکم بازنمودها یا فرآوردههای ادراک این جوهر اندیشنده هستند؛ بنابراین دکارت دیدگاه خود را از قطعیت و یقینِشناختی آغاز میکند. او وجود دارد و وجود او براساس تفکرش تعریف میشود؛ چیزی که در کوگیتو کاملا قابل درک است.
اما مساله اساسی هیدگر درباره سوبژکتیویسم، تنها، دیدگاه انسانمدارانه که در آن متضمن است، نیست؛ بلکه مساله بنیادینی است که برحسب آن، وجود انسان با تعریفی که دکارت از آن منظور میدارد، محور همه شکلهای فلسفه و طرق تفکر مدرن قرارگرفته است و آن را به سمت خود هدایت میکند. به تعبیری تمثیلی، هیدگر زمینی را شخم میزد که ریشههای درخت معرفت دکارت در آن مستقر بود.
آیا سوبژکتیویسم، صرفا یک دیدگاه فلسفی است؟
هیدگر از ما دعوت میکند که پیامدهای سوبژکتیویسم را در کنار وضعیت بحرانی عالم معاصر ببینیم و سپس تصمیم بگیریم.
او معتقد است که سوبژکتیویسم صرف یک رأی یا نظر نیست که قابل نفی یا اثبات باشد؛ بلکه سوبژکتیویسم، بنیاد یک عالم است و همهچیز عالم متجدد به آن بستگی دارد و دیگر نمیتوان با دفاع از آن، فلسفه و عالم متجدد را حفظ کرد؛ بلکه برعکس، تأمل در آن، نقد آن و اینکه چگونه میتوان از آن آزاد شد، تعیینکننده راه رهایی ما خواهد بود.
پیامدهای سوبژکتیویسم
پیش از آنکه نقد هیدگر به سنت دکارتی را مطرح کنیم، لازم است برخی پیامدهای سوبژکتیویسم و فلسفه دکارت را بیان کنیم؛ این مساله میتواند ما را به بنیاد عالمی که در آن زندگی میکنیم، آگاه کند.
1-اصالت بشر
با فلسفه دکارتی هستن تبدیل به عینیتی شد که فقط در رابطهاش با «سوژه» بهمثابه «فاعل بازنمایی» قابلفهم است؛ این درحالی است که در قرونوسطی اگرچه انسان دارای جایگاهی ممتاز بود، اما همه موجودات برحسب رابطه انسان با خدا تفسیر میشدند چراکه نگرش به آدمی مبتنیبر این عبارت عهد عتیق بود که «خداوند آدم را بهصورت خود آفرید.» با ظهور سوبژکتیویسم، انسان اگرچه خود را خدا نمیداند، اما نقطه عطف و مرکز ثقلی میشمارد که موجودات دیگر بر مبنای آن دارای مفهوم و معنا میگردند.
2-جهان بهمثابه یک تصویر
پیامد دیگر سوژهمحوری دوره جدید این است که فاعلشناسا، جوهری یگانه و مجزا از عالم تصور میشود و جهان بهعنوان کل موجودات در برابر و پیش نهاد اوست و بسان تصویری است که میتواند آن را بنگرد. جهان معنای خود را در نسبت با انسان مییابد، گویا جهان فارغ از ماجرای سوژه، در حلقه عدم است. انسان موظف است تا برجهان ابژهها «غلبه» کرده و آن را فرمانبردار و منقاد خود سازد. به همین علت است که هیدگر، دکارت را سرآغاز اندیشه تکنیک، دوری از تفکر معنوی و تحول در مبنای حقیقت و خودبنیادی میدانست.
3-جهانبینی نیهیلیستی
وقتی جهان بهمثابه یک تصویر شد پس باید روشی برای در نگریستن به آن دستوپا کرد. دکارت با طرح تفاوت سوژه با ابژه -که مبتنیبر تمایز بنیادی دو جوهر نفس و بدن بود- راه فهم «در- جهان-بودن» را بست. کاری کرد که سوژه (بهمثابه جوهر اندیشنده) و ابژه (متعلق شناخت) مستقل از یکدیگر انگاشته شود و ازاینرو هر دو بیمعنا شوند. ازنظر هیدگر «متاسفانه» انسان با همه تلاش خود بهمنظور یافتن منزلتی در جهان و استیلای بر آن، جز بیخانمانی و نیهیلیست فرجامی نداشته است.
گذر از سوبژکتیویسم
البته هیدگر در نقد سوبژکتیویسم متوقف نمیماند، او تاریخ تفکر غربی را دنبال میکند و علت این بیخانمانی و نیهیلیسم را در بینش مرکزی متافیزیک میداند. ازنظر او، تمام تقریرهای پیشین از نقصی مشترک رنج میبرند و آن، دوری از «وجود» است؛ به این بیان که مابعدالطبیعه در هر دورهای، نظرگاه و تفسیری را بهمنزله تفسیر و تلقی نهایی از وجود اخذ کرده است؛ برای مثال وجود را زمانی بهمنزله «ایده» و زمانی بهعنوان «فعلیت» و در دورهای بهمثابه «موجود مطلق» و در دوره جدید بهمنزله سوژه یا جوهر اندیشنده، موناد یا جوهر فرد، روح یا اراده معطوف به قدرت تفسیر کرده است.
محور اصلی این نوع تفکر، قول به «اصالت موجود» بوده و با این نحوه تفکر، حقیقت «وجود» از یاد رفته است.
او به ما میگوید ما در دورانی زندگی میکنیم که هستی را از یاد بردهایم و حتی همین نکته را هم که هستی را از یاد بردهایم، فراموش کردهایم! هیدگر «شب یلدای غفلت از هستی» را هنگامیکه مطلق، موکد و مزمن باشد «موقعیت نیهیلیستی» میخواند.
هیدگر ما را به چه دعوت میکند؟
مساله هیدگر عبارت است از «بحران»ی که دو وجه دارد:
یکم: بیخانمانی انسان که بین او و عالم بهوسیله طرح سوژه و ابژه جدایی افتاده است و دوم: نیهیلیسم.
طرح هیدگر برای خروج از این وضعیت «انسان در جهان یا دازاین» است؛ دازاین در معنای دقیقتر یعنی «آنجا– وجود» و در بنیادیترین حالت یک «در- جهان- بودن» است. ازنظر او، گسل زیرین ساختمانی که دکارت، فلسفه خودش را روی آن قرار داده این بود که پس از کشف «کوگیتو» به «چه بودگی» من هستم نپرداخت و آن را مورد واکاوی قرار نداد. او «من هستم» را بهصورت یک پیشفرض قطعی و مستقر و متضمن در «میاندیشم» میدانست و آن را بدون هیچ تأملی به حال خود رها کرد. اما نزد هیدگر «انتخاب» دازاین برای پی بردن به معنای وجود، از آنجهت است که دازاین خود از آن(ظرفیت انتخاب) برخوردار است. ازنظر او ذات وجود هرگز به نحو عینی قابلفهم نیست، زیرا حقیقت وجود، یک موجود - خاصه بهعنوان یک ابژه متعین- نیست. اما او سعی میکند تا این معنا را از طریق نزدیکترین موجود یعنی «دازاین» برای ما توضیح دهد. در حقیقت، وجود خودمان، تنها راهروی معتبر برای دسترسی به وجود است.
تأویل و تحویل فلسفه به «زندگی» توسط دازاین
سوژهای که با دکارت متولد شده بود و بر شناسندگی تکیه داده بود، فارغ از وجود و مسلط بر آن، چنانکه هرگاه اراده میکرد به هستی التفات کند، هستی متعین میشد و با «دازاین» به پایان حیات خود رسید.
هیدگر میگوید این ننگ فلسفه نیست که در باب اثبات جهان به توفیقی نرسیده است، بلکه رسوایی فلسفه در آن است که اساسا چنین براهینی را همواره پیش روی خود دارد و به آنها اهتمام میورزد.
هیدگر با طرح دازاین، اولا خصوصیتی از انسانیت «متامتافیزیکی» و پسامابعدالطبیعی را جستوجو میکرد که بههیچوجه سوژهمند نیست؛ بهبیاندیگر، او با کشف معنایی اصیل برای جهان، از طریق دازاین و تحلیل ساختارهای اگزیستانسیال او، انسان را به «خانه» فرا میخواند؛ به جهان و به نسبتهایی که با عالم دارد. این همان چیزی است که هیدگر آن را «رهایی از بیخانمانی» میداند. و دیگری، توصیف جهان براساس آن تا آشکار شود کدام جهان میتواند ما را نجات دهد و این همان «رهایی از نیستانگاری» است. اساسا «اندیشه رهایی» معنایی است که در هر دو دوره تفکر مارتین هیدگر حضور دارد و بهعنوان نمونه میتوان آن را از عنوان این کتابش دریافت: «شعر، زبان و اندیشه رهایی.» او در آثار متأخر خودش صریحا میگوید:
«اکنون زمان آن فرارسیده که عادت اهمیت بیشازحد به فلسفه دادن و توقع زیادی از آن داشتن، ترک شود. در موقعیت بحران کنونی جهان، ضروری است که: «فلسفه کمتر، اما توجه به تفکر بیشتر»، همچنین «ادبیات کمتر اما مراقبت از «کلمات» بیشتر.» تفکر آینده دیگر، فلسفه (مابعدالطبیعه) نیست، چون آن تفکر، بنیادیتر ازآنچه به متافیزیک موسوم است، میاندیشد.»
* نویسنده: حدیث منتظری، کارشناس ارشد فلسفه