تاریخ : Wed 12 Aug 2020 - 13:09
کد خبر : 44421
سرویس خبری : ایده حکمرانی


مکتب فرانکفورت؛ در نوسان میان اثرپذیری از هیدگر و دشمنی با او

لیبرال های امروزی درست برخلاف مبانی ادعاشده لیبرالیسم عمل می کنند. زیرا لیبرالیسم قاعدتا باید به «دیگری» اجازه اظهارنظر و آزادی بیان و عقیده را بدهد، اما لیبرال‌های امروزی کم‌تحمل شده‌اند و از اصول و آموزه‌های اساسی لیبرالیسم بسیار دور افتاده‌اند. ظاهرا از لیبرالیسم صرفا یک اسم خالی مانده است.

  به گزارش «فرهیختگان»، اندیشمندان و نویسندگان سرشناس و دردآگاه مکتب فرانکفورت همواره نیم‌نگاهی به هیدگر و آثار و آرای او افکنده‌اند. توجه و طرز نگرش آنان به هیدگر و آشنایی‌شان با او در یک سطح و اندازه نبوده است. برخی مانند هربرت مارکوزه به‌صورت رسمی شاگرد هیدگر در دانشگاه فرایبورگ بوده، از او بسیار آموخته و اثر پذیرفته‌اند -محققانی تاثیر هیدگر به مارکوزه را تا آخرین آثار او پی‌گرفته‌اند- بعضی دیگر مانند هابرماس در جوانی چندسالی تحت‌تاثیر هیدگر و به‌خصوص «وجود و زمان» بوده، به بزرگی و تاثیر عظیم و گسترده هیدگر اذعان کرده و سپس به جرگه مخالفان معتدل و منصف هیدگر پیوسته‌اند. کسی مانند آدورنو که عمری منکر و خصم سرسخت هیدگر بوده، در جایی نوشته است که هیدگر در «راه‌های جنگلی» در راهی قدم برمی‌دارد که تفاوت چندانی با راه ما ندارد. این جمله نشان‌دهنده آن است که آدورنو با کتاب «راه‌های جنگلی» هیدگر آشنا بوده است. احتمالا کسانی همچون والتر بنیامین، اریش فروم، فرانتس نویمان و لئو لوونتال تماس مستقیمی با آثار هیدگر نداشته‌اند، اگرچه اندیشه‌هایشان قرابت بسیاری به اندیشه‌های هیدگر دارد. باوجود این، اصحاب مکتب فرانکفورت هرگونه اثرپذیری از هیدگر را، به علل و دلایل سیاسی، کتمان و انکار کرده‌اند.

من در دفتر کوچک «هیدگر و مکتب فرانکفورت»، در حد وسع، به این موضوع پرداخته‌ام و البته مقصودم بیشتر بررسی رای و نظر اندیشمندان مکتب فرانکفورت درباره هیدگر بوده است.

کتابی با عنوان «سنجش دیالکتیک روشنگری» چاپ و منتشر شده که هدفش بررسی و نقد کتاب «دیالکتیک روشنگری»، اثر مشترک ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو است. مولف این کتاب، خسرو ناقد، یک پوپری تمام‌عیار و دوآتشه است. او پوپر را فیلسوف صلح، دوستی، تساهل و تسامح و مهندسی گام‌به‌‌گام می‌داند و هیدگر را فیلسوف خشونت، انقلاب، جنگ، مصیبت و بدبختی؛ همان نگاه ثنوی سیاه- سفیدبین: هرچه نیکی است پیش پوپر است و هرچه شر است نزد هیدگر.

این پوپر فیلسوف صلح و دوستی، زمانی گفته بود که برای صلح باید جنگید. فهم مقصودش، در بادی امر، اندکی دشوار است. منظورش آن بود که برای صلح و امنیت غرب متمدن (اروپا و آمریکا) باید در خاورمیانه و دیگر مناطق غیرمتمدن جنگ کرد. مردمان خاورمیانه و دیگر نقاط غیرمتمدن زندگی در صلح و آرامش را چه‌می‌فهمند! انسان یعنی انسان ساکن در غرب (اروپا و آمریکا). به‌هرتقدیر، پوپر و به‌تبع او خسرو ناقد، عاشق و شیفته اصول، آرمان‌ها، نهادها و ارزش‌های نهضت روشنگری است.

آن دو دستاوردهای مدرنیته مانند عقلانیت خودبنیاد، علم جدید، تکنیک، دموکراسی و حقوق بشر و غیره را مطلق می‌انگارند و هیچ‌گونه نقد و انتقاد به آنها را برنمی‌تابند. پوپر و به‌تبع او خسرو ناقد، هم دشمن هیدگر است و هم دشمن مکتب فرانکفورت. زیرا هم هیدگر منتقد مدرنیته و محصولات و مظاهر آن است و هم مکتب فرانکفورت. از این‌رو، طبیعی است که اندیشه‌های دو دشمن از یک سنخ دانسته و با یک چوب رانده شود.

خسرو ناقد در کثیری از موارد، آرا و افکار اصحاب مکتب فرانکفورت، به‌خصوص دو نویسنده کتاب «دیالکتیک روشنگری» را متاثر از هیدگر تلقی می‌کند. به‌زعم او، نقد و انتقادهای دو نویسنده کتاب «دیالکتیک روشنگری» از نهضت روشنگری و مبادی و مبانی و مقاصد و نتایج آن به‌گونه‌ای ریشه در تفکر هیدگر دارند.

همانندی و مشابهت میان دو اندیشه بسیار بیشتر، ژرف‌تر و گسترده‌تر است. خسرو ناقد در نقد «دیالکتیک روشنگری» به منفی‌نگری و بدگمانی نویسندگان اشاره می‌کند و می‌گوید این کتاب نقد فراگیر تمدن است. آن دو نویسنده معتقدند هدف روشنگری رهایی انسان بود، اما آن درحقیقت، به گسترش سلطه منتهی شد؛ سلطه انسان بر طبیعت، سلطه انسان بر طبیعت درون خود (تسلط بر غرایز) و سلطه سیاسی. روشنگری، درواقع، به‌خدمت نظام سلطه درآمد و به تمامیت‌خواهی منجر شد. در سرمایه‌داری تمامیت‌خواه، فرهنگ و هنر تجاری شد و در وضعی که «صنعت فرهنگ» نامیده می‌شود، صرفا به تولید انبوه کالا و محصولات فرهنگی و هنری بر اساس اصل سودآوری و با هدف نیل به بیشترین صرفه مالی و بیشترین مصرف‌کننده پرداخته می‌شود.

در نظــر نـــویسـنـدگان «دیالکتیک روشـنگــری» تمام فجایع و مصایب قرن بیستم فرزندان بلافصل نهضت روشنگری قرن هجدهم‌اند.

خلاصه، به‌عقیده خسرو ناقد، کتاب «دیالکتیک روشـنگـــری» متاثر از اندیشه‌های نیچه و مارتین هیدگر است. او می‌نویسد: «یکی از انگیزه‌های اصلی که به‌کرات در مکتب فرانکفورت دیده می‌شود، این باور است که جهان درمعرض تهدید فزاینده تکنولوژی قرار دارد و اینکه تکنولوژی در خدمت علم قرار دارد؛ آن هم علمی که اساسا در برابر جهان ارزش‌ها، بی‌اعتناست.

اگر مقررات و قیدوبندهای علم‌باورانه برای تمام فعالیت‌های شناختی انسان الزام‌آور شود و از این طریق قابلیت ما در شناخت داوری ارزشی از میان برود، پیشرفت علم و تکنولوژی ناگزیر به استقرار نظام توتالیتاریستی می‌انجامد و به آلت دست قرارگرفتن هرچه بیشتر انسان‌ها و به نابودی فرهنگ و زوال شخصیت انسانی منتهی می‌شود.

در این باور نسل اول مکتب فرانکفورت آشکارا می‌توان تاثیرپذیری آنان را از نظریه‌های مارتین هیدگر مشاهده کرد.» از دیدگاه مولف، نگاه هیدگر به عقل‌گرایی و روشنگری، تحقیرآمیز است و او روشنگری را چنان کوچک می‌شمارد که آن را در کنار خودکامگی می‌آورد.

از همین آبشخور است که آثار متفکران مکتب فرانکفورت آب خورد. هیدگر از همین‌جا اثر می‌گذارد.

بی‌تردید، اندیشمندان مکتب فرانکفورت مشترکات فکری و فلسفی بسیاری با هیدگر دارند، اما هیدگر، علی‌الظاهر در هیچ‌جا به آن مشترکات اشاره‌ای نکرده و احتمالا در هیچ‌جا اسامی و آثار نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت را به زبان یا قلم نیاورده است. اما اصحاب مکتب فرانکفورت در جاها و موارد کثیری به هیدگر و آثار و اندیشه‌های او پرداخته‌اند.

متاسفانه آنان به‌جای مواجهه اصیل فکری و مباحثه دقیق فلسفی عمدتا جوانب سیاسی را ملحوظ داشته‌اند. نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت به سهولت می‌توانستند ریشه بسیاری از تفکرات‌شان را درباره مدرنیته، روشنگری، علم مدرن، تکنیک، صنعت فرهنگ، انسان تک‌ساحتی و غیره در آثار هیدگر بیابند.

اما آنها به‌عمد و قطعا بنا به علل و دلایل سیاسی به این کار تن‌ ندادند و به‌جای آن بر سر گرایش‌ها و علایق سیاسی و قضیه ریاست دانشگاه هیاهو و جاروجنجال به‌راه انداختند. درواقع اصحاب مکتب فرانکفورت، به‌جای همدلی و همفکری با هیدگر، به جمع دشمنان او پیوستند. کاش آنان آن‌قدر درایت و ذکاوت و بصیرت داشتند که با این کارشان دشمن مشترک‌شان، پوپر و امثال او را شاد نمی‌کردند. اصحاب مکتب فرانکفورت چه متاثر از هیدگر باشند و چه نباشند، چه مشترکات فکری با او داشته باشند و چه نداشته باشند، هردو دشمنانی مشترک دارند که آنها را به خصومت با تمدن غرب، سیاه‌نمایی، مرگ‌اندیشی، طرح ایده انحطاط و اضمحلال غرب متهم می‌کنند و نیز آنها را به طرفداری از خشونت و زور و قهر متهم می‌کنند و درواقع هردوی هیدگر و مکتب فرانکفورت را با یک چوب می‌رانند. این دشمنان مشترک، امروز در جامه لیبرالی در بیشتر جامعه‌ها به هر عقیده و رای و نظری که متفاوت با عقیده و نظر آنها باشد، به انواع ترفندها حمله می‌کنند یا اجازه ابراز و اظهار به آن نمی‌دهند. لیبرال‌ها، این دشمنان مشترک هیدگر و مکتب فرانکفورت، به هر وسیله‌ای متوسل می‌شوند تا رای خود را به کرسی بنشانند.

بعید است آنها به هیچ اصل و قاعده‌ای معتقد باشند جز خواست‌ها و امیال خودشان.

لیبرال های امروزی درست برخلاف مبانی ادعاشده لیبرالیسم عمل می کنند. زیرا لیبرالیسم قاعدتا باید به «دیگری» اجازه اظهارنظر و آزادی بیان و عقیده را بدهد، اما لیبرال‌های امروزی کم‌تحمل شده‌اند و از اصول و آموزه‌های اساسی لیبرالیسم بسیار دور افتاده‌اند. ظاهرا از لیبرالیسم صرفا یک اسم خالی مانده است. 

 *‌نویسنده: محمد زارع شیرین‌کندی، پژوهشگر فلسفه