تاریخ : Sat 25 Jul 2020 - 13:35
کد خبر : 43600
سرویس خبری : نقد روز

مقاومت با دو یگان

روایت مرحوم سردار ناصر شعبانی، فرمانده وقت سپاه کرمانشاه و ایلام از عملیات مرصاد

مقاومت با دو یگان

روز سوم نفربرهایشان به تنگه چهارزبر رسیدند. دستور حمله صادر شد. ما تنها دو یگان داشتیم. همه یگان‌های سپاه جنوب بودند. بچه‌های تیپ 12 قائم سمنان و تیپ 2 همدان. این دو یگان آنجا بودند. ما نیروها را سریع چیدیم و خاکریز زدیم.

  به گزارش «فرهیختگان»، سردار ناصر شعبانی که اسفندماه گذشته در اثر ابتلا به بیماری کرونا درگذشت، ازجمله فرماندهان باسابقه سپاه پاسداران و از حاضران در عملیات مرصاد بود. او سال‌های پایانی جنگ فرماندهی سپاه چهارم بعثت را برعهده داست و مطابق چارت سازمانی وقت مسئولیت هدایت و فرماندهی یگان‌های سپاه در استان‌های کرمانشاه و ایلام زیرنظر او بود. مقر فرماندهی سپاه چهارم بعثت در شهر کرمانشاه قرار داشت. این فرمانده فقید سپاه که به‌صورت میدانی در عملیات مرصاد حاضر بود، روایت جذابی از مقابله نیروهای مردمی و نظامی ایران با منافقین داشت. آنچه در ادامه می‌خوانید روایت منتشرنشده از مرحوم سردار شعبانی از چگونگی مقابله نیروهای مردمی و نظامی ایران با منافقین است.

امام بزرگوار با توجه به شرایط سیاسی و نظامی آخر جنگ قطعنامه‌ را قبول کردند. البته امام(ره) جمله‌ای دارد که می‌فرماید فرزندان انقلابی‌ام کینه انقلابی‌تان را در دل نگه دارید. آیندگان به‌شما خواهند گفت چرا پدر پیر شما که تا دیروز می‌گفت جنگ تا آخرین نفر، تا آخرین نفس و تا آخرین گلوله این تصمیم را گرفت.

اخیرا یک سرلشکر عراقی پناهنده‌شده در مطلبی گفته «ما طرح حمله شیمیایی به شهر تهران را پیش‌بینی کرده بودیم. اما گسترش عمودی بناهای شهر، کار را پیچیده می‌کرد.» به‌هرحال امام قطعنامه را پذیرفت. قطعنامه در ۲۷تیر پذیرفته شد. صدام معتقد بود این قطعنامه زمانی نوشته شده که عراق درحالت ضعف بوده و چندی بعد گفت من الان قوی هستم و تجهیزات و قوا به‌نفع من است، لذا بعد از قبول قطعنامه از طرف ما، دوباره به ما حمله کرد. استدلال صدام این بود که «اگر قرار است دیپلمات‌های ما پشت میز مذاکره بنشینند من باید بتوانم با نیروهایم در خرمشهر و آبادان باشم تا دیپلمات‌ها از موضع قدرت حرف بزنند.» لذا حمله‌ای گسترده‌ کرد، مثل روز اول؛ البته با عِده و عُده بیشتر.

  امام فرمودند که بر صلح مصمم هستیم

نیروها حمله عراق در جنوب را پس زدند، حتی از آقای رضایی شنیدم که می‌گفت من تماس گرفتم با بیت امام که «آیا اجازه هست دنبال عراق برویم؟» احمد آقا گفت: «نه امام فرمودند که در صلح مصمم هستیم.» همین زمان یک‌دفعه دیدیم در غرب مرز خط دفاعی عراق باز شد و منافقین این سربازان بدون یونیفرم صدام، وارد شدند. وفیق سامرایی در کتاب خاطرات خود می‌گوید: «به‌محض قبول قطعنامه ازسوی ایران، فاضل البراک تکریتی، مدیر سرویس‌های اطلاعاتی به من زنگ زد و گفت وفیق بلند شو بیا کاخ. رفتم دیدم فاضل البراک سپهبد الدوری و رجوی رهبر مخالفان ایران هستند. گفتم برنامه چیست؟ گفت برویم پیش صدام.»  چند روز بعد از این است که قطعنامه را ما (ایران) قبول کردیم، دقیقا دوم مرداد، یعنی روزی که منافقین فردایش می‌خواهند حمله کنند.

 می‌گوید: «رفتیم پیش صدام. الدوری گفت که حرف‌های آقای رجوی از پریشب تا الان خواب را از چشم‌مان گرفته است. صدام نگاهی به رجوی کرد. رجوی گفت مولای من، مطمئن باشید اگر به‌من کمک کنید، می‌توانم تا 250 کیلومتری داخل مرز حرکت کنم. صدام فریفته کلام‌های رجوی شد. سکوت در جلسه حاکم بود. گفت شاید این همان فرصت طلایی بود که من دنبالش بودم. سپس دستور داد هرچه می‌خواهند به آنها بدهید. صدام می‌گوید مجاهدین محافظان مرزهای ایران و عراق هستند. همانند ارتش عراق. از آنها حرف‌شنوی داشته باشید.»

  قبول قطعنامه عملیات را جلو انداخت

البته رجوی جمله‌ دیگری هم می‌گوید: «ما از قبل تصمیم به انجام این عملیات داشتیم.» درواقع ظاهرا اینها می‌خواستند شهریورماه به ما حمله کنند. قبول قطعنامه اینها را درموضع انفعال انداخت. می‌گوید: «مجبوریم عملیات را زودتر انجام دهیم. اتخاذ این تصمیم بسیار سخت است، چاره‌ای نداریم. الان عمل نکنیم فرصت از دست می‌دهیم. ما در اینجا قفل و از لحاظ سیاسی تبدیل به فسیل می‌شویم.» وفیق‌ می‌گوید: «آنقدر امکانات به او دادیم که نمونه نداشت. در بازار بغداد هرچه ماشین شاسی بلند بود، خریدند. در انبار مهمات هرچه سلاح خواستند صدام گفته بود به آنها بدهید.» از آن طرف 138 تن از نمایندگان آمریکا به جورج شولتس، وزیر خارجه منامه می‌نویسند که از منافقین استفاده کنید. نماینده وقت کنگره آمریکا «مروین دایملی» در تجمع منافقین صحبت می‌کند و می‌گوید: «نباید دست از تلاش بکشید. مطمئن باشید با کمی صبر و تلاش به‌زودی از مهران تا تهران رژه خواهیم رفت.» این نوار ویدئویی را می‌فرستند همه‌جا و جالب بود رفتم در زندان.

بعدها یکی از منافقین به من می‌گفت: «از فرودگاه واشنگتن هواپیمای چارتر گذاشتند، هرکس می‌رسید ما می‌آوردیمش ایران.» لذا از داخل ایران، از اروپا، از آمریکا، از اسرا و... عده‌ای را جمع می‌کنند و آماده می‌شوند، حتی 74 دستگاه تانک را اردن به اینها می‌دهد، لذا ارتشی را درست کردند به نام ارتش «آزادی‌بخش.»  راننده رجوی می‌گوید: «پس از اینکه از پیش صدام خارج شدند، رجوی اعلام کرد همه در پادگان اشرف جمع شوند. همه جمع شدیم. رجوی رفت بالا و گفت: دیگر وقت آن رسیده که به ایران برویم. درنهایت اقدام ما منجر به فتح تهران می‌شود. این‌بار احتیاج به ماکت نداریم. جمعیت کف و سوت می‌زدند. رجوی می‌گوید: مگر نگفته بودیم اول مهران بعدا تهران. الان وقت آن رسیده است. من اسم این عملیات را فروغ جاویدان می‌گذارم. باید مانند شهاب برویم. بعد می‌گوید صاحبخانه (عراق) فشار می‌آورد. صاحبخانه ما را جواب کرده، یعنی اگر صلح شود ما جایی را نداریم. باید با جفت‌پا به کمر رژیم بزنیم و خودمان را به تهران برسانیم. با نفربرهای دجله پشت درهای زندان اوین برویم. در عملیات فکه مقر گردان را گرفتیم، در عملیات مهران مقر تیپ و لشکر را. اینها با سیستم‌های کلاسیک ما جور در نمی‌آید. وعده‌ ما امروز مهران، فردا تهران.»  وسط صحبت‌های رجوی که می‌گوید همه‌چیز آماده است، زنی بلند می‌شود و می‌گوید: «آقای رجوی من و شوهرم اخیرا از ایران آمده‌ایم. اصلا این‌جوری که تو می‌گویی نیست. اصلا کسی در ایران رادیو مجاهد گوش نمی‌دهد. کسی منتظر ما نیست.» رجوی می‌گوید: «این هنر سازمان است، حتی تو که طرفدار ما در ایران هستی نتوانستی از سازماندهی داخل کشور مطلع شوی. هرکس به‌ذهنش خطور کند که سازمان در رسیدن به اهدافش به تهران نخواهد رسید، خائن است. کسی سوالی ندارد؟ هرکسی سوالی دارد در میدان آزادی.» البته من بعدا در زندان از دوتا از فرمانده‌ها شنیدم که این دیالوگ بین این زن و رجوی حساب‌شده بود که اگر کسی شک هم دارد با این حرف برطرف شود. این هنر این فرد فاسد است.

  آغاز عملیات

اول این را بگویم که برنامه دقیقی داشتند. بعد از مدرسه ماشین اسناد اینها دست من افتاد. کروکی‌ها، کدهای بیسیم و امکانات‌شان را در کتابم آورده‌ام. زمان‌بندی حرکت از قرارگاه و اینکه حرکت‌ها ستونی باشد. خودروها حداکثر 70 کیلومتر در روز و 50 کیلومتر در شب، فاصله خودروها 25 تا 50 متر. همه نیروها باید آستین سفید داشته‌ باشند. هرخودرو هم دوپرچم داشت؛ یک پرچم سفید که مال سازمان و یکی هم پرچم شاهنشاهی که اگر سوخت کم داشت سفید را و اگر مهمات کم داشت دومی را بردارد.

ساعت سه بعدازظهر عملیات شروع شد. من فرمانده سپاه چهارم بودم. ساعت 8:30 صبح دوشنبه سوم مرداد بود. خبر داشتم که قبول قطعنامه انجام شده است. اعلام وصول شده و صدام حمله کرده، ولی در جنوب پس زده‌ شده است. حضرت آقا و آقای هاشمی همه جنوب بودند. حتی آقای شوشتری فرمانده قرارگاه نجف در غرب هم عازم جنوب شده بود. همه رفتند. داشتم تلکس می‌خواندم که آقای همتی فرمانده «کرند» که الان معاون استانداری است، زنگ زد و گفت: «عراق دارد به‌شدت بمباران می‌کند.» به او گفتم نگران نباش در جنوب دشمن پس‌خورده است. به‌نظر می‌رسد می‌خواهد عقب‌نشینی کند، لذا قصد دارد مهماتش را اینجا بریزد. کسی تعقیبش نکند. نگران نباش. خداحافظی کرد. حدود ساعت 9:30 صبح بود یکی از اساتید دانشگاه امام‌حسین(ع) آقای دکتر سنجری که همراه آقای هاشمی بود، اما از جنوب آمده بود به مناطق غربی به من زنگ زد و گفت: «ساعت 14 به قرارگاه رمضان بیایید. آقای هاشمی آنجاست و شما باید گزارش بدهید.»

ما آماده شدیم. حدود ساعت 13:45 بود که به قرارگاه رمضان رسیدم. رفتم سالنی که آقای هاشمی نشسته بود. فرش پهن بود. تا وارد سالن شدم تلفنچی گفت: «شعبانی شعبانی تلفن.» رفتم دیدم باز همتی است. گفت: «وعده ما به قیامت!» ترسیدم اسیر شده باشد که گفت: «عراق حمله کرده است. من تمام مهمات و بیسیم‌ها را فرستادم برای کرمانشاه. خداحافظ.» گفتم:«چه؟ درست بگو، ولی تلفن قطع شد.»  کمی فکر کردم و سپس وارد اتاق شدم. آقای هاشمی، فرمانده لشکر 81، آقای محصولی و دوستان دیگر هم نشسته بودند. من هم دم در نشستم. آخرین نفر بودم. آقای هاشمی داشت اخبار گوش می‌داد. یک‌دفعه رو کرد به من و گفت: «آقای شعبانی چه خبر؟» قبلا هم آقای هاشمی می‌آمد. گفتم: «آقای هاشمی یک خبر دارم که اگر صحت داشته باشد اهمیت آن از این جلسه بیشتر است.» گفت: «چیست؟» گفتم: «صبح این‌طور شده. آقای همتی این را گفت. الان هم این را گفت.» آقای هاشمی گفت: «تلفن بزن، ببین کرند چه خبر است. زنگ زدم اسلام‌آباد.»  یک پاسدار گوشی را پاسخ داد و گفت: «عراق حمله کرده و همه رفته‌اند ابتدای شهر برای مقاومت.» به آقای هاشمی گفتم: «نیم‌ساعت قبل کرند الان اسلام‌آباد!» جلسه به هم خورد.

  همه یگان‌ها در جنوب بودند

روز سوم نفربرهایشان به تنگه چهارزبر رسیدند. دستور حمله صادر شد. ما تنها دو یگان داشتیم. همه یگان‌های سپاه جنوب بودند. بچه‌های تیپ 12 قائم سمنان و تیپ 2 همدان. این دو یگان آنجا بودند. ما نیروها را سریع چیدیم و خاکریز زدیم.  در این میان دو اتفاق مهم افتاده بود؛ اول اینکه وقتی ستون‌هایشان به حسن‌آباد رسیده بودند ماشین‌های مردم اجازه حرکت پرسرعت را از آنها گرفته بودند و این لطف خدا بود.  اتفاق عجیب دیگری هم رخ داده بود؛ چون در جنوب درگیری بود، بچه‌های لشکر 9 بدر که همه عراقی بودند، از مریوان عازم جنوب شده بودند که در میان راه با منافقین برخورد می‌کنند و با آنها درگیر می‌شوند، لذا اولین یگانی که با منافقین درگیر شدند بچه‌های بدر بودند. ‌انگیزه هم داشتند، البته سلاح و تجهیزات زیادی نداشتن، چون درحال عبور و به‌هرحال کمک خوبی بودند.  همان روز آقای هاشمی به من گفت: «آقایان رشید و شمخانی الان در بیمارستان امام‌حسین(ع) هستند. آنها را توجیه کن. ضمنا صیادشیرازی با هلی‌کوپتر حرکت کرده. منطقه را به ایشان هم نشان بدهید.» من هم سریع راه افتادم. عازم بیمارستان بودم که صدای هلی‌کوپتر را شنیدم. صیاد بود، خودم را به او رساندم و اطلاعات حرکت منافقین را دادم.

  عملیات آغاز می‌شود

منافقین در مسیر جاده ایستاده بودند و ما هم از جناح وارد عمل شدیم. زدیم به آنها. من و صیاد در بالگرد «بل 214» به‌جای اسکورت بالگردهای کبرا، جلوتر از آنها وارد شدیم. کبراها که رسیدند سرتاسر جاده را زدند و من از آن بالا می‌دیدم انگار یک فیلم انیمیشن را می‌بینی. راکت‌ها می‌خورد به ماشین‌های منافقین و همه‌چیز زیر و رو می‌شد. منافقین تلفات سنگینی دادند. کبراها هرچه گلوله و راکت داشتند شلیک کردند، لذا دوباره به بیمارستان امام حسین(ع) برگشتیم برای اینکه مهمات بزنیم.  

  حمله تیپ نبی‌اکرم(ص) بدون هماهنگی!

اول جاده ایلام کارخانه قند است. بچه‌های تیپ نبی‌اکرم(ص) که بچه‌های کرمانشاه و خیلی پهلوان و غیرتی هستند در پادگان ابوذر بودند. آنها اینجا بودند و منافقین متوجه نشده و از آنجا رد شده بودند. من با فرمانده تیپ آنها سردار بهروز مرادی صحبت کردم. فردا صبح بچه‌های کرمانشاه بدون اینکه به ما بگویند از جاده گاور حرکت کردند. ساعت حدود 14 بود که ناگهان درگیری شروع شد. نیروهای تیپ نبی‌اکرم(ص) به‌صورت ناگهانی به منافقین حمله کردند؛ منافقینی که حالا ستون کشیده بودند و آمده بودند تا اسلام‌آباد.

یک‌دفعه پشت بیسیم شنیدیم که آشوبی میان منافقین برپا شده. فرنگیس به سهیلا، سهیلا به فلانی و... می‌گفتند: «آمدند، زدند، حمله کردند!» ما که به کسی نزدیم و نیروهایمان همه فقط در تنگه بودند و آقای رضایی هم داشت از جنوب یگان می‌آورد، لذا اتفاق جالبی بود.  همان موقع در دونوار کاستی که از اینها گیر من افتاد، شنیدم که دو خلبان پایگاه بعقوبه عراق با ابریشمچی و یک نفر دیگر به فارسی صحبت می‌کردند و می‌گفتند: «در طول هرجا گیر کردید مختصات بدهید، ما هم آنجا را می‌زنیم و آنها هم گرا داده بودند.»

در همین حین ما سریعا با فرمانده تیپ نبی‌اکرم(ص) صحبت کردیم و به آنها دستور جابه‌جایی دادیم. بهروز مرادی هم نیروهایش را سریعا منتقل کرد و باعث شد منافقین مختصات خود را عوض کنند و دنبال تیپ آنها راه بیفتند. در همین لحظه و پس از تغییر مختصات هواپیماهای عراقی هم آمدند و به‌جای نیروهای ما، منافقین را بمباران کردند. من 95 جنازه از منافقین شمردم.