تاریخ : Tue 09 Jun 2020 - 10:35
کد خبر : 41865
سرویس خبری : ایده حکمرانی

حاشیه ای پر از متن

نگاهی به کتاب جواد طباطبایی «ملت، دولت و حکومت قانون»

حاشیه ای پر از متن

خواننده هنوز چند صفحه از کتاب «ملت، دولت و حکومت قانون» اثر جواد طباطبایی را نخوانده و موضوع بحث در ذهنش شکل نگرفته است که ناگهان جلال آل‌احمد و علی شریعتی در مقابلش نمایان می‌شوند: همان دو دشمن همیشگی و همان حرف‌های تکراری.

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، خواننده هنوز چند صفحه از کتاب «ملت، دولت و حکومت قانون» اثر جواد طباطبایی را نخوانده و موضوع بحث در ذهنش شکل نگرفته است که ناگهان جلال آل‌احمد و علی شریعتی در مقابلش نمایان می‌شوند: همان دو دشمن همیشگی و همان حرف‌های تکراری. آل‌احمد: «اهل ایدئولوژی»، «فعال سیاسی»، «چریک روشنفکری»، «اهل پیکار سیاسی»، «فراهم‌کننده زمینه آشوب ذهنی»، «شهیدساز»، «درمانده از سیاست و وامانده از قدسانیت»، «بی‌معنانویس و یاوه‌باف»، «تاریخ‌ندان»، «میان‌مایه و چیزنویس»، «بی‌اطلاع و غرض‌ورز»، «نظریه‌پرداز اغتشاش فکری» و «یک نویسنده بی‌اهمیت». شریعتی: «فعال سیاسی مخالف‌خوان آشوب‌طلب» و «نقال و رمال»، کسی که طرفدارانش «ساده‌دل» بودند. تردیدی نیست که آل‌احمد و شریعتی در زمان خود، روشنفکر، اهل ایدئولوژی چپ، فعال سیاسی و مخالف حکومت غربگرای وقت بودند. آن دو به روشنفکر و نویسنده‌بودن خویش با افتخار تصریح داشتند و حتی عناوینی مانند «فیلسوف» و «متفکر» را نه‌تنها دوست نمی‌داشتند بلکه به استهزا می‌گرفتند. ظاهرا می‌دانستند که در آینده‌ای نه‌چندان دور «فیلسوف» و «متفکر»ی بزرگ ظهور خواهد کرد و همه مبانی اندیشه‌های غرب و شرق را خواهد فهمید و با فلسفه و اندیشه با اهمیت سیاسی‌اش اهل ایران‌زمین را سیراب خواهد کرد. اما مساله این است که آل‌احمد و شریعتی هم با دیکتاتوری، استبداد، خفقان و اختناق سلطنت مخالف بودند و هم با سیاست‌ها و راهبردها و تصمیم‌گیری‌های غربگرایانه‌اش. آن دو کودتای ۲۸ مرداد را که دست‌پخت غرب و سلطنت بود، دیده و آزموده بودند. آن دو از وابستگی رژیم وقت به غرب و مداخله غرب در ساده‌ترین و جزئی‌ترین مسائل ایران به‌خوبی آگاه بودند. از همین‌رو با نظام سلطنتی غربگرا مبارزه می‌کردند. حال پرسش این است که چرا طباطبایی از دست این‌دو اینقدر عصبانی است؟ آن کسی می‌تواند با این دو اینقدر با کینه و نفرت دشمنی بورزد که اولا مخالف روشنفکر چپ سیاسی باشد، ثانیا مدافع غرب و سیاست‌های آن باشد، ثالثا طرفدار سلطنت پهلوی‌ها باشد و طباطبایی دقیقا چنین کسی است. طباطبایی به‌عنوان حامی منورالفکری چشم به‌راه مدرنیزاسیونی دوخته بود که با پهلوی اول آغاز شده بود و می‌رفت که «ایرانشهر» او را کاملا متجدد و غربی کند، اما شاگردان و پیروان «ساده‌دل» آل‌احمد و شریعتی ممانعت کردند و برنامه‌اش را متوقف ساختند. او به‌عنوان یک ناسیونالیست و در عین حال غربگرا و تجددخواه در پی آن بود که «ایرانشهر» متجدد و غربی شود اما روشنفکران چپ و به‌ویژه شاگردان «ساده‌دل» آل‌احمد و شریعتی نگذاشتند. پس به همین سبب است که مخالف‌خوانی آل‌احمد و شریعتی اینقدر او را اذیت می‌کند. او علاوه‌بر آل‌احمد و شریعتی از همه چپ‌های مبارز در رژیم گذشته با تنفر سخن می‌گوید ازجمله از امیرحسین آریانپور و غلامحسین ساعدی و صمد بهرنگی و... .

خواننده چند صفحه‌ای از آل‌احمد و شریعتی فاصله نگرفته است که با دو چهره معروف دیگر مواجه می‌شود: داریوش شایگان و رضا داوری‌اردکانی و شعارهای طباطبایی بر ضدشان. مخالفت با شایگان و داوری به این دلیل است که هیدگری‌اند، هیچ متن سیاسی نخوانده‌اند و ایران و معضل بغرنج آن را نمی‌فهمند. او اندیشه شایگان را «هیدگری-کربنی» می‌خواند و او را نویسنده‌ای سرگردان و بی‌محمل تلقی می‌کند که حرف‌هایش را در مباحث فلسفی نباید جدی گرفت. او کتاب داوری با عنوان «ناسیونالیسم و انقلاب» را موبه‌مو می‌شکافد تا اثبات کند که داوری، به‌عنوان استاد دانشگاه مادر، نه می‌تواند سخنان ارسطو را بفهمد و نه نظریات ژان بدن را. به این دلیل که تلقی نادرستی از تاریخ اندیشه در غرب دارد و توضیح فردیدی از تفسیر هیدگری از تاریخ غرب را جدی گرفته است. نمی‌دانم اندیشیدن با هیدگر و کربن چه گناه بزرگی است و چه جرمی نابخشودنی، که طباطبایی، به‌عنوان اهل حقوق، به همین جرم فتوای تازیانه آن دو را صادر می‌کند. شاید این رای طباطبایی که سخنان شایگان در فلسفه را نباید جدی گرفت خود سخنی جدی نباشد زیرا شایگان متفکری است که خوانندگانی در سطح جهان، به‌ویژه کشورهای فرانسوی‌زبان دارد و آثارش، دقیقا برخلاف آثار طباطبایی که فقط در ایران خوانندگانی دارد، به چندین زبان زنده دنیا ترجمه شده است. شایگان و داوری، به‌رغم اختلافات بنیادی که در طرز تفکرشان هست، دو تن از مهم‌ترین متفکران تاریخ معاصر ما هستند و آثارشان از آموزنده‌ترین و سودمندترین آثار فلسفی است. شایگان و داوری با اندیشیدن جدی و با وضع مفاهیمی نو وضع کنونی ما را دقیق‌تر و روشن‌تر از طباطبایی اندیشیده‌اند. از قضا، هم غرب‌شناسی آن‌ دو عمیق‌تر از غرب‌شناسی طباطبایی است و هم ایران‌شناسی آن ‌دو.  در همین دور و بر ناگهان چهره هیدگر عیان می‌شود، به‌عنوان جد و نیای همه کسانی که طباطبایی آنها را تجددستیز و ایران‌نفهم و سیاست‌نشناس و حقوق‌ندان به‌شمار آورده و با آنها تصفیه‌حساب کرده بود. اما کاش او اظهارنظرهایش را صرفا محدود به ایرانی‌ها کرده و هیدگر را به حال خویش گذاشته بود زیرا او بر چیزی جز یک لاطائل مشهور و رسوا، یعنی نازی‌بودن هیدگر، تاکید و تمرکز نکرده است. ادعاهای او درباره هیدگر گزاف و بیهوده‌گویی است.

تاکید بر گرایش هیدگر به ناسیونال‌سوسیالیسم که طباطبایی با آب و تاب فراوان به کرات بازگفته است دیگر کهنه و ملال‌آور شده و هیچ خریداری ندارد. او جمله‌ای مشهور از زندگینامه یاسپرس را که به سهولت می‌توانست از ترجمه فارسی عزت‌الله فولادوند نقل کند، برای نشان دادن وثاقت منبع(!) از متن آلمانی(!) آن نقل می‌کند تا خواننده بداند مولف آلمانی هم بلد است. آن جمله این است که روزی هیدگر به یاسپرس گفته است: «فرهنگ هیتلر اهمیتی ندارد تنها به دست‌های ستایش‌برانگیز او نگاه کنید.» طباطبایی به این جمله می‌چسبد و بارها تکرارش می‌کند و می‌گوید هیدگر دست‌های پیشوا را قانون و نظام حقوقی آلمان می‌دانست. اما آن جمله که تنها راوی‌اش یاسپرس است اگر از قول یک حمال آلمانی هم نقل می‌شد باورش سخت بود تا چه رسد به فیلسوفی که ارسطوی ثانی‌اش خوانده‌اند.  در زندگینامه یاسپرس، بخش مربوط به هیدگر بعد از مرگ هیدگر گنجانیده شده است و در زمان انتشار آن، هیدگر دیگر زنده نبود تا درباره صحت و سقم دعوی یاسپرس اظهارنظر کند. یاسپرس حسادت عجیبی نسبت به هیدگر و آثار او داشت. یاسپرس همان کسی است که در نامه‌ای از «خطابه ریاست» هیدگر تمجید کرد اما بعدها هرگز به آن اعتراف نکرد.

علاوه‌بر اینها، این جمله را فقط یاسپرس نقل کرده و چون به‌تعبیر علمای حدیث، روایت شاذ فاقد اعتبار است جمله مذکور نیز بی‌اعتبار است. به ‌هر حال، چنین نبود که یاسپرس معصوم باشد و هیدگر مجرم روسیاه. اما ادعاهای طباطبایی درباب تفکر هیدگر واقعا سخیف و مضحکند. او می‌گوید: «در آثار بسیار هیدگر کمتر می‌توان به چیزی که برای فیلسوف اساسی باشد برخورد.» او می‌نویسد: «به ضرس قاطع می‌توان گفت که از آثار هیدگر که بالغ بر 100 جلد شده هیچ نظریه‌ای جز ناسیونال‌سوسیالیسم نمی‌توان درآورد.» کسی می‌تواند چنین ادعاهای بزرگی بکند که همه آن صدواندی جلد را خوانده باشد اما هیچ نشانه‌ای از کمترین آشنایی با هیدگر در آثار طباطبایی دیده نمی‌شود. اگر از این صدواندی جلد، چیزی جز ناسیونال‌سوسیالیسم برنمی‌آید چرا از زمان حیات هیدگر متفکران سرشناسی در کشورهای غربی گفته‌اند آنچه از هیدگر آموخته‌ایم از هیچ‌کس دیگری نیاموخته‌ایم؛ چرا مفسران برجسته و مشهوری در کشورهای غربی عمرشان را صرف فهم و تفسیر و توضیح سخنان و عبارات هیدگر کرده‌اند؟ آیا همه آن متفکران و شاگردان و مفسران صرفا برای ناسیونال‌سوسیالیسم این همه زحمت کشیده‌اند؟ به‌گفته متخصصان، مطالعه جدی و فهم درست هیدگر یک عمر زحمت می‌طلبد.   بعید است طباطبایی چیزی از هیدگر خوانده باشد و اگر خوانده باشد فهمیده باشد. دانش او در رشته شاخص سیاه-سفیدبینی و کج‌اندیشی قطعا مانع از این می‌شود که چیزی از هیدگر عاید او شود.

کاش طباطبایی هیدگر را رها می‌کرد و به هگل می‌پرداخت اما در هگل‌شناسی هم جز ادعا چیزی مفید از او ندیده‌ایم. قرار شده بود طباطبایی در مقام مفسر برجسته هگل درس‌هایی درباره پدیدارشناسی روح هگل برگزار کند. تصور می‌کردیم متن آلمانی پدیدارشناسی روح مبنا قرار خواهد گرفت و ده‌ها منبع آلمانی دیگر در کنارش به‌کار تفسیر او خواهند آمد و چه سخنان تازه و نویی که خواهیم شنید. اما وقتی دیدیم که هگل‌شناس مشهور ما کتاب 70 صفحه‌ای «خدایگان و بنده» با تفسیر الکساندر کوژو و ترجمه حمید عنایت را مبنای درس قرار داد و از روی آن خواند و پدیدارشناسی روح هگل را تفسیر کرد، فهمیدیم که در این همه شکوه و گله از نظام علمی کشور غرض دیگری نهفته است و فهمیدیم که هگل‌شناس ما هم فرق چندانی با استادانی که او متوسط می‌خواندشان ندارد، و نیز فهمیدیم که هگل‌شناسی که هگلش این است، باید هیدگر را رها کند.

 * نویسنده: محمد زارع‌شیرین‌کندی، پژوهشگر فلسفه