تاریخ : Wed 27 Nov 2019 - 11:20
کد خبر : 34355
سرویس خبری : فرهنگ و هنر

یک عاشقانه آرام دانشجویی نوشتم

گفت‌وگوی «فرهیختگان» با علی مرادخانی نویسنده «گرامافون»:

یک عاشقانه آرام دانشجویی نوشتم

علی مرادخانی، کتابی نوشته و ما به سراغش رفتیم تا برایمان از کم و کیف این کتاب بگوید؛ کتابی عاشقانه و آرام.

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، نویسنده :عاطفه جعفری:روزنامه‌نگار/«گرامافون»، کتاب اولش است، اما با خواندن کتاب، دل‌تان نمی‌خواهد آن را زمین بگذارید. دوست‌داشتنی است و عاشقانه‌ای آرام را روایت کرده و به قول علی مرادخانی، نویسنده‌اش «گرامافون محصول تخیل یک جوان نویسنده است که نه خودش را نویسنده به آن معنا می‌داند و نه مدعی یک کار ویژه و منحصربه‌فرد است. این تعارف نیست، من کوچک‌تر از آن هستم که در جمع اهالی قلم و ادبیات این مملکت به حساب بیایم.» علی مرادخانی، کتابی نوشته و ما به سراغش رفتیم تا برایمان از کم و کیف این کتاب بگوید؛ کتابی عاشقانه و آرام.

در رسانه‌ها مرسوم است که وقتی سراغ کتاب یک نویسنده جوان می‌روند دو حالت دارد؛ یا بین مردم مشهور شده و بین مردم اقبال دارد. یا اینکه ضرورت ایدئولوژیک دارد. شما فکر می‌کنید براساس چه معیاری می‌توان سراغ «گرامافون» رفت؟

ابتدای صحبت‌مان در مورد عاشقانه نوشتن بود. به نظرم هر دو یکی است. از این جهت عرض می‌کنم که مگر ایدئولوژیک نمی‌توان به این ماجرا نگاه کرد؟ اگر بخواهیم ایدئولوژیک نگاه کنیم، مثلا می‌گوییم این اثر محمود دولت‌آبادی است، اما حرف من چیزی دیگری است، می‌گویم یک چیزی کم داریم. به نظرم می‌رسد یک چیزی کلا کم داریم. آن نگاهی که باعث می‌شود ماجرای معارف قرآنی را در شبکه قرآن ببینیم، کمتر دیده‌ایم روایت اجتماعی که آدم‌های آن شبیه به مردم با همان عقاید و ایدئولوژیک و اعتقادی باشند. مثال آن سریال «وضعیت سفید» است. در «وضعیت سفید» مردم با همان شکل و شمایل، با همان قد و قامت، با همان مدل‌ها و بدون سانسور بودند. مردم هم دیدند و کیف کردند. تلویزیون هر وقت مردم را نشان داده، برده است. سینما چرا دور از مردم است؟ البته این را بیان کنم که سینما چرا دور است؟ چون اصرار دارد پز روشنفکری خود را نگه دارد. شبیه مردم نمی‌شود. در انتها مثلا عشق‌های مثلثی و این چرندیات می‌شود. این چند درصد دغدغه مردم است؟ ولی وضعیت سفید را مردم می‌بینند و باور می‌کنند، چون شبیه مردم است. مگر عشق فقط همان است که در فلان فیلم سینمایی می‌بینید؟ مگر نمی‌شود یک آدمی جور دیگری عاشق باشد، خودش آدم مذهبی باشد و در فضای خانواده خود می‌خواهد اتفاقی را رقم بزند، نمی‌خواهد از این دایره و چارچوب بیرون بزند. چه‌کار باید انجام دهد؟ مگر آدم نیست؟ چرا کسی این را تعریف نمی‌کند؟ بچه حزب‌اللهی یعنی یک آدم مذهبی و چارچوب‌دار یک نفر را دوست دارد. باید چه‌کار کند؟ تنها چیزی که در این فضا به یاد دارم، فیلم دل‌شکسته است که آن هم خیلی تند بود و اتفاقا بین مردم خیلی دیده شد.

در این کتاب، خط تمییز با کتاب‌های عاشقانه‌‌ دیگر چیست؟ چه فرقی با آن دارد؟

برخی به من می‌گفتند چقدر این آدم شما سوسول شده است. می‌گفتند یعنی چه؟ در دانشگاه دید و ذهن او هر چقدر بخواهد بدود، فلان تصویر از دختر در همایش را به یاد می‌آورد؟ مگر می‌شود؟ از این حرف‌ها زیاد شنید‌ه‌ام.

یک جورهایی معمولی عاشق شد؛ یعنی اولا عشق در یک نگاه نبود که این علاقه‌مندی یک سیری داشت، ولی از سوی دیگر خیلی معمولی بود.

کم‌کم شکل گرفت. این ترم آخر است و سه، چهار بار اتفاقات عشق و عاشقی دانشجویی برای او رخ داده است. مثلا به او نخ دادند و اصلا در این فضاها نیست. نمی‌خواهم بگویم چیز بدی است، ولی این شخصیت در این فضاها نیست. ترم آخر است، یک‌باره اتفاقی رخ می‌دهد. از سر بی‌اعتنایی، آن دختر برای او جذاب می‌شود. در این بین کسی می‌آید و می‌گوید می‌شود او را برای من خواستگاری کنید؟ پسر فوتسالیست می‌گوید. او کم‌کم در ذهن خود این را می‌چرخاند و می‌گوید ترم آخر هستم و به خانه می‌روم و درست می‌شود. به خانه می‌رود و درست نمی‌شود. حالا باید چه کار کند؟ قصه شروع می‌شود. رفیق او دنبال دختر می‌رود و دختر قبول نمی‌کند و بعد ماجرا شکل می‌گیرد. پسر من یعنی مرتضی قاری قرآن است. درس هم خوب می‌خواند، اصلا اهل شیطنت‌های دانشجویی نیست. یک بچه نجیب و سربه‌زیر است و می‌رود و می‌آید.

قرار هم نیست درنهایت شهید شود.

بله.

بچه خانه است، پاهای او روی زمین است.

هیچ فرقی با ما ندارد.

این برای چه باید جذاب باشد؟

چون شبیه خودمان است. حتما قبل از این وجود داشته، ولی به درصد بگویید.

شما گفتید می‌خواهم عاشقانه‌ای بنویسم که شبیه بقیه عاشقانه‌ها نباشد یا یک داستانی در ذهن داشتید...

دقیقا مساله من این بود که قصه‌ای بگوییم که شبیه خودمان باشد؛ شبیه چیزهایی که کمتر شنیده‌ایم. نزدیک به همه ماست. ما همه قهرمان‌های داستان‌های خودمان هستیم، اما همه پهلوان نیستیم، همه احمد متوسلیان نبودیم، همه مجنون نبودیم. ما زندگی می‌کنیم، دل ما می‌شکند، خوشحال می‌شویم، غمگین می‌شویم و این داستان شبیه خودمان است.

برخی جاها به نظرم شعاری می‌شود. بین این دو مساله مانده‌‌اید که خواسته‌اید عادی باشد، ولی یک مقدار به شعار نزدیک شده است.

مثلا؟

مثلا آنجایی که آن آقا وارد شد که با پدر او صحبت کند یا جایی که پیرمرد را در جاده می‌بیند، حرف‌های پیرمرد را می‌گویم. برخی چیزها اگر نبود هیچ خللی در داستان ایجاد نمی‌کرد ولی برای اینکه شعاری بدهیم این آدم‌ها را در قصه وارد کردیم.

درباره همان قسمت‌هایی که شما می‌گویید من واکنش مثبت هم زیاد شنیدم. کلا همین است.

قبول دارید برخی قسمت‌ها شعار دادید؟

این را قبلا شنیده بودم. مگر من یا شما شعار نمی‌دهیم؟

باشد، ولی در متن متفاوت است. در وضعیت سفید هیچ مخاطبی از حرف‌ها و شعارها دلزده نمی‌شود، اولین داستانی است که نوشته‌اید؟

بله.

با داستان کوتاه نباید شروع می‌کردید؟

من شروع به نوشتن کردم و فکر نمی‌کردم این مقدار شود.

چقدر ویراستاری شده است؟

ویراستاری نشده است. ارشاد 9 ایراد گرفته که خیلی خنده‌دار بود. دختر تکواندوکار است و در جایی از کتاب با خودش فکر می‌کند و می‌گوید این دختره کیمیا علیزاده از مسابقات کشوری شروع کرده است. این عین چیزی است که آوردم. بعد ارشاد ایراد گرفت که نوشتن این جمله که «این دختره کیمیا علیزاده» توهین به خانم علیزاده است و حذف شود. این با خودش فکر می‌کند. وقتی شما می‌خواهید با خودتان فکر کنید می‌گویید جناب آقای مرادخانی!؟

خیلی نزدیک به وقایع امروز است.

بله. کاملا خودمان هستیم. تلگرام دارد و پروفایل چک می‌کند. دختر داستان وارد مسابقات تکواندو کشوری می‌شود.

یک مورد خوب این است که وقتی در تلگرام با هم صحبت می‌کنند، نوع فونت عوض شده است.

شخصیت هلیا دقیقا چیزی بود که دیده بودم و در ذهن من بود.

از این جهت خوب است، اگر بن‌ قصه تاریخ مصرف نداشته باشد. من تذهیب صادق چوبک را می‌خواندم؛ در این کتاب چنان فضای اطراف را توصیف می‌کند که اگر 50 سال پیش بندر را ندیده باشید، کاملا می‌فهمید و برای شما سند می‌شود. سینمای کیمیایی، خیابانی که نشان می‌دهد، از خیابان دوره پهلوی هیچ تصویری نداریم. فیلم کندو که خیابان‌ها را نشان می‌دهد، سینمای شهری ما بخشی سندسازی می‌کند. اینکه معمولا اعتراض می‌کنیم چرا سریال‌ها همواره در آپارتمان است، به سندسازی تاریخی ما ضربه می‌زند.

یعنی تاریخ درستی از ما روایت نمی‌کند.

ولی این تاریخ را به ما می‌دهد که این کتاب الان است و 20 سال بعد متوجه چه زمانی است. هر چقدر نگاه به این امری که الان واقع می‌شود صادق‌تر باشد، بیشتر محل ارجاع دیگران است. هرچقدر از فیلترهای سلیقه شخصی خود نگذشته باشد و از ترس ممیزی چیزی را حذف نکرده باشد، قابل ارجاع‌تر است.

من همه چیز را نوشتم و فکر نمی‌کردم بخواهند از من ایرادی بگیرند، چون این‌طور نیست که بخواهند از آن ایراد بگیرند. چند مورد ایراد از من گرفته شد که در حد کم بود. من تلاش کردم آنچه را می‌بینم، بیان کنم. نمی‌خواهم بگویم روایتی کاملا دانشجویی یا تصویر کاملی از دانشگاه اسلامی است، ولی از امروز خود می‌توان یک چیزهایی فهمید. در جایی از کتاب می‌گوییم اتوبوس راه افتاد. عصر بعد از نماز سمت سرپل ذهاب راه افتادیم؛ شهری که در یکی دو سال اخیر پایتخت زلزله ایران بوده. شنیده بودم وضع خانه‌ها هنوز درست نشده و این جمله‌ای که می‌گویم را عوض کردند، برخی از مسئولان یک‌سری قول‌ها داده‌اند که یادشان رفته بود. این جمله را حذف کردند و گفتند توهین به مسئولان است. وزارت ارشاد این ایرادات را گرفت.

دوره داستان‌نویسی گذرانده‌اید؟ اینکه استادی باشد و یاد بدهد؟

این کتاب را نوشتم و چارچوبی از این درآمد و با چهار، پنج استاد این‌کاره صحبت کردم. کتاب را به حسین قرایی، احمد دهقان و مظفر شجاعی دادم و خواندند. در کنار آنها سه‌، چهار خبرنگار خوب این را خواندند و نظرات را کامل دریافت کردم.

نظرات را اعمال کردید؟

تا حدی اعمال شد. کلا اثر هنری هرچه باشد، حتی من بی‌سواد و کمترین، نظراتی اطراف آن شکل می‌گیرد؛ یعنی همان چیزی که می‌گویید سوسول است. یکی به من گفت چقدر عیان و عریان به آن پرداختید. مثلا احمد دهقان بنده‌نوازی کرد و نکاتی را گفت که به‌شدت به کار من آمد. چند نفر گفتند مفت نمی‌ارزد و چاپ نکنید. چند نفر گفتند عالی است و چاپ کنید.

ضرورت این داستان چه بود؟ از این طرف عاشقانه شهدا را داریم و از طرف دیگر، مثلث‌های عشقی. در انتها هم نمی‌فهمیم چه اتفاقی افتاد. ضرورت اینکه چرا باید «گرامافون» نوشته شود، چه بود؟

آنها که بودند و هستند. اتفاقا اینها نیستند. من می‌گویم هم سینما و هم ادبیات ما به این قشر جفا کردند. یک آدم معمولی که می‌رود و می‌آید، اینها هم آدم هستند. حتما طرف باید یقه بدرد؟ این در هر چیزی صدق می‌کند، نه‌فقط عشق! مثلا در دانشگاه‌ها همیشه دقت در تشکل‌ها داریم، چون میکروفون دارد و داد می‌زند و سروصدا می‌کند. دختر و پسری که بی‌سروصدا می‌روند و می‌آیند ممکن است اتفاقی برای آنها هم رخ دهد، برای او ممکن است بیشتر هم باشد. چرا تجربه موفق اتفاقاتی همانند دل‌شکسته یا وضعیت سفید یعنی روایت اجتماع بدون عینک خاصی، تکرار نشد؟ زیبا بود و مردم دوست داشتند. ابا دارم که از دل‌شکسته اسم ببرم، ولی دل‌شکسته چرا مورد اقبال واقع شد؟ در سینما از دل‌شکسته استقبال نشد، بلکه در خانه‌ها گرفت، چراکه همان بود که در خانه بودیم، نزدیک به همان بود. سینما گارد خود را داشت. وقتی وارد خانه می‌شود، مورد استقبال قرار می‌گیرد. چند درصد ما در دوران دانشجویی کله‌خربازی درمی‌آوریم؟ حاضر هستید دختر را بدزدید و بروید. همه در خانواده زندگی می‌کنیم. لیلی و مجنون خوب است و عشق‌های اینچنینی لذت دارد، ولی زندگی هم می‌کنیم. در زندگی هم یک‌سری اتفاقات رخ می‌دهد.

چیز دیگری که به نظر من در کتاب اذیت‌کننده بود و شاید مخاطبان دیگر را اذیت نکند، نوع نوشتن بود. محاوره است و یک‌باره زبانش کتابی می‌شود و این تبدیل مدام وجود دارد. این تعمدی بود؟

بله. وقتی شما این مطلب را بیان کردید، من به این فکر کردم. صادقانه بگویم این را قبول ندارم، چون 6-5 نفر قصه را تعریف می‌کنند. هلیا دختر بالاشهری سوسول تهرانی است و توقع نداشته باشید در صحبت کردن خود شبیه هادی بچه‌بسیجی یزدی باشد. اینها با هم فرق می‌کردند؛ مثلا لعیا، مرتضی و... .

نمی‌گویم شبیه هم باشند.

من می‌گویم تنها تفاوت ماجرا قسمت‌هایی بود که در محاوره می‌آمد. یک فصل این شکلی بود و فکر کنم فصل دوم است که مرتضی کامل برای هادی ماجرا را تعریف می‌کند که چطور شد. اتفاقا برای همین فصل را تمام کردیم که زیاد می‌شد. از اینجا دوباره به ادبیات خودمان برگردیم. اتفاقا برخی می‌گفتند این خوب است.

وقتی این کتاب برای مردم است، عشقی که نوشته شده قرار است در خانه‌ها برود باید به زبان محاوره باشد.

کامل؟

بله، چه ایرادی دارد؟ خواندن آن برای مخاطب راحت‌تر است.

لزوما ادبیات معیار هم در این قصه مهم است.

قرار نیست از یک چیزی رد شویم.

درباره فارسی حرف می‌زنیم. زبان فارسی متر و معیاری برای کتابت خود دارد که روشن است. اگر بنا بر محاوره بود، چه نیازی به ادبیات ما بود. این بحث مقدماتی است. کتاب ترتیب و استخوان‌بندی دارد که به ادبیات معیار پایبند است.

آدم‌هایی که کتاب را خواندند، چیزی به کتاب اضافه کردند یا خیر؟

در همان حدی که گفتم. چهار، پنج نفر خواندند و پیشنهاداتی داشتند. مثلا حدود 15-10 درصد تغییر داشت. واقعا حداکثر همین بود که 15-10 صفحه تغییر کرد و بقیه همان چیزی بود که نوشته شده بود.

احمد دهقان چه چیزی به کتاب اضافه کرد؟

احمد دهقان توصیه‌ای به من داشت که گفت دیوانه‌گری را زیادتر کنید و من هم این کار را کردم. گفتند دیوانه‌گری کم دارد. بچه‌های مدرسه‌ام اتفاقا می‌گفتند چقدر سینمایی است. می‌خواهم بگویم چطور می‌شود که کتاب را همه می‌خوانند و درموردش نظر بدهند؟ چون شبیه همه است. بچه‌ای که قیطریه می‌نشیند، تازه نوجوان است و این بازی‌ها در دوره نوجوانی می‌شود. من بچه‌های نوجوان را می‌شناسم. این قصه از دانشگاه به سمت نوجوانان کشیده می‌شود و حتی کشیده شده است و سر ما در برف است. من 10 سال است معلم هستم؛ یعنی با بچه‌های این‌سنی کار می‌کنم. در دو سال اخیر رسما معلم هنرستان هستم، یعنی هفته‌ای یک روز می‌روم. این ماجرا چیزی است که برای همه قابل‌فهم است؛ بچه اسلامشهر و پاکدشت و جردن و قیطریه فرقی نمی‌کند. همه این‌طور بودند. این ماجرای اصلی است. به نظرم آن قسمت‌هایی که احمد دهقان به من گفت، از همه جای کتاب بهتر شد. چند نفر خیلی لطف داشتند و سعی خواهم کرد زحمات‌شان را جبران کنم.

کتاب بعدی‌تان عاشقانه است؟

اصلا عشقی نیست.

چرا از این وادی بیرون آمدید؟

داستان بعدی‌ام قصه «کیا»، یک بچه‌بسیجی است که اصلا عشق و عاشقی ندارد و اتفاقاتی برای او رخ می‌دهد و از کشور خارج می‌شود و در کشور دیگری از سر دیوانه‌بازی زندگی می‌کند. می‌خواهد به رژیم‌صهیونیستی  برود. باز از دانشگاه شروع می‌شود. پدر او راننده تاکسی و ضدانقلاب است. از اینهایی که حزب‌اللهی دوآتشه و برخلاف خانواده‌اش است. من دقیقا همین‌طور هستم. این پارادوکس بیشتر است. درس او هم خیلی خوب است. عشق احمد متوسلیان است. می‌گوید ایران عرضه نداشته و من به اسرائیل می‌روم و پیدایش می‌کنم.

جذاب است.

به رژیم‌صهیونیستی  می‌رود. گرامافون احتمالا متهم است که بالا و پایین ندارد، اما کتاب بعدی‌ام از دادگاه شروع می‌شود.

که او را محاکمه می‌کنند.

بله. محاکمه می‌کنند که چرا به رژیم‌صهیونیستی رفته است. احمد متوسلیان را می‌بیند. الان در سینمای دنیا در صنعت گیم و بازی چطور است که همه ما می‌گوییم آمریکا خود را قهرمان و منجی کرد و همه دنیا را نجات می‌دهد. شما یک بار این‌طور تعریف کنید. چه کسی می‌گوید داستان را این‌طور تعریف نکنید.

چه زمانی باید منتظر داستان جدید باشیم؟

من شروع کرده‌ام. دست من تند است، ولی نمی‌دانم تا چه زمانی آماده می‌شود. من این کتاب را یک‌ماهه نوشتم. اسفندماه شروع کردم و در اوج بودم که نوشتم. یک ماه سر من خلوت شد و یک‌ماهه نوشتم، دو ماه رها کردم و بعد دوباره سراغ آن رفتم و خواندم و به چند نفر دادم خواندند و یک ماه بعد ویراستاری کردم. مساله ما این است که چه می‌شود که تخیل نمی‌کنیم؟ در کتاب که می‌توانیم این کار را بکنیم. احتمال دارد بگویند گرامافون آرام است.

بله. آرام است.

قرار نیست تند باشد. ادعای ناآرامی ندارد. چند نفر به من گفتند این را نوشتید که فیلم یا تله‌فیلم کنید؟ گفتم اصلا اینچنین نیست. این کتاب برای خواندن است؛ یعنی برای این است که آن لحظه‌ای که در گوش او بنان می‌پیچد: «با ما بودی بی‌ما رفتی»، شما هم در ذهن خود بخوانید. این برای همین است. برای کتاب و مکتوب است. ادعای داستانی نداشته و ندارم. ممکن است دومی را طوری بنویسم که نگاهم به فیلمسازی باشد. اصلا نگاه من خبرنگاری است و دوست دارم. کتمان هم نمی‌کنم. همواره هم فیلم می‌بینم، ولیکن این کتاب از آن جنس نیست. این کتاب یک عاشقانه آرام جوانانه وطنی است.

* نویسنده: عاطفه جعفری، روزنامه‌نگار