تاریخ : ۱۱:۳۹ - ۱۴۰۴/۰۶/۱۰
کد خبر : 213232
سرویس خبری : فرهنگ و هنر

کم‌لطفی در حق سینمای واقع‌گرا

۳۰‌ فیلم واقعی در ۵ سال

کم‌لطفی در حق سینمای واقع‌گرا

به نظر می‌رسد در سال‌های اخیر سینمای رئالیستی(واقع‌گرا) با کم‌لطفی مواجه شده. اگر به اسامی فیلم‌هایی که در ۵ سال اخیر براساس واقعیت ساخته شدند نگاه کنیم تنها به ۳۰ اثر می‌رسیم.

چه کسی یادش هست امید عباسی کیست؟ آتش‌نشانی که ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲ برای خاموش‌کردن آتش به طبقه دهم یک ساختمان مسکونی در شهرک باقری رفت. او در آنجا با دختر ۹ ساله‏ای روبه‌رو شد که قصد داشت از ترسِ آتش، خودش را از طبقه دهم ساختمان بیرون بیندازد، عباسی به سمت او رفت و پس از قراردادن ماسک اکسیژنش روی صورت دختربچه، او را برای انتقال به محلی امن به همکارش تحویل داد؛ اما خودش دچار دودزدگی شدید و مرگ مغزی شد و بعد از آن هم اعضای بدنش جان چندین نفر را نجات داد. در آن سال‏ خیلی‌ها امید عباسی را شناختند اما حالا که 12 سال از آن ماجرا می‌گذرد بعید می‌دانم نامش به گوش کسی آشنا باشد.

آدم‏های زیادی شبیه به امید عباسی وجود دارند که قهرمانند اما نامشان در تاریخ گم شده است. زندگی این آدم‌ها که تعدادشان هم کم نیست قصه دارد، قصه‌ای که می‌تواند سوژه‌ای باشد برای فیلمسازان و شروعی برای بهبودبخشیدن به سینمای رئالیستی(واقع‌گرا). سینمایی که به نظر می‌رسد در سال‌های اخیر با کم‌لطفی مواجه شده. اگر به اسامی فیلم‌هایی که در 5 سال اخیر براساس واقعیت ساخته شدند نگاه کنیم تنها به 30 اثر می‌رسیم.

این تعداد واضح نشان می‌دهد فیلمسازان یا علاقه‌ای به ساخت آثاری که براساس واقعیت است ندارند یا ساخت چنین آثاری را دشوار می‌دانند و شاید هم سوژه‌هایی ازاین‌قبیل از نگاهشان جامانده است. در این میان اما علیرضا داودنژاد کارگردان ۷۲ساله اعلام کرده می‌خواهد یک فیلم براساس واقعیت بسازد. او درباره جزئیات فیلم گفت: «داستان «مار در آستین» براساس پرونده‌ای واقعی و در مرحله فراخوانی شهود است و من با یاری وکیل پرونده مصمم به پیگیری، ثبت، ضبط، بازسازی سینمایی این ماجرا هستم.» شاید این فیلم برای فیلمسازان دیگر انگیزه‌ای شود که به اطرافشان بیشتر نگاه کنند و قصه‌هایی از واقعیت را به تصویر بکشند.

حواستان به سینمای واقع‌گرا است؟

به چهارسال قبل برگردیم؛ موقعیت؟ روز دوم چهلمین جشنواره فجر. کاظم دانشی که در آن زمان بین اهالی فرهنگ و هنر شناخته شده نبود، فیلم اولش را که با سوژه اجتماعی ساخته شده روی پرده برد؛ داستانی که برگرفته از یک اتفاق واقعی در اصفهان بود و به سال 1390 برمی‏گشت. او در اولین تجربه کارگردانی‌اش دست روی یک موضوع حساس گذاشت و به‏قول معروف لبه پرتگاه حرکت ‏کرد و اگر زاویه دوربین و پرداختش به سوژه را درست مدیریت نمی‌کرد هرلحظه ممکن بود از لبه پرتگاه پایین بیفتد. اما اتفاقی که افتاد دانشی به یک روایت واقعی، قصه تزریق کرد. او در «علف‌زار» شعار نداد و تمرکزش را روی دراماتیک کردن فیلمش گذاشت؛ موضوعی که باعث شد این اثر هم در جشنواره فیلم فجر و هم در اکران عمومی مورد استقبال قرار بگیرد. تجربه «علف‌زار» نشان داد فیلمسازان می‏توانند از موضوعات روز جامعه ایده بگیرند و در کنار نشان دادن واقعیت، با استفاده از هنر خود برای مخاطب قصه بگویند.

این نکته را باید در نظر گرفت که نشان دادن یک سوژه واقعی به‏خودی خود شاید جذابیتی نداشته باشد و این هنر فیلمساز است که با ایجاد گره در داستان مخاطب را به وجد بیاورد، برای مثال کاظم دانشی در «علف‌زار» در کنار نشان دادن یک پرونده حقوقی واقعی، داستان بازپرسی را به فیلمش اضافه کرد که با وجود مشکلات شخصی که دارد می‏خواهد شرافتش را حفظ کند. به زبان ساده‏تر سوژه‌های واقعی زیادی منتظر دوربین فیلمسازان هستند تا با قصه‌گویی آنها روی پرده بروند و سینمای رئالیستی (واقع‏گرا) را بهبود ببخشند.

مردم هم دوربین می‏خواهند

ساعت از سه بامداد می‌گذرد. زمان 23 خرداد 1404. صدای چند انفجار مهیب در تهران شنیده می‏شود. خبر می‏رسد اسرائیل حمله وحشیانه‏اش را این‏بار علیه ایران شروع کرده است. دقیقه‏ها و روزها می‏گذرد؛ روز اول، روز دوم، روز سوم، ... روز دوازدهم. اسرائیل در همه این ‌‏روزها مردم را هدف قرار داد. برخلاف چیزی که گفته می‌شد، اسرائیل هدفش مردم بود، مردمی که در حال زندگی بودند. اما رژیم جعلی طور دیگر بازنمایی می‌کرد. اگر از تلخی‌ها و از دست دادن‌های آن روزها بگذریم، اسرائیل باعث شد قصه همدلی مردم ایران دوباره در نگاه‏ها زنده شود. قصه مردمی که در روزهای جنگ تحمیلی بیش از خودشان نگران هموطنانشان بودند. داستان میوه‏فروشی را که خودش به درآمدش نیاز داشت، اما بدون سود دست مردم میوه می‏داد، شنیده‏اید یا تصویر آن آتش‏نشانانی را که بی‌وقفه روز و شب برای نجات هموطنانشان در صحنه بودند و وقتی جان یک نفر را نجات می‏دادند چشمانشان لبخند می‏زد، به‏خاطر دارید؟ از آن روزها می‌توان داستان‏های زیادی گفت؛ از آدم‌هایی که نه رسانه‌ای شدند و نه نامشان به گوش کسی آشناست.

کسانی که نامشان «مردم» است و ویژگی‏شان عشق به وطن. مردم دوست دارند این روایت‏ها را ببینند و بشنوند. از همین‏رو فیلمسازان می‏توانند از فرصت استفاده کنند و دوربینشان را در دل مردم ببرند. مردم با چنین سوژه‌هایی احساس همذات‌پنداری می‌کنند و گویی خودشان را روی پرده سینما می‌بینند. این موضوع باعث می‏شود مخاطب ارتباط بیشتری با آن اثر سینمایی برقرار کند و از طرفی قهرمانان گمنامی را بشناسد که اتفاقا هم ایرانی هستند و هم داستان‌شان بر اساس واقعیت است نه تخیل فیلمساز. البته باید این موضوع را مدنظر قرار داد که راوی قصه مردم بودن تنها به زمان جنگ برنمی‏گردد و این مثال‌ها صرفا به‌دلیل تازگی که دارد مطرح شده است.

قصۀ قهرمانان فقط در تهران نیست

اگر فیلم‏های سینمایی را که در سال‌های اخیر ساخته شدند مرور کنیم وجهی مشترک بین آنها وجود دارد، آن هم اینکه فیلمسازان زاویه دوربینشان را به سه موقعیت جغرافیایی محدود کردند. بعضی از آنها سراغ روایت‏هایی در دل تهران می‏روند و عده‏ای دیگر که آثارشان دفاع مقدسی است به جنوب. در مواردی محدود هم بعضی فیلمسازان شهرهای شمالی را به دلیل جذابیت بصری که دارد برای ساخت اثرشان انتخاب می‌کنند. اما در میان آنها هم کمتر فیلمسازی سراغ یک روستای کمتر شناخته‌شده می‏رود و بیشتر فیلمبرداری‌ها در سطح شهر اتفاق می‌افتد؛ روستاهایی که جدا از جذابیت بصری، قصه‌های ناشنیده‏ای دارند که هرکدام می‏تواند سوژه‏ای برای ساخت فیلم باشد. سال 1403 محمدرضا خردمندان با همین طرز فکر دوربینش را از تهران بیرون برد.

او «ناتوردشت» را ساخت که روایت ناپدید شدن یک دختربچه به نام یسنا در روستای «یلی بدراق» در شهرستان کلاله بود. دختر چهارساله‌ای که پنج روز ناپدید شد و صدها نفر برای پیدا کردنش هم‌قدم شدند. اینکه فیلمساز از چه زاویه‌ای قصه‏اش را روایت کند و چقدر موفق شود مخاطب را با خودش همراه کند جای بحث دارد و این‌طور نیست که بگوییم اگر یک کارگردان دوربینش را از تهران خارج کند و یک داستان واقعی را روایت کند حتماً اثرش پرمخاطب یا پرفروش خواهد شد. اما ساخت فیلم درباره بعضی اتفاقات و بعضی آدم‌ها لازم است؛ آدم‏هایی که از شهرها دور بودند و کسی نامشان را نمی‏شناسد، اما در بحران‏ها کار بزرگی انجام دادند و اگر داستان زندگی‏شان ساخته نشود، همدلی و ازخودگذشتگی‌شان در صفحات تاریخ گم می‏شود.

نام حسن امیدزاد به گوشتان آشناست؟ معلم فداکاری که سال 1376 در یک حادثه آتش‌سوزی در مدرسه، جان 30 دانش‌آموز را نجات داد و خودش از ناحیه سر، صورت و گردن دچار سوختگی شدید شد. او در جریان این حادثه به‌شدت مجروح شد و شدت جراحات وارده به‌حدی بود که ۱۷ بار تحت عمل جراحی قرار گرفت. این حادثه در روستای بیجارسر (استان گیلان) اتفاق افتاد اما بعد از گذشت 28 سال به‏جز یک تله‌فیلم که ساخته شد، کدام فیلمساز نیم‌نگاهی به زندگی او انداخت؟ در کشورهای دیگر فیلم‌های زیادی درباره قهرمان‏ها ساخته می‌شود. آثاری که قهرمانانشان زاییده ذهن فیلمساز است، درحالی‌که ما قهرمانانی داریم که گاهی اصلا زندگی‌شان را حتی در خبرها هم نمی‌بینیم.

روایت‌هایی که از دستمان در رفت

بعضی فیلمسازان گمان می‌کنند برای ساخت یک اثر سینمایی تنها باید سراغ سوژه‏هایی که به آنها علاقه‌مندند بروند. علاقه به سوژه حتماً مهم است و طبیعتاً در روایت فیلمساز تاثیر می‌گذارد، اما باید این نکته در نظر گرفته شود که ساخت فیلم درباره بعضی موضوعات و اتفاقات جامعه ضروری و لازم است. سینما به‏عنوان یک رسانه جمعی و تأثیرگذار وظیفه دارد در دل قصه واقعیت‌ها را روایت کند. واقعیت‏هایی که باید یادگار بماند برای نسل‏های بعد. آنهایی که در عین تلخ بودن همبستگی و همدلی ایرانیان را در بحران‏ها نشان می‏دهد.

روایت‌هایی که در چند سال اخیر از زاویه دوربین فیلمسازان جا مانده اما سوژه‏های جذابی برای پرداخت است. موضوعاتی مثل آتش‏سوزی پلاسکو، فروریختن ساختمان متروپل، زلزله پل‌ذهاب، انفجار کشتی سانچی، همه‏گیری ویروس کرونا، انفجار اسکله شهید رجایی و تازه‌ترین آن جنگ تحمیلی 12 روزه اسرائیل علیه ایران. در دل همه اتفاقاتی که نام ‏برده شد هزاران قصه ناشنیده وجود دارد. قصه آن مردی که در انفجار اسکله شهید رجایی حتماً ترسیده بود اما فرار نکرد تا بتواند جان یک نفر را هم که شده نجات دهد یا آن کادر درمانی که در دوران همه‌گیری کرونا ماه‌ها فرزندش را ندید اما حالا که پنج سال از آن گذشته به فراموشی سپرده شده است. قصه آن پسری که سرباز زندان اوین بود و در اثر حمله وحشیانه اسرائیل دست چپش را برای همیشه از دست داد هم شنیدنی ا‏ست. همه آنچه گفتیم چند نمونه کوچک از داستان مردم است؛ مردمی که اگر قصه زندگی‏شان به تصویر کشیده نشود به فراموشی سپرده می‌شود.

تاریخ باید ثبت شود

فیلم‏های سینمایی واقع‏گرا بر اساس سه دیدگاه تولید می‌شوند. اولین نگاه خود واقعیت است؛ برای مثال فیلم سینمایی «اتاقک گلی» به کارگردانی محمد عسگری براساس یک رویداد واقعی ساخته شده. این اثر به بخشی از خاطرات تهیه‌کننده‌اش داود صبوری، از دوران جنگ ایران و عراق و عملیات آزادسازی یک روستا اشاره دارد یا فیلم «سرهنگ ثریا» به کارگردانی لیلی عاج داستان مادری را روایت کرد که فرزندش در پادگان اشرف است و قصد دارد نجاتش دهد. نگاه دوم برداشت از واقعیت است؛ برای مثال فیلم «بیبدن» به کارگردانی مرتضی علیزاده با الهام از یک اتفاق واقعی ساخته شده، اما نگاه و قصه فیلمساز در آن دخیل شده. سال گذشته هم فیلم «بچه مردم» به کارگردانی محمود کریمی در جشنواره فجر اکران شد که نگاهی به زندگی بچه‌های بهزیستی داشت. کریمی در اولین فیلم سینمایی‏اش از یک داستان واقعی کمک گرفت و قصه خودش را در آن جای‌داده است.

مورد سوم به آثار بیوگرافی برمی‏گردد که عمدتاً فیلم‌های دفاع مقدسی را شامل می‏شود، برای مثال در چند سال اخیر فیلم «موقعیت مهدی» به کارگردانی هادی حجازی‏فر با تمرکز بر زندگی شهید مهدی باکری، «غریب» به کارگردانی محمدحسین لطیفی با نگاهی به زندگی شهید محمد بروجردی، «آسمان غرب» به کارگردانی محمد عسگری از زندگی علی‌اکبر شیرودی و... ساخته شده است. البته جدای از آثار دفاع مقدسی، درباره افراد دیگری هم فیلم بیوگرافی ساخته شده اما تعدادشان از انگشتان دست کمتر است، برای مثال سال 1400 فیلم سینمایی «بیرو» با تمرکز بر زندگی علیرضا بیرانوند، دروازه‏بان تیم ملی ایران ساخته شد. در همان سال محمدرضا شفاه «هناس» را در جشنواره فجر نمایش داد که درباره ترور شهید داریوش رضایی‌نژاد بود.

جدای از دو دیدگاه اول که مبتنی بر داستان‏های واقعی یا برداشت از واقعیت است که توجه فیلمسازان را می‏طلبد، در آثار بیوگرافی هم چهره‌هایی وجود دارد که داستان زندگی‌شان قابلیت فیلم شدن را دارد اما نامشان مغفول مانده است، برای مثال در حوزه ورزشی حسن یزدانی قهرمان کشتی ایران یا مرتضی مهرزاد بازیکن تیم ملی والیبال نشسته و ده‌ها نام دیگر که هر کدامشان پشت‌پرده افتخارآفرینی‌شان برای ایران داستان‌هایی قابل‌روایت دارند؛ داستان‌هایی که می‌تواند با ساخت آثار سینمایی ثبت شود و بماند برای آیندگانی که دوست دارند از تاریخ مردم کشورشان بدانند.