
در سالهای پس از جنگ جهانی اول، کشورهای اروپایی نسبت به هرگونه اقدامی که «بوی جنگ» بدهد، حساس بودند. آسیبی که از 1914 تا 1918 میلادی به قاره سبز وارد شد، تا اندازهای شوکآور بود که سران کشورهای اروپایی به دنبال استفاده از هر ابزاری برای جلوگیری از وقوع یک جنگ جدید بودند. همین راهبرد باعث شد تا نه تنها نسبت به اقدامات جنگافروزانه داخلی در آلمان نازی واکنشی نشان ندهند، بلکه حتی اقدامات نظامی آدولف هیتلر در خارج از مرزهای آلمان هم آنها را به اقدام متقابل علیه برلین متمایل نکرد.
در سال 1938 میلادی و به دنبال الحاق اتریش به آلمان و اشغال برخی مناطق از کشور چکسلواکی از سوی هیتلر، مقامات کشورهای اروپایی دست به اتخاذ سیاستی به نام Appeasement یا مماشات در برابر این اقدامات زدند. نوئل چمبرلین، نخست وزیر وقت بریتانیا معتقد بود که اروپا توان تحمل یک جنگ بزرگ دیگر را ندارد و باید با انجام مذاکره و توافق با آلمان نازی، از وقوع جنگ جلوگیری کرد. پیگیری همین سیاست بود که نهایتاً منجر به برگزاری سلسله مذاکراتی میان انگلیس و فرانسه با آلمان شد که در سپتامبر همان سال به توافق مونیخ منجر شد؛ توافقی که امتیازِ تسلط آلمان نازی بر مناطق اشغالی را میداد تا از وقوع جنگ در اروپا جلوگیری شود.
با اینکه در توافقنامه مونیخ، همه خواستههای صریح و بیمنطق آلمان اجابت شده بود، هیتلر در مارس 1939 میلادی به سایر مناطق چکسلواکی هم یورش برد و این کشور را با یک دولت دستنشانده خود جایگزین کرد. آلمان همچنین در همان زمان، منطقهای از کشور لیتوانی را به خاک خود ضمیمه کرد. اگرچه نگاه چمبرلین به «راهبرد مماشات»، تلاش برای تحقق صلح و جلوگیری از جنگ از طریق پذیرش خواستههای نامعقول برلین بود؛ اما برداشت هیتلر از این مذاکره و توافق، «ضعف اروپا» بود؛ برداشتی که نهایتاً منجر به آغاز جنگ جهانی دوم در کمتر از یکسال پس از توافق مونیخ شد.
در واقع، «مماشات» با قدرت زورگو تبدیل به عامل اصلی شعلهور شدن آتش جنگ در قاره اروپا شد و اگر اروپاییها به جای تلاش برای دور کردن جنگ از طریق مذاکره و توافق، واکنش محکمی به اشغالگری آلمان نشان میدادند، احتمال شکلگیری جنگ جهانی دوم در آن مقطع بسیار کمتر بود.
این ماجرا با نام چمبرلین و سیاست مماشات، تبدیل به یکی از درسهای تاریخ روابط بینالملل شد و بهعنوان یک مثال واقعی از عدم صحت این گزاره که با کنارگذاشتن ابزار نظامی و از طریق دیپلماسی میتوان به صلح رسید، مورداستفاده قرار میگیرد؛ گزارهای که این روزها و در جریان مذاکرات جدید ایران و آمریکا قابل اعتناست.
رفتارها و درخواستهای دونالد ترامپ شباهت بنیادینی با راهبردهای آدولف هیتلر دارد؛ موضوعی که حتی متحدان ایالات متحده را هم به واکنش واداشته است. اقدام نظامی واشنگتن علیه کشورمان در جریان جنگ اخیر اسرائیل با ایران در میانه مذاکرات سیاسی نیز بار دیگر این گزاره را اثبات کرد که برای دورشدن از جنگ، باید بر «آمادگی برای جنگ» تأکید کرد و هرگز نمیتوان از طریق راهبردهای دیپلماتیک نظیر مذاکره و حتی توافق سیاسی، به صلح رسید. اندیشمندان روابط بینالملل معتقدند که علت طولانیشدن دوره صلح در نظام بینالملل پس از جنگ جهانی دوم، نه ارتقای ابزارهای دیپلماتیک بلکه «گسترش جنگافزارهای نظامی» بوده است که به دلیل افزایش احتمال آسیبهای جدی برای واحدهای سیاسی، آنها را از اقدام نظامی علیه یکدیگر منع کرده و پای میز مذاکره و حل مشکلات دوجانبه و چندجانبه از طریق دیپلماسی کشانده است.
پیدایش مفهوم «بازدارندگی» در ادبیات آکادمیک روابط بینالملل نیز در همین راستا بوده است؛ یعنی واحدهای سیاسی دست به اقداماتی میزنند که به دلیل ترس طرف مقابل از آنها، گزینه نظامی را کنار گذاشته و وارد گفتوگو میشود. در واقع، بازدارندگی را میتوان «آمادگی برای جنگ بهمنظور جلوگیری از جنگ» تعریف کرد. بر همین مبنا، صحبتهای برخی از مسئولان ارشد کشور نظیر رئیسجمهور و وزیر امور خارجه محترم درباره «تلاش برای جلوگیری از تکرار جنگ با استفاده از مسیر دیپلماسی»، مبتنی بر نگاه واقعگرایانه نیست و امکان مهار خواستههای غیرمنطقی و خارج از عرف دونالد ترامپ، نه «مماشات» بلکه «اقدام متقابل» است. البته کاملاً مشخص است که مسیرهای دیپلماتیک بهعنوان یکی از ابزارهای مؤثر در روابط بینالملل همواره باید مورد تأکید و استفاده قرار بگیرند؛ اما باید توجه داشت که با مذاکره نمیتوان جنگ را مهار کرد؛ بلکه آمادگی برای جنگ است که میتواند میز مذاکره را به محلی برای رسیدن به نتایج واقعی - و نه مذاکره برای مذاکره یا حتی مذاکره برای فریب - تبدیل کند.