تاریخ : ۱۷:۳۲ - ۱۴۰۴/۰۴/۰۹
کد خبر : 209846
سرویس خبری : ایده حکمرانی

ایران و چرخش کانونی زمان

از غزه تا تهران

ایران و چرخش کانونی زمان

آنچه به خاورمیانه شهرت یافته است، موقفی خاص در جهان امروز است. تمایز خاورمیانه با سایر جهان در اینجاست که می‌آموزانندت اینجا - مهد تمدن بشر - سرزمین جنگ و زشتی و پلیدی است. حتی برخی اهالی خاورمیانه هم ‌سال‌هاست که این تصویر ساخته شده غرب از خود را پذیرفته‌اند. پذیرفته‌اند که حامل زشتی‌ها و پلیدی‌ها هستند یا باید از خود، از خاورمیانه بگریزند یا باید سیادت بی‌چون و چرای غرب را بپذیرند.

نگارش این یادداشت در زیر حملات متجاوزانه اسرائیل و موشکباران پهپادهای یک ارتش نامرئی آغاز شد، اکنون که آتش‌بس شکننده‌ای هم برقرار است، هنوز احساس نمی‌شود اتفاق خیلی متفاوتی رخ داده شده باشد. در چنین شرایطی، هر نگاشتی که آغاز می‌شود؛ معلوم نیست چگونه پایان یابد. بااین‌همه اگر «سخنی» باشد، احتمالاً سرانجام گوشی آن را خواهد شنید. افسوس که فهم همین جمله نیز در شوره‌زار ارواح آخرالزمانی ما، بسیار دشوار شده است. قصد آن نیست که بگوییم تاریخ و زمان بی‌رحم است و چنین است و چنان، ولی باید بگویم که هیچ‌گاه رویداد‌های تاریخی که در واقع چرخش‌های بزرگ زمانی است، بدون آشفتگی‌های شدید در زندگی انسان‌ها ممکن نشده‌اند. این آشفتگی‌ها، چیزی نیست جز جنگ‌های بزرگ و اغلب بی‌رحمانه، قحطی، بیماری و مانند آن. اتفاقاتی که نظم و ساختار قدیمی را تخریب می‌کند و بدین ترتیب مقدمه نظم جدیدی می‌گردد.

درباره جهان کنونی و ایران در این جهان
آنچه به خاورمیانه شهرت یافته است، موقفی خاص در جهان امروز است. تمایز خاورمیانه با سایر جهان در اینجاست که می‌آموزانندت اینجا - مهد تمدن بشر - سرزمین جنگ و زشتی و پلیدی است. حتی برخی اهالی خاورمیانه هم ‌سال‌هاست که این تصویر ساخته شده غرب از خود را پذیرفته‌اند. پذیرفته‌اند که حامل زشتی‌ها و پلیدی‌ها هستند یا باید از خود، از خاورمیانه بگریزند یا باید سیادت بی‌چون و چرای غرب را بپذیرند. اهالی خاورمیانه سال‌هاست از یاد برده‌اند که برای عزت و استقلال خود جنگیده‌اند و کاملاً فراموش کردند که یکی دو قرن پیش، از شوکت و قدرت و پیش از آن هم از دانش و ادب و هنر و تمدن، بهره‌های بسیاری داشته‌اند. به این تصویر، تصویری که غرب از دیگری خلق می‌کند، باز خواهیم گشت. خاورمیانه از زمان انقلاب اسلامی ایران به‌عنوان کانون بحران تفسیر شد و برای اینکه این کانون بحران، خاموش شود، تلاش زیادی از جانب ابرقدرت‌ها صورت پذیرفت. از قضا همه این تلاش‌ها باعث گشت بحران شدیدتر و شدیدتر گردد. شاید اگر تصمیم ابرقدرت‌ها بر این می‌شد که خاورمیانه به حال خود ر‌ها شود، هم برای غرب بهتر می‌بود و هم برای خود خاورمیانه.

اما آیا جهان غربی، جهانی است که بتواند چیزی را به حال خود ر‌ها کند؟ چرا غرب نمی‌تواند چیزی را ر‌ها کند؟ چرا غرب به شکست نظامی اینکا‌ها و آزتک‌ها اکتفا نکرد و تا جایی که می‌شد، همه را نابود و قتل‌عام کرد و تمدن آن‌ها را از بین برد؟ چرا غرب باید همواره با یک دیگری در جنگ باشد؟ چرا دیگری غرب، همواره مقابل اوست؟ در تمثیل خواجه و بنده هگل که به هزارویک‌ شکل شاید تفسیر شده است، اولین چیزی که می‌توان فهمید، حصر مناسبات انسان در تخاصمی متقابل است. این تقابل، دیگری را هیچ‌وقت به‌عنوان همراه و شریک نمی‌پذیرد، بلکه دیگری را همواره بمانند امری متقابل می‌یابد. این فهم متقابل که در هگل صورت تاریخی و سیاسی پیدا کرده است، در کل تاریخ تفکر غرب، دارای سابقه است. اساساً به نظر می‌رسد تقابل، وجهی بنیادین در تفکر غربی دارد. این امر فی‌المثل در ماجرای شناخت، خود را در الهام‌گرفتن از «دیدن» و تفسیر فهمیدن بر اساس دیدن و استعاره‌های بصری نشان می‌دهد. رویدادی که می‌توان آن را «تفکر بصری» نام نهاد. ظهور فلسفه همبسته است با ظهور تفکر بصری و این دو دوشادوش هم پیش رفته‌اند. دیگر همبسته فلسفه، تفکر خود تنها انگار است که شاید بهترین نماد آن، جمله مشهور هابز «انسان، گرگ انسان است» باشد. انسان، دو وجه انسی (سازنده و حبی) و نسیانی (سوزنده و قهری) دارد. در سیر تاریخ غرب، وجه انسی به‌تدریج به محاق رفت و وجه نسیانی در اولویت قرار گرفت. نگاه سلطه‌طلب نسبت به طبیعت (تفکر تکنیکی)، نسبت به زن (مردسالاری)، نسبت به نژاد (سفیدگرایی) و... از تبعات همین طردگرایی است. این‌چنین شد که انسان جدیدی ظهور کرد که اصل برای او طرد است و نه پذیرش. بخش مهمی از تفکر هرمنوتیکی دوره معاصر، تلاش برای نجات همین امر انسی از چنگال نگاه طردکننده فردگرا بود. تلاشی که با نگاهی به امر سیاسی، منجر به ظهور فلسفه میان‌فرهنگی شد. به‌هرحال این‌قدر هست که تاریخ غرب در تحقق خود، تنها تاریخی شد که همه صور فرهنگی و تمدنی را در خود ادغام کرد. هیچ دیگری برای تمدن غربی باقی نمی‌ماند و آنچه هم از آن باقی می‌ماند، معنایی جز تهدید برای غرب ندارد. این امر، خودبه‌خود منجر به این می‌شود که تهدید خوانده، واقعاً مبدل به تهدید شود. چنانچه گفته شده است، نام‌گذاری، حداقل تا حدی نام نهاده را تحت‌تأثیر خود قرار می‌دهد. دیگری‌های غرب، به‌تدریج می‌پذیرند که تنها راه بقای آن‌ها، مقابله با همین تعرض است. امروز این مقابله، «مقاومت در برابر سلطه» نام دارد. کار سلطه این نیست که مانند جباران قدیم به قتل و غارت دیگران بپردازد. سلطه اساساً با مال و ملک انسان‌ها از اول کاری ندارد. سلطه، قصد تسلط بر هستی دیگری و تصرف آن را دارد. مهم‌ترین اقدام برای این سلطه، تعریف مجدد متعلق سلطه است. سلطه، به مدد دانش جدید که خود برآمده از تفکر تصرف‌گر تکنیکی است، چیز‌ها را دوباره تعریف و آن‌ها را نام‌گذاری می‌کند. در همین نام‌گذاری و تفسیر جدید است که چیز‌ها، انسان‌ها باشند یا طبیعت یا جوامع یا تاریخ و... معنای جدیدی می‌یابند و از معنای خود تهی می‌گردند. این بحران مضاعفی را در شرقی بودن ایجاد می‌کند. بحران جدید، بحران تفسیر خود از زاویه فهم دیگری است و استقرار در تعارض بین ادبیات مرجع غربی و ادبیات سنتی مأثور. این تعارض، زمینه‌ساز ظهور استعمار و صور برآمده از آن بود. استعمار، سلطه را عمیق‌تر کرد، به این دلیل که استعمار به‌طورجدی اندیشه انسان را هدف قرار می‌دهد و منجر به ظهور انسانی ازخودبیگانه و ناتوان در درک شرایط خود می‌گردد. از مهم‌ترین ظهورات صور جدید استعمار، نهاد‌های ظاهراً مدرن در جهان غیرغربی‌اند که بر خلاف نهاد‌های غرب، از اساس خود محرومند و بنابراین عملاً سنخیتی هم با فرهنگ خود ندارند. یکی از مهم‌ترین این نهاد‌ها، نهاد علم است. علی‌رغم همه مساهمت‌ها و حتی ظهور نوابغ و دانشمندانی که بعضاً در کشور خود باقی می‌مانند، هیچ‌گاه نهاد علمی که منجر به توان پیدا کردن کشوری مستقل باشد، اتفاق نمی‌افتد.

بنابراین استعمار مهم‌ترین یادگاری خود را در خلق طبقه‌ای از دانشمندان ناتوان از تحلیل وضع تاریخی خود، باقی می‌گذارد. این ویژگی نهاد علم در کشور‌های غیرغربی، نه یک غرض سیاسی است و نه یک امر انتفاعی، بلکه یک رویداد تاریخی است، اگرچه این رویداد، خود را در سیاست‌زدایی نهاد علم هم نشان می‌دهد. در این میان، هر چند برخی فرهنگ‌ها موفق شدند کمابیش از مناسبات استعمار خارج شوند و هم‌بودی در تفکر غربی پیدا کنند، اما بیشتر جهان غیرغربی از جمله کشور‌های خاورمیانه، توفیقی در فهم غرب و مشارکت در تاریخ غربی پیدا نکردند. تاریخ خاورمیانه، تاریخ استعمار است. تاریخ آسیب‌دیدن از استعمار و درعین‌حال مبارزه‌های کم‌اثر با نظام سلطه و ایستادن در میانه تعارضات. بزرگ‌ترین جنبش‌ها از جمله جنبش‌های ناسیونالیستی، سوسیالیستی و حتی اخوان‌المسلمین، با وجود سال‌های متمادی مبارزه، توفیق زیادی در خروج از این شرایط نداشتند. در این میان، ظهور انقلاب اسلامی را نمی‌توان صرفاً امری در تقابل با تجددمآبی ایران دانست. اگر چه این امر در فهم انقلاب اسلامی بسیار مهم است. انقلاب اسلامی تا حد قابل‌توجهی و مثلاً با جاری‌شدن کلماتی چون «عقب‌ماندگی» در زبان رهبران آن، بخش قابل‌توجهی از رؤیای خود را در مشارکت در جهان مدرن می‌دید و نه در ستیزه‌جویی با آن. ستیزه‌جویی با غرب، با سیاست غربی (انگلیس، روسیه، آمریکا و...) بود و نه با تمدن غرب. سیاست و به‌ویژه سیاست غربی محل تنازع و تخاصم است و بدیهی بود سیاستی که تابع دو بلوک اصلی غرب نبود، در معرض تخاصم شدیدتری قرار بگیرد. انقلاب اسلامی اگرچه از نظر فرهنگی در غیریت با غرب قرار داشت؛ اما به‌هیچ‌عنوان خود را دشمن غرب معرفی نمی‌کرد، بلکه دشمنی خود را با کشور‌های در حال تخاصم تعریف می‌کرد. بدون اینکه بخواهیم اینجا ظهور انقلاب اسلامی را تحلیل کنیم، حداقل می‌توانیم این نتیجه را ببینیم که سیاست انقلاب اسلامی در مدت کوتاهی کل منطقه آسیای غربی را تحت‌تأثیر قرار داد و بنابراین ناخواسته بازی همیشگی سیاست غرب را در خلق تقابل‌ها، رادیکال و ملتهب کرد. در واقع از ابتدا تصور نمی‌شد انقلاب اسلامی مسئله پیچیده‌ای باشد و غرب برای مهندسی آن از روش‌های ساده‌تری استفاده می‌کرد، ولی هر قدر که گذشت، اثرگذاری آن در سیاست منطقه و جهان بیشتر شد و این کانون‌های قدرت را بیش‌ازپیش ترغیب به راه‌حل‌های سخت کرد. ریشه این اتفاق نامیمون - هرچه سخت‌تر شدن تقابل انقلاب و غرب - اینجا بود که ایران در زمانی یک حرکت مهم سیاسی- فرهنگی را تجربه می‌کرد که خیلی امکانی برای مشارکت در تمدن غربی فراهم نبود. در واقع غرب در زمانی مواجهه جدی با ما پیدا می‌کند که خود دیگر جوهره و توان فکری‌اش را ازدست‌داده است و در پوسته سیاسی- تکنیکی خود قرار گرفته است. مناسبات قدرت و مناسبات سرمایه اجازه‌ای برای تفسیر فکری چیز‌ها نمی‌دهد. هر چیزی باید در تناسب با وضع جدید جهان قرار بگیرد.

در زمانی که در دانشگاه‌های ایران بحث درباره کانت و هگل انجام می‌شود، غرب در نسبتی مصرفی در جهان قرار گرفته است و تنها مناسبات مهم آن، سرمایه و قدرتند، حتی همین‌قدر هم باقی نماند. نظام سرمایه‌داری در دهه‌های اخیر به این نتیجه رسیده که آینده جهان منوط به یک خاورمیانه جدید است. در این خاورمیانه جدید، قدرت روزافزون محور مقاومت و هر بازیگر مستقلی باید به هر قیمتی که شده متلاشی شود. اعم از اینکه سبک زندگی انسان‌ها به شنیع‌ترین شکل ممکن مورد بازمهندسی قرار بگیرد و متناسب با جامعه مصرفی شود و نهاد‌های قدرت‌زای سنتی این مردم مانند خانواده، تضعیف شود یا اینکه تحت اعمال تحریم اقتصادی و سیاسی و تصویرسازی‌هایی رسانه‌ای قرار گیرد، ولی مقاومت رخ داده در دهه‌های اخیر، کانون‌های متنفذ مدعی مدیریت جهان را به این نتیجه رسانده است که حتی با روش نظامی هم می‌توان این مقاومت را فروریخت. کم‌کم این تلقی ایجاد شد که می‌توان از راه رسانه، از موی دماغ شدن مجامع و تشکل‌ها و اصناف معترض جلوگیری کرد. ماجرای انقلاب‌های رسانه- پایه در خاورمیانه ناشی از همین تلقی هستند. اما درنتیجه انقلاب اسلامی، خواه‌ناخواه این اتفاق رخ داد که برخی ایرانیان خود را در مرکز جهان تصور کردند. به‌هرحال این تصور اگر درست هم نبود، تعبیر رؤیای فردوسی بود. مگر فردوسی ایران را حد وسط جهان در میانه روم و توران تعریف نکرده بود؟! ما ایرانی‌ها اگر اشتباهی هم کرده باشیم، آن اشتباه خارج از چهارچوب مأثورات تاریخی خودمان نبوده است. از همه این‌ها مهم‌تر این است که سیاست ایران هر چند در دوره‌های تسلط سلسله‌های غیرایرانی، گاه روحیه تهاجمی از خود نشان داده، اما در کلان و به‌ویژه در وضع کنونی خود، فاقد رویکرد تهاجمی بوده است و تمام آنچه درباره مداخله‌جویی ایران و ایرانی در جهان گفته می‌شود - صرف از نظر از اندک اشتباهات سیاسی- به هیچ وجه جدی و اصیلی نداشته است. ایران به تجربه انقلاب اسلامی رسیده بود، اما ادبیات تحلیل و تفسیر آن را به خوبی به دست نیاورده بود. از سوی دیگر، به‌تبع شرایط تاریخی فوق‌الذکر و علی‌رغم بهره‌مندی از سنت قوی علمی در گذشته، اما دانشگاهی قوی و برخورداری هم نداشت. بااین‌حال و بااین‌همه تلاش بسیاری کرد خود را محدود به ادبیات استعماری نکند و وضع خود را بازیابی کند، ولی به‌هرحال تاریخ، مقدرات ساده‌ای پیش روی انقلاب اسلامی قرار نداده بود. تهاجم نظامی بین‌المللی به عاملیت رژیم بعث، آسیب‌های جدی به ایران زد و درعین‌حال آن را برای حفظ انقلاب اسلامی بسیار مصر کرد. از سوی دیگر، اشتباه هولناک و راهبردی سیاستمداران ایران برای هضم اقتصاد کشور در نظام سرمایه‌داری بلوک غرب که به‌تدریج باعث شد ایران به یکی از بدترین نسخه‌های لیبرال سرمایه‌داری جهان مبدل گردد، به‌تدریج باعث ضعف و سستی شدید ساختار‌های کشور شد و در بازی قدرت - رسانه، عاملیت این ضعف، به ضد خود، یعنی به انقلاب اسلامی منتسب شد و بدین ترتیب سرمایه‌های اجتماعی مهمی از دست رفت. بازی قدرت - رسانه، یعنی تمرکز رسانه‌ای و طراحی‌های رسانه‌ای سنگین برای جبران تخاصم سیاسی و نظامی، از همان آغاز انقلاب اسلامی وجود داشت، ولی چون فهم و برنامه‌ریزی برای آن نیازمند دانش و اندیشه‌ای بود که ایران از بزرگ‌ترین دانشمندان تا مردم کوچه و بازار فاقد آن بودند، هیچ‌گاه مبدل به ایجاد وضع فعال در ایران نشد. تداوم این وضع منفعل و اشکالات عدیده در کشور، غرب را به این جمع‌بندی رساند که امکان تخریب انقلاب اسلامی فراهم است.

متن کامل یادداشت را در روزنامه «فرهیختگان» بخوانید.