
گاهی درد آنقدر سنگین میشود که انگار زبان، جرئت باز شدن ندارد.
حمیدرضا درجاتی رفت...
نه با بیماری، نه با پیری، نه با خداحافظی.
حمیدرضا را مرگ، میان فریمهای دوربینش ربود؛ همان جا که عاشقانه میماند، همان جایی که برایش معنا داشت؛
جایگاه عکاسی، کنار پیست، نزدیک خطر…
همان جایی که ما عکاسان خبری و ورزشی، تلاش کردهایم به رویدادها معنا بدهیم؛ با نگاهی تیز، با شانههایی خسته، با دلی پرشور.
اولینبار، حدود ده سال پیش، با هم کار کردیم.
یک روز آمد تحریریه و گفت: «یه گزارش از شب یلدا دارم، کار میکنی؟»
باآنکه ظاهرش جدی بود، اما ته چشمهایش مهربانی موج میزد.
از همان جنس آدمهایی بود که نمیشد بهشان «نه» گفت.
عکسهایش هم درست مثل خودش بودند؛ شفاف، رنگی و پر از زندگی.
آخرین بار، روز انتخابات انجمن صنفی عکاسان دیدمش.
آمد کنارم، در گوشم گفت: «درسته دبیر من بودی، ولی من عموتم...»
-چی؟
- «عمو درج»
- روزی چند بار این را بگو.
و بعد زد زیر خنده.
گفتیم، خندیدیم... و حالا، همان لحظه شده آخرین قاب از ما.
حمیدرضا در یک حادثه اتومبیلرانی کشته شد.
نه تماشاچی بود، نه راننده.
عکاس بود. ایستاده بود پشت لنز، برای ثبت لحظه.
برای روایت.
همان جایی که بارها ایستاده بود.
همان جایی که دوربینش را میکاشت برای بستن قابهای جاودانه.
و حالا، باید با قلبی تکهتکه بنویسیم از نبودنش.
پیش از آنکه خبر رسمی مرگ «عمو درج» منتشر شود، انگار دلم لرزید.
نمیتوانستم باور کنم. ذهنم فقط یک نفر را صدا میزد: سعید.
زنگ زدم.
در استوریهای سعید زارعیان، همیشه ردّی از حمیدرضا بود.
ماه نبود که چند بار از همسفر شدنهاشان، ترکِ موتور حمیدرضا، از دور دور کردنهاشان توی کوچهپسکوچههای تهران، ننویسد.
قصههای کوچک و بزرگ از مردی که حتی در خاطرات دیگران هم زنده و پرانرژی بود.
زنگ زدم…
سعید فقط گریه میکرد.
هیچی نمیتوانست بگوید، فقط گریه میکرد...
گفتم بیام پیشت؟
گفت: تموم شد دیگه بیای چیکار...
همان لحظه فهمیدم... فهمیدم که دیگر هیچچیز مثل قبل نمیشود.
چه سخته دیدن سقوط کسی که همیشه از پشت لنز، بلندترین لحظهها را شکار میکرد.
چه تلخه، وقتی عکاسی که همیشه ثبتکننده رفتنها بود، خودش اینبار قابِ غم شد... قاب نبودن.
حمیدرضا برای همهۀ ما فقط یک همکار نبود؛ رفیق بود.
رفیقِ خندان، با اون شوخیهای بیتکلف و «عمو درج» گفتنهایش که حالا توی گوشمون تکرار میشن و خالیتر میکنن قلبمون رو.
در این سالها، چه بسیار عکاسانی که در دلِ خطر ایستادهاند؛
بیهیاهو، بیادعا.
در سرما، گرما، در میان بحرانها، در دل مسابقهها، جنگ، سیل، زلزله و...
برای ثبت یک لحظه، یک حقیقت.
اما گاهی این ایستادن، تاوان دارد.
گاهی این شغل، جان میگیرد.
مرگ حمیدرضا، نه فقط یک حادثه، که زخمیاست بر پیکر عکاسی خبری و ورزشی در ایران.
کاش یکبار، فقط یکبار، از آنسوی قاب، کسی نگاهی بیندازد به ما.
به ما که همیشه «ثبت میکنیم» اما کمتر «دیده میشویم.»
برای حمیدرضا...
که حالا دیگر عکس نمیگیرد، اما عکسهایش، نگاهش، لبخندش، برای همیشه در قاب دل ما خواهد ماند.
شاید آخرین بار در روزنامه برای زلزله کرمانشاه نوشتم. ولی وقتی محمد زعیمزاده گفت متنی برای حمیدرضا بنویسم، نتوانستم نه بگویم. روحت شاد «عمو درج.»