ساعت هنوز ده نشده، کنار خیابان ایستاده بودم، با ببخشیدی که مرد گفت کنار رفتم، پارچهای پهن کرد و کارتنی که دستش بود را روی پارچه خالی کرد! کتابها با بینظمی تمام روی هم آوار شدند. کهنه و نو با هم مخلوطند، اما جلدها را که نگاه میکردی، بیشترشان کهنگی مشهود دارند. انگار سالها ورق خورده و بارها خوانده شدهاند. دقیقا همان جایی ایستادم که عکسهایش در فضای مجازی پخش شده است. اجازهای از مرد میگیرم تا کتابها را ببینم. جوابی نمیدهد و مشغول خالی کردن کتابها میشود.
سیمان و آجر جای کتاب
مرد دیگری میرسد و رو به او میگوید: «امروز چرا دیر کتابها را خالی کردی؟» خالی کردن را جوری میگوید که تصور میکنی با سیمان و آجر طرف است! مرد اول خواب ماندمی میگوید و بیتوجه به کارش ادامه میدهد. انگار اصلا برایش مهم نیست که این کتاب است دستش گرفته! کارتنهای بعدی را با دست خالی میکند اما باز هم کتابها را پرت میکند. چند کتاب را هم روی دستم میاندازد، نگاهش میکنم و ببخشید آرامی میگوید و دوباره پرتابها آغاز میشود.
این سوژه از دل سوژه قبلی شکل گرفت، زمانی که سال گذشته چند روزی کنار خیابان دستفروشی کتاب داشتم و نکات عجیبوغریب زیادی دیدم. یکی هم همین دستفروشان کتابهای قدیمی یا کتابهای دست دوم که در جایجای خیابان انقلاب به فروش میرسند.
رضا امیرخانی و محمود دولتآبادی هم هستند
در حال گشتن بین کتابها، «نفحات نفت» رضا امیرخانی را دیدم. هم کمی نو بود هم صفحات کتاب نشان میداد که چندین بار خوانده شده است. مرد دستفروش تا کتاب را دستم میبیند که ورق میزنم، با بیحوصلگی میگوید: «اون فروشی نیست. یه نفر اون کتاب رو میخواد، یادم رفته که برش دارم. کتابهای دیگر را بردار.»
میپرسم کتابها را از کجا میآورید؟ نگاه سردی میکند و میگوید: «شما کتابی که میخوای و پیدا کن. چیکار داری من این کتابها را از کجا میارم.» اشارهای به کتابی که دستم بود کردم و گفتم: «آخه انگار جای مهر داشته و پاک شده...» کتاب را میگیرد و نگاه میکند و دوباره خونسرد میگوید: «خب این رو نخر. برو سراغ یک کتاب دیگه...» حس کردم باید اصرار به همین کتاب داشته باشم و دوباره گفتم نه من همین کتاب رو میخوام. خیلی وقت است دنبالشم.
پرسید: «نویسندهاش کیه؟»
گفتم: «محمود دولتآبادی.»
چرخی زد و کارتن کتابی که دستش بود را نگاهی کرد و گفت: «ببین اینو دارم، میخوای؟»
نگاهی انداختم و کتاب «جای خالی سلوچ» را دستش دیدم. کتاب را باز کردم و باز هم جای یک مهر را اول کتاب دیدم. «این هم که جای مهر داره؟»
زیر لب غری زد و گفت: «خب داشته باشه. بخر صفحه اول رو جدا کن که دیگه جای مهر نباشه!»
مردی داشت کتابها را نگاه میکرد و با این حرفی که فروشنده زد، خندید و گفت: «آقا منظور خانم اینه که کتابها از کجا آمده، نه اینکه چرا مهر داره که شما راهحل جدا کردن صفحه را میدهی.» تشکری از مرد که میانجی شده بود کردم و دوباره پرسیدم: «این کتابها یا باید از کتابخانه شخصی بیاد یا عمومی که مهر داره» از سماجتم خندهاش گرفت و گفت: «مردم خونههاشون کوچیک شده. دیگه نمیتونن کتاب را نگه دارن. برای همین میارن اینجا و ما هم کیلویی میخریم.»
تا خواستم جواب بدهم، دستش را بالا آورد و ادامه داد: «ببین گاهی هم کتابها را خریدهاند و به ما میرسانند که کنار خیابان بفروشیم. من از اینکه همهاش از کجا میاد خبر ندارم.»
کتابهای مهردار کتابخانهای
مشخص است نمیخواهد اطلاعات درستی بدهد. مردی که کنارم نشسته، اشاره میکند که آن طرفتر برویم تا بتواند راحت صحبت کند. سری تکان میدهم و بعد از چند دقیقه همراهش میشوم و با اشاره به اینکه تقریبا هفتهای چند بار بین دستفروشان در خیابان انقلاب دنبال کتاب میگردد، میگوید: «من خیلی بین اینها گشتهام، کتابهای دست دوم را بیشتر میگردم و دوست دارم اما اکثرا از همین مهرها دارند. یک کتاب قدیمیای پیدا کردم که روی آن اسم یک بنده خدایی بود و با پیگیری به فرزندانش رسیدم که کتابخانه شخصی پدر را فروخته بودند. البته همه مهردار نیستند. بسیاری از کتابها هم معلوم نیست از کجا به دست این دستفروشان میرسد!»
«هر جلد کتابی که میخواهی 50 هزار تومان»؛ این جمله روی تابلویی کنار کتابها نوشته شده و نشان میدهد فروش این کتابها قانونی ندارد و محتوای کتاب و نویسنده هم در فروشش تاثیری ندارد. در چرخیدن بین کتابها، «جامجهانی در جوادیه» داوود امیریان را میبینم و صفحه اولی که دوباره پاره شده و نیست!
از دستفروش که همچنان بیحوصله است، میپرسم این کتاب هم صفحه اول ندارد. نگاهی میکند و میگوید: «لابد از اول نداشته. چه سوالهایی میپرسی. خانم!»
متن کامل روایت میدانی دبیر گروه فرهنگ را در روزنامه فرهیختگان بخوانید