تاریخ : Sat 07 Sep 2024 - 12:41
کد خبر : 194872
سرویس خبری : فرهنگ و هنر

قصه‌هایی با طعم بابونه

قصه‌هایی با طعم بابونه

حامد عسگری در روزنامه نوشت: هوشنگ مرادی کرمانی من را گرفتار ادبیات کرد، قلمش جادو بود. همین الان هم که کتاب‌هایش را ورق می‌زنی از فرط سادگی و روانی و سرراست بودن می‌کوبی روی زانویت که ‌ای بخشکی شانس.

حامد عسگری، شاعر و نویسنده: خاله اطهره یا خاله اطی مادر فرهنگی من است. خاله کوچیکه، خاله آخری که فلسفه خواند، زبان خواند، یک ‌دوره‌ درس و‌ کتاب‌های حوزه ‌خواند و‌ کلا آواره‌ دانایی بود و‌ خرد. کتابخانه دخترانه‌اش آراسته بود به ابن‌عربی، فصوص‌الحکم و ‌جامع‌السعادات و کمدی الهی دانته. اولین‌بار آنجا چشمم به «بوف کور» افتاد و آواز بسطامی و شجریان و بنان و ‌ناظری و سراج را او به کامم ریخت.

کلاس چهارم بودم‌ که تصنیف «ما درس سحر در ره میخانه نهادیم» شهرام ناظری را توی واکمن کوچک ‌سونی‌اش برایم پخش کرد، یک بار، ده بار، صد بار... بعد من حفظش شدم کامل، بعد رفتم سر صف مدرسه خواندمش با همه‌ تحریرهایش. بعد همین خواندن کاری کرد که آقای آرمان رئیس مدرسه‌مان برای اولین‌بار جلوی چشمم سلفون روی بسته‌ کارت صدهزار آفرین را پاره کند، یک دانه‌اش را مثل ایران‌چک امضا کند، مشخصات بنویسد، بگذارد لای یک کتاب و به من هدیه بدهد و من طول بازار امامزاده ‌اسیری بم را نه که بدوم، پرواز کنم و بدوم تا خانه و زبان کوچک ته حلقم یک‌تکه میلگرد شود از خشکی و به مامان فاطمه ‌بگویم صدهزار آفرین، به امامزاده ‌اسیری قسم صدهزار آفرین و بعد مامان فاطمه زنگ بزند به خاله اطی بگوید صدهزار آفرین گرفته حامد و خاله بگوید یک جایزه هم پیش من داری... 

آخر هفته و کرمان و شرم از اینکه خاله جایزه جایزه... و ‌خاله اطی که حواسش باشد و یک کتاب به من بدهد به نام مشت بر پوست... و وای از مشت بر پوست... یک کتاب لاغر نه، یک پاسپورت بود. یک ویزا. یک جواز ورود به جهان، به کشور، به قاره، به سرزمین ادبیات، ادبیات داستانی... دیدید کتاب‌هایی که خیلی می‌خوانی‌شان ورم می‌کنند، پف می‌کنند. انگار صداها، فکرها، موسیقی‌ها، بوها و دیالوگ‌های آدم‌ها لای ورقه‌های کتاب ری می‌کنند، لعاب می‌اندازند و کتاب را حجیم می‌کنند. مشت بر پوست را هوشنگ مرادی کرمانی نوشته بود. کلمات بوی کاهگل می‌دادند، بوی کماچ سهن، بوی کلمپه و زیره، بوی مفشوی دوایی بی‌بی ‌صدیقه. مشت بر پوست توی کرمان اتفاق می‌افتاد و من همراه موشو، توی قبرستان، توی آسیاب، توی رادیوی محلی کرمان نفس به نفس قدم زدم، گشنه شدم، تحقیر شدم و وقتی کنار موشو خوابم برد و آسیاب کار کرد و گونی را پر کرد و بعد گونی آرد ترکید. روی موهای من هم آرد نشست، روی مژه‌هایم، توی حلقم و در آن پاراگراف‌ها سرفه کردم کنار موشو... 

هوشنگ مرادی کرمانی من را گرفتار ادبیات کرد، قلمش جادو بود. همین الان هم که کتاب‌هایش را ورق می‌زنی از فرط سادگی و روانی و سرراست بودن می‌کوبی روی زانویت که ‌ای بخشکی شانس. چرا من ننوشتمش، چرا مال من نیست این قصه؟ چرا به تور من نیفتاد این شاه‌ماهی؟ خاصیت قلم عموهوشنگ همین است. قصه‌هایش بوی عطاری می‌دهد، از هر گیاهی یک طیف بویی هست که ممکن است به تنهایی هرکدام مشامت را اذیت کند. حالا که استاد شمع تولدش را فوت می‌کند از خدا می‌خواهم سایه‌اش بر سر قصه‌ها و کلمه‌ها و کرمان جاری باشد. هنوز توی کوچه پس‌کوچه‌های این خاک خاله اطی‌هایی هستند که حامدی داشته باشند و بخواهند برایش ویزای ادبیات بگیرند... به قول کرمونی‌ها: ندرت بشم استاد عمرم رو عمرت...