فرهیختگان: گفتن از جنگ برای احمد دهقان انگار به بخشی از زندگیاش تبدیل شده است؛ برای همین است که هر سوالی که میپرسیدیم به یک باره میدیدیم که دوباره رسیدیم به خاطرات جنگ. هر بخش این گفتگو، حرف و نشانی دارد برای آنها که مدیریت در حوزه فرهنگ دارند.
شما را بیشتر به ادبیات دفاع مقدس میشناسند.
بله. بهتر است ابتدا از خودم شروع کنم. من روزی که میخواستم نویسنده شوم برایم تصمیم سختی بود که آیا میخواهم نویسنده شوم یا خیر. این را قبلا هم بیان کردم. من دانشجوی یک دانشگاه خوب بودم، رشته مهندسی میخواندم. تصادفی قبل از امتحانات خرداد ماه (پایان ترم) کتفم شکست و مجبور شدم سه ماه در خانه بخوابم. در آن سه ماه بزرگترین جنگ ذهنی من به وجود آمد؛ این احمد دهقانی که روبهروی شما نشسته آیا دوست دارد نویسنده شود یا مهندس شود یا وادی دیگری را طی کند.
ادبیات ضدجنگ به چه چیزی گفته میشود؟
شما برای من این را بگویید که ادبیات ضدجنگ چیست؟ وقتی جنگ تمام میشود آنچه از آن سرنوشت در ذهن یک ملت تهنشین میشود، ادبیات جنگ است یا ضدجنگ؟ روزی که جنگ آلمان تمام شد، تهنشین شده این بود که ما از جنگ متنفر هستیم چون تمام آمال و آرزوهای آنها بر باد رفته بود. داستانهای بورشل را خواندهاید؟ تماما از جنگ مینالد. هانریش بل، گونترگراس و همه آدمهایی که بعدا گروه 48 را در آلمان تشکیل دادند، سربازان، کهنهسربازان داوطلبی که در جنگ آلمان بودند میخواستند بگویند جنگ برای ما نفرتآمیز است، به جز بدبختی برای ما چیزی نداشت. ما با عراقیها جنگیدیم.
آثاری که فکر میکنید خوب است را بیان کنید تا افراد تهیه کنند.
چون این مساله بین بچههای خودمان مشهور است بیان میکنم. وقتی تصمیم گرفتم نویسنده شوم گفتم اگر میخواستم مهندس شوم چقدر باید تلاش میکردم و چقدر باید میخواندم؟ به همان اندازه هم باید بخوانم و تلاش کنم. من در سال 71 بالای 100 جلد رمان خواندم. همه یادداشتها را دارم، یعنی نوشتم این کتاب چطور بود و چطور باید میشد. من دن آرام را بازنویسی کردم یعنی شخصیتهای آن را ایرانی کردم. مثلا هر کدام از آدمها را شخصیت ایرانی گذاشتم و بازنویسی کردم. یک فصل را میخواندم و یک فصل برای خود مینوشتم.
چه کتابهای دیگری خواندید که آن زمان دوست داشتید؟
«جنگ و صلح» را دوست داشتم و بعدا هم دوبار دیگر هم خواندم و هر دو بار سرمست شدم و بعد از آن تا 3-2 ماه سعی کردم، کتابی نخوانم که مزه «جنگ و صلح» از زیر زبانم خارج نشود. تقریبا رمانهای متفاوتی خواندم. البته به کسی نمیگویم «جنگ و صلح» را بخوانید، ولی اگر کسی آن را بخواند مطمئنم لذت آن را میچشد و اگر خداوند میخواست پیامبری را در قرون نوزدهم و بیستم بیافریند نویسنده «جنگ و صلح» میتوانست یکی از کاندیداها باشد.
چه کتابهای دیگری را دوست داشتید؟
الان میتوانید سرچ کنید؛ 100 رمانی که باید خواند! دانشگاه آکسفورد اینها را انتخاب کرده، فلان موسسه اینها را انتخاب کرده، فلان فرد اینها را پیشنهاد میدهد و... . آن زمان این موضوعات نبود و دهان به دهان باید میشنیدم که فلانی کدام رمان خوب است و کدام بد است و کدام را بخوانم. آن زمان هر کسی وارد ادبیات داستانی شد، یکی از چیزهایی که آن زمان وجود داشت چنگیز آیماتوف را خیلی دوست داشت و الان ممکن است هیچکسی دوست نداشته باشد ولی با حس من همخوانی داشت و تمام آثار چنگیز آیماتف را با لذت خواندم. الان کسی آن را نمیخواند و به تاریخ پیوسته است.
آن زمان از چه کسانی میپرسیدید؟
از دوستان میپرسیدیم. مثلا کتابخانه حوزه هنری خیلی خوب بود و از آنجا میشد کتابهای متفاوت را گرفت و خواند. سعی میکردم متفاوت بخوانم، هم ایرانی و هم خارجی باشد. کتابهای خوب باشد. کلاسیکهای خودمان را از سووشون تا کارهای ساعدی که به نظرم خیلی خوب است را خواندم. کتابهایی که از احمد محمود درآمده بود، کتابهایی که از دولت آبادی منتشر شد، هاینریش بل، نویسندگان آلمانیتبار، فرانسویتبار و حتی آمریکاییتبار و حتی روستبار را. سعی میکردم بهترین آثار را بخوانم و از آن چیز بیاموزم.
از بین نویسندگان آمریکای لاتین از چه کتابی خوشتان آمد؟
مثلا از مارکز اصلا خوشم نیامد، نمیتوانستم ارتباط برقرار کنم ولی از کارهایی که بعدها منتشر شد، برخی ترجمههای خوب که بعدا منتشر شد، از آنها لذت بردم.
قدری دنیا را بگردیم و از روسیه یا آلمان و ایتالیا بگویید. در ادبیات روسیه چه چیزهایی را دوست داشتید؟
همه میدانیم روسیه یک معدن بزرگ است. معدنی که نویسندگان بزرگ در آنجا رشد پیدا کردند، متولد شدند، از داستایوفسکی تا حتی شولوخف که شما گفتید و چخوف و دیگران! ولی یک چیز جالب برای ادبیات روسیه وجود دارد که ادبیات روسیه تا جایی که خود باید رشد میکرد، توانست غولهای ادبی را بیافریند. هر کدام یک غول هستند. چه کسی میتواند به داستایوفسکی نزدیک شود، به این غول بزرگ؟ ولیکن بعد از دوره استالین و تا گورباچف ادبیات روسیه زایش ندارد. احتمالا شما به خاطر ندارید، بعد از انقلاب در میدان انقلاب کتابهای چاپ پروگرس چاپ میشد. این کتابها، همه کتابهایی بود که در روسیه نوشته و ترجمه میشد و در اینجا چاپ میشد.
پیش از انقلاب هم توزیع میشد؟
خیلی کم چون آن زمان ممنوع بود ولی در انقلاب این بود. این حاصل نویسندگانی بود که میخواستند تبلیغاتی بنویسند و این تبلیغاتی نوشتن موجب شد که در کشور ما آنها را خود ترجمه کنند و خود بیاورند، همان کاری که الان ما انجام میدهیم. یعنی ما صدها کتاب ترجمه در دنیا را منتشر میکنیم و خود انتخاب میکنیم، خود ترجمه میکنیم و پول به دیگران میدهیم تا آن را چاپ کنند. انتشاراتی در روسیه است که کتابهای ایرانی را در آنجا ترجمه میکنند. به غیر از یکی دو کتاب رضاامیرخانی، بایرامی و یکی دو نفر دیگر حدود 100 کتاب دارند. اینها را منتشر کرده است. مثلا یک کتاب خاطره از انتشارات سرداران و شهدای استان کرمان را ترجمه و چاپ کرده است.
سفر به گرای شما چطور وارد بازار آمریکا شد؟
«سفر به گرای 270 درجه» به چهار زبان ترجمه شده است. بهترین ترجمه را ترجمه ایتالیایی میدانم که به سمت واقعی بودن ترجمه رفته است. من تازه یاد گرفتهام چطور است. مترجم ایتالیایی خواست ترجمه کند با من قرارداد بست. در ابتدای ترجمه این کار را کرد، حتی حقالتالیف را به من داد و آنجا دو هفته برای من سفر تبلیغاتی برای رمان گذاشت. من در متروی میلان کتاب را دیدم. در کتابفروشی قطار بلونیا کتاب را دیدم که میز فروش بود و این اتفاق باید برای ما بیفتد و تکتک آدمهایی که هستند باید اینگونه به فکر ترجمه باشند. تنها کسی که اینگونه به فکر ترجمه است و حرفهای در کشور ما عمل میکند رضا امیرخانی است.
نزدیک به کتابی شویم که ما در یکی از کارهایمان خیلی از آن استفاده کردیم. دستنوشتههای شهید حسن باقری، به نظرم کار خاصی بود و به یک معنا ادبیات داستانی نبود و از شما خیلی کار دیگری ندیده بودیم که به این شکل باشد، غیر از کار آقای صیاد که میتوان گفت این دو استثنا بودند. چطور شد که به این سمت رفتید؟ من مشابه دیگری هم نمیشناسم که کسی در تراز کاری شما به این سمت برود.
خاطرات جنگی که امروز منتشر میشود، معمولا بیشتر آنها یا بزرگترین آنها را میخوانم. اکثرا تحریف تاریخ هستند، تاریخ نیستند. سال گذشته یک فرانسوی میتوانست خاطرات 30 سال پیش خود را به دقت به یاد بیاورد. این را در یکی از دانشگاهها برده بودند و آزمایش کردند که چه ذهنی دارد که میتواند اینقدر دقیق خاطرات 30 سال پیش را به یاد میآورد و موضوع یک پایاننامه و مبحث بود. من وقتی «دا» را میخوانم و میبینم اینقدر دقیق همهچیز گفته میشود و همین نویسنده در جای دیگر قبلا کتابی نوشته بود که حدود 100 صفحه بود و کسی که مصاحبه کرده بود، گفته بود این حرفی برای گفتن ندارد، من مشکوک میشوم.
در ادبیات ملل، ادبیات کجا را بیشتر میپسندید و به جهان خود نزدیکتر میدانید؟
نمیتوانم بگویم. میتوانم بگویم کدام نویسنده با ذهن من همخوانی بیشتری دارد. همانطور که برخی مارکز را میپسندند و میپرستند ولی با ذهنیت من نمیخواند. با نویسندگانی که رئالتر هستند بیشتر همخوانی دارم.
نام آنها را میگویید؟
بله. ادبیات روسیه مثل تولستوی. با خارج از رئال خیلی نمیتوانم ارتباط بگیرم. از رئالها بیشتر لذت میبرم.
در رمانهای کلاسیکها و غیرکلاسیکها چند شخصیت به ما میگویید که خیلی دوست داشتید و از آنها اثر گرفتید؟
اثر نپذیرفتم. به نظرم اینطور است که من چون فکر میکنم خیلی آدم دیدهام و خیلی وقایع پشت سر گذاشتهام و خیلی سوژه دارم - به شما گفتم که یک عمر دیگر داشته باشم به اندازه آن هم سوژه دارم بنویسم- سر همین اثرپذیری خیلی کم بوده. به زعم خودم اینطور است. آدمهای اورجینال ذهنی را سعی کردم در داستانهای خودم وارد کنم.
در کارهای خودتان با کدامیک بیشتر درگیر شدید؟
من همه داستانهایم را لذت تمام بردم، پشت همه کارهایم، چه داستانی و چه غیرداستانی هستم. اینطور نیست که بگویم کاش این را نمینوشتم و هیچ تاسفی درباره هیچیک از کتابهای خود ندارم. پشت همه کتابهای خود هستم و آنها را دوست دارم ولی مثلا این همخوانی را با خواننده داشته باشم، سفر به گرا، قاطر را خودم میپسندم.
از جشن جنگ بگویید چون کمتر دیده شده است.
درباره «من قاتل پسرتان هستم»، یکی از نکاتی که وجود داشت این بود که جنگیدم. برای این کتاب جنگیدم.
ما که این کتاب را میخواندیم خیلی اذیت شدیم.
من اینطور نبودم. خیلی برای «من قاتل پسرتان هستم» موضوعات مختلف را ساختند و خیلی اذیت شدم. فکر میکنم ماجرای جمعیت دفاع از مردم فلسطین را میدانید یا میخواهید توضیح دهم؟
توضیح بدهید.
یک روز من را دعوت کردند و گفتند باید یک روز به جمعیت دفاع از مردم فلسطین تشریف ببرید. علت را پرسیدم و نگفتند و رفتم! آنجا 6 نفر نشسته بودند و یک آقایی که بعدا مسئولیتهای سیاسی هم گرفت آنجا نشسته بود. گفتند این کتاب را نوشتهاید و این کتاب موجب آلام فلان شده است. شروع به محاکمه من کردند. واقعا برای من در جاهایی چنان فضا سنگین شده بود که زبانم لال شد. چون همه حرف میزدند.
شما که گفتید در دعوا حاضرالذهن هستم.
در آخرین لحظه نامهای را آوردند و گفتند نامهای تهیه کردیم و متن نامه این است که شما از مردم عذرخواهی کنید برای نوشتن این کتاب و تعهد دهید وارد این راه نشوید و از همه کسانی که این کتاب دل آنها را به درد آورده عذرخواهی کنید و امضا کنید تا فردا برای انتشار بدهیم.
این برای چه سالی است؟
سال 84 است. من نامه را خواندم و خیلی توهینآمیز بود و عین توبهنامه بود. واقعا توبهنامه بود. یک زمان یک نفر درباره ادبیات صحبت میکند و هیچ مشکلی نیست. جلسهای رفتم درباره من قاتل پسرتان هستم. از قبل برنامهریزی شده بود به من توهین کنند. بعدا به من گفتند اینجا از قبل برنامهریزی شده بود. کتاب را نوشتم و باید پشت کتاب باشم و یک جایی اینطور به شخصیت شما توهین میکنند. شروع کردم حرفهایی که باید میزدم را زدم. آن روز یکی از تیرهترین روزهای زندگی من و تیرهترین روزهای تهران برای من بود. من وقتی بیرون آمدم دم غروب بود و فکر میکردم باد سیاه در این شهر میآید اینقدر برای من آن روز تلخ بود.
کام آنها ازحرفهای شما تلخ شد؟
نمیدانم ولی تلخترین روز من بود. کتاب من قاتل پسرتان هستم را دوست داشتم و جنگیدم. ولی در «جشن جنگ» به جایی رسیده بودم که واقعا حس کردم دلم شکسته است و نمیدانم چه اتفاقی برای من افتاد! چیزهایی از کتاب درآورده بودند که من اصلا آنطور فکر نکرده بودم. من داستان انسانی مینویسم و از ابتدا گفته بودم این گونه داستانها را دوست دارم. اما دیگر به ناشر اجازه چاپ کتاب را ندادند. خیلی این کتاب را دوست دارم. فرزند ناقصالخلقهای است که از همه بیشتر او را دوست دارم چون همه توی سر این زدند.
از من قاتل پسرتان هستم یک اقتباس انجام شد؛ پاداش سکوت.
پاداش سکوت را آقای مازیار میری ساخت و یک اقتباس دیگری قرار بود براساس داستان بازگشت انجام شود و آقای جعفر پناهی آن را بسازد و همهچیز تمام شده بود و فیلمنامه را نوشتند و کارها انجام شد ولی به وقایعی خورد که نشد.
«سفر به گرای 270 درجه» خیلی حرف دارد. من اواخر راهنمایی بودم که کتاب را خواندم. طبیعتا خیلی کتاب نخوانده بودیم. بعد از آن هم خیلی کتاب در حوزه جنگ نخواندم که در آن فضا باشد، البته به سلایق دیگر توهین نمیکنم. خود شما میتوانید بیشتر بگویید شبیه آن کتاب باز در حوزه ادبیات جنگ و دفاع مقدس داریم؟ اگر کم داریم یا نداریم چرا؟ این اتفاق مهمی بود و بازخوردهای داخلی و خارجی که داشت، نشان میدهد این یک اتفاق بود. چرا تکرار نشد؟
اجازه دهید خودم را کنار بگذارم. این حرفی که بیان میکنم یک حرف کلی است. میترسم حمل بر خودستایی شود و نمیخواهم اصلا اینطور شود. کتاب بزرگ نویسنده بزرگ میخواهد. آثار همینگوی یک مورد نیست. همه بزرگ است. متاسفانه در کشور ما، نویسنده بزرگ نمیخواهیم اما کتاب بزرگ میخواهیم.
همچنان معتقد هستید ادبیات جنگ برای امروز و فردای ما هنوز حرف دارد؟
مطمئنا. من همیشه گفتهام عشق و جنگ بزرگترین سوژههای تاریخ بشری است. ما تا قبل از اینکه جنگ داشته باشیم، نقص داشتیم اما در جنگ بزرگترین سوژهها را داریم. ما تا ابد از این سوژهها استفاده میکنیم و بهترین رمانها را میآفرینیم. امروز را نگاه نکنید، امروز در تاریخ یک چشم به هم زدن است. آینده ادبیات خود را میتوانیم با ادبیات جنگ پیش ببریم و ادبیات جنگ میتواند اوضاع امروز و دیروز و آینده ما را جلوی چشم مخاطب قرار دهد. ادبیات جنگ را نباید دستکم بگیریم.
شرایط نویسنده بزرگ چیست؟
رشد طبیعی. رشدی که بتواند طبیعی رشد یابد و دنیا را ببیند. یکی عامل جامعه است. نویسنده خود نمیتواند رشد پیدا کند. جامعه باید زیر دستوبال آن را بگیرد و بزرگ کند. دو روز پیش با یک نویسنده صحبت میکردم که نویسنده خیلی خوبی بود. میگفت من 6-5 رمان نوشتم و هیچیک مورد استقبال قرار نگرفت. به نظرم نویسنده خیلی خوبی است و کتابهای خوبی دارد. گفت از تهران رفتم و مجبور شدم از تهران کوچ کنم. سفر به گرا را مردم پسندیدند و به من همواره انرژی مثبت دادند که راه را درست میروم. هیچموقع در زندگی ادبی خود مردد نشدم. این خیلی مهم است. نویسنده را نباید مردد کرد. الان گاه ابر، مه و خورشید و فلک دست در دست هم میگذارند که نویسنده بزرگ ما را مردد کنند. این راه درست نیست. وقتی در کشور من یک نویسنده کوتوله را ارج میدهند و یک نویسنده بزرگ را ارج نمینهند، من میفهمم ما وارد دوران کوتولهها شدیم و این اتفاق در کشور ما افتاده است. ما وارد دوران کوتولهسازی شدیم. ایکاش اینها را بزرگ میکردند، یعنی اسم محمود دولتآبادی را از همه خبرگزاریها و از همه جا خط بزنید! که حتی چند روز پیش یک نفر به من گفت محمود دولتآبادی زنده است؟ یعنی حتی نمیدانست زنده است یا مرده! این فرد اهل ادبیات و کتابخوانده بود. نویسنده نبود ولی اهل کتاب خواندن بود. کوتولهها را میبینیم که همه جا هستند و در مورد همهچیز نظر میدهند. وارد چه دورانی میشویم؟ نویسنده بزرگ میخواهیم و نویسنده بزرگ است که رمان بزرگ مینویسد. درباره یکی از 10 رمان بعد از انقلاب بگویم. با رضا بایرامی افطار میهمان یکی از ناشران بودیم. افطار تمام شد. بایرامی گفت من طرف شرق میروم، هرکسی میخواهد با من بیاید. خانه او غرب است. میخواست به شرق برود. گفتم کجا میروید؟ گفتم تا هر جایی که بشود. یکی از بچهها سوار ماشین او شد و گفت در ماشین خوابیدم تا به ساری رسیدیم. باران میآمد. شب در ماشین خوابیدم و نصفههای شب بیدار شدم و حس کردم رمان من در حال تولد است. یکضرب به خانه برگشتم و شروع به نوشتن کردم. من دو هفته بعد او را دیدم و فکر کردم این در حال مردن است. لاغر و سیاه شده بود. کمتر از یک ماه، 26-25 روز بعد با من صحبت کرد و گفت به ایمیل شما چیزی میفرستم و شما ببینید چطور است. باز کردم و نسخه اولیه «مردگان باغ سبز» بود. شروع به خواندم کردم. از آن زمان که کتاب را خواندم تا تمام شود رها نکردم. تلفن زدم و گفتم کجا هستید؟ گفت من روی دیوار هستم و کاری انجام میدهم. گفتم رضا! الان از روی دیوار بیفتید و بمیرید هیچ اتفاقی برای این مملکت نمیافتد، شما کار خود را نوشتید.
اگر امروز جنگ شود دوباره شما میروید؟
نمیدانم. چیزهایی را نمیدانم. یک بار یک نفر با من مصاحبه کرد و گفت اگر جنگ شود اجازه میدهید پسرتان برود؟ گفتم خیر. بعد در ادامه گفتم مگر پدر من اجازه داد که من بروم؟ پسرها خود تصمیم میگیرند و این را پاسخ «خیر» من را به همه جا گفته بودند و کلی برای من ماجرا درست شد. در لحظه آدم تصمیم میگیرد چه کند. پدرم نمیخواست من به جنگ بروم ولی 6 ماه آخر پدرم همراه من در جنگ بود. ایشان مسئول تدارکات گردان بود و غذای گردان را پخش میکرد. یک بیل داشت، یک قابلمه بسیار بزرگ داشت و هر بیل برنج به 5 نفر میرسید. بچهها میگفتند پدر احمد برای احمد و گروهش پابیله میکند. میدانید پابیله چیست؟ یعنی بیل را پر میکند. پدری که اصلا راضی نبود خود به جنگ آمد. همهچیز در لحظه اتفاق میافتد، همهچیز در زمان خود مشخص میشود که چه اتفاقی میافتد. سر همین است که نباید در همهچیز خیلی جلو برویم و این درس زندگی برای من شد؛ نه به گذشته زیاد فکر کنیم و نه به آینده زیاد فکر کنیم! مهمترین چیز این است که در حال چه میکنیم.
خواب دوستان خود را میبینید، در سن الان هستید یا سن همان زمان است؟
نه در همان سن هستیم. من خیلی خواب آنها را میبینم ولی در همان سن هستیم.
در این سالهایی که ما صیاد را میدیدیم در نمازجمعه بین مردم بود، در جلسه حاج آقا مجتبی تهرانی مینشست. این آدم شأن فرماندهی داشت، چون آدم وارستهای بود.
حتما. آدم فرمانده اینطور است و قرار نیست در همه حال فرمانده باشد و جلوی همسر خود هم فرمانده باشد. اصل، دیسیپلین نظامی است که باید در ذهن داشته باشد. من فکر میکنم یکی از بادیسیپلینترین ارتشیهایی که داشتیم او بود. با دیسیپلین خاص خود بود و زندگانی یک نظامی را داشت. نظامی وقتی لباس نظامی را از تن درمیآورد میتواند جزء مردم عادی باشد و او این گونه بود.
بله. اتفاقی که میافتد این است که عزیز جعفری را برمیگردانند ولی صیاد میایستد و لباس خود را عوض میکند و بعد به عقب برمیگردد.
بله. یک افسر واقعی بود. به نظر من در بین افسران نظامی ما نمونه است. یکی از نمونههاست!
روایتهای شما همیشه بیشتر از سمت رزمندگان است. کار دستنوشتههای شهید باقری روایت فرماندهی و اتاق فرماندهی است. روی نگاه خود شما چه اثری داشت؟ در روایتهای شما بعدا اثری گذاشت؟
ببینید من یک تاریخنگار جنگ هم هستم، یعنی به گمان خودم تاریخ جنگ را بسیار خوب میدانم و جزء کارهایی که میکنم این است که تاریخ جنگ را سعی میکنم خیلی خوب بدانم، نه تاریخ رسمی که الان رادیو و تلویزیون ما بیان میکند بلکه تاریخ واقعی جنگ! پشت صحنههای تاریخ جنگ را سعی میکنم خوب بدانم! اینها را خوب میدانم اما دلیلی ندارد این خوب دانستن را هر لحظه در چشم خواننده بکنم که این را میدانم. من قرار است آن پاپتیها را روایت بکنم و آن پاپتیها هستند که میتوانند داستان بسازند. مثلا از میان فرماندهان، ولیالله فلاحی به نظر من گمنام جنگ است که میتواند یک رمان براساس آن نوشته شود. فلاحی میتواند کوتوزوف کشور ما در رمان جنگ و صلح تولستوی باشد.
از حمید و مهدی باکری هم بگویید.
خارج از بحث میخواهم یکچیز را بیان کنم و میتوانید این را در قالب هر چیزی بگنجانید. امسال فیلمی درباره احمد کاظمی آمد. وقتی شخصیت اغراق شده باشد دوست داشتنی نیست. همه ما نقاط ضعف و نقاط قوتی داریم. مجموع این نقاط قوت و نقاط ضعفهاست که ما را انسان میکند. در این فیلم یکی از چیزهایی که درباره احمد کاظمی گفته میشود این است که احمد کاظمی چند وقتی که در زمان زلزله بم آنجا بود همواره پشت تویوتا میخوابید. یکبار من به نجفآباد رفته بودم و دو سه تا از قدیمیهای لشکر نجف آنجا آمده بودند. بحث غیررسمی بود و شروع به صحبت کردند و یکی گفت به یاد دارید احمد چقدر از عقرب میترسید؟ یکی راننده بود گفت یک بار در ماشین یک عقرب دیدم. میگفت احمد خواب بود، این عقرب روی پای من آمد و من این را زدم و عقرب رفت. احمد بلند شد و گفت چه بود؟ عقرب بود؟ گفتم نه بابا! میگفت تا صبح در ماشین نخوابید! احمد کاظمی شخصیت انسانی داشته و از عقرب میترسید، برای همین در بم پشت تویوتا وانت میخوابید. ولی ما تاریخ را دگرگونه جلوه میدهیم و میگوییم از سر اخلاص اینطور میخوابید. او انسان بود! همه ما از چیزهایی میترسیم و از چیزهایی نمیترسیم. من با یکی درباره رضا دستواره صحبت میکردم. یکی از فرماندهان جنگ است. میگفت رضا دستواره آنقدر زندگی را دوست داشت! میگفت اگر رضا دستواره شهید نمیشد مطمئن هستم از آدمهایی میشد که کارمند میشد و سر ساعت 4 بعدازظهر به خانه میآمد و پیش زن و بچه بود و هر پنجشنبه و جمعه در پارک با بچهها و خانم خود وقت میگذراند. میگفت آنقدر زندگی را دوست داشت! وجوه انسانی آدمها و وجوه انسانی جنگ مهم است. ما اینها را نمیبینیم و تا اینها را نبینیم، نمیتوانیم رمان جنگ بنویسیم و باورپذیر نخواهد بود. به همین خاطر الان کرور کرور خاطرات جنگ نوشته میشود و الان هم داستان جنگ است و هیچکسی آن را نمیخواند. حق هم دارند نخوانند.
شخصیتی در ذهن دارید که شبیه محمدابراهیم همت باشد؟
از خارجیها یا ایرانیها؟
چه خارجیها و چه ایرانیها!
شخصیت همت خیلی ناشناخته است. هم تحریف زندگی او و هم آنچه درباره او وجود دارد. یکی از آخرین بیسیمهایی که به همت میزنند این است که به او میگویند یا این کار را میکنید یا شما را برکنار میکنیم.
شبیه بازرس ژاور کسی را در جبهه داشتید؟
اگر قبلا میگفتید تقسیمبندی و فکر میکردم. قطعا شبیه این شخصیتها بودند. خیلی رنگارنگ است. دیوانهکننده است وقتی سرنوشت این آدمها را بعد از جنگ میبینید. من وقتی سفر به گرا را مینوشتم یک شعر در ذهن خود داشتم؛ میآید از آسمان یک دسته حوری، همه چادر زری گوگولی مگوری، میآیند بچهها را بغل میگیرند، روی پای خود مینشانند و همینطور ادامه دارد. بقیه این شعر را بلد نبودم. به یکی از بچهها زنگ زدم و گفتم این شعر را فلانی میخواند میتوانید پیدا کنید؟ میگفت مگر نمیدانید که زندان است؟ به جرم سرقت زندان بود! آنقدر آدمهای متنوع بودند، آدمهایی که در جنگ بودند همهجوره متنوع میشوند. خیلی رنگارنگ میشوند. یکی از موضوعات اساسی رماننویسی همین آدمها هستند.
شما بهعنوان سوژههای داستان دنبال میکنید؟
حتما. یعنی اینها خیلی مهم است، سرنوشت آدمهاست. جنگ دورهای دارد ولی آدمهایی که در جنگ بودند، با جنگ بودند چه سرنوشتی دارند؟ آن زمان است که میتوانیم درباره جنگ خوب اظهارنظر کنیم، سرنوشت این آدمها میتواند شاخص بزرگی باشد برای اینکه جنگ را هم به لحاظ روانشناختی، مردمشناختی و از هر منظری تحلیل کنیم.
اگر بخواهید به کسی رمانهایی را معرفی کنید که قدم به قدم با آنها به ادبیات جنگ نزدیک شود، کدام رمان ها را معرفی میکنید؟
در ایران یا جهان؟
هر دو! اگر بخواهید لیست پیشنهادی برای کسانی بدهید که تازه میخواهند شروع کنند و به این عرصه علاقهمند شوند و بخوانند. از ایرانی یا خارجی شروع میکنید؟
من، هم ایرانی میتوانم پیشنهاد دهم، هم خارجی. رمانهایی که میتواند آنها را با فضای رمان آشنا کند. قرار نیست همه از منظر فلسفی نگاه کنند. مگر پروس را چند نفر خواندهاند؟ این مهم است که چند نفر خواندهاند! به همه جواب میداده و یک نفر گفته من سه هزار صفحه کتاب شما را خواندم و شما در 4 کلمه بگویید منظور شما چیست؟ اینجا مساله است. به نظرم رمانهای عامهخوانتر حتی خزهای که شاملو ترجمه کرده میتواند جزء اولین کارهایی باشد که فرد با رمان آشنا شود و وارد فضای داستانی خود ما شود. ولی من میتوانم بگویم اگر ما میخواهیم خاطرات خوب بخوانیم، رمان خوب بخوانیم. یک کتاب خاطره بود که سالهای پیش چاپ شد؛ «زندگی خوب بود!» حسن رحیمپور نوشته بود. نمیدانم چرا مظلوم و گمنام ماند و کنار گذاشته شد. این خاطرات یک نفر است که به مدت 6-5 روز بهعنوان مسئول بانک خون در عملیات والفجر مقدماتی به جبهه میرود. موقعی که به آنجا میرسد میگویند باید وصیتنامه بنویسید. این هرچه فکر میکند هیچ وصیتی ندارد و مینویسد زندگی خوب بود! این اسم کتاب او میشود. به لحاظ دیدن پشت صحنه جنگ و مسئول بانک خون در یک بیمارستان جالب است و مخصوصا لحظاتی که خونهای فاسد میآورند و اینها را میبرند تا آتش بزنند؛ آن بوی خونی که میپیچید! یک یخچال داشتند که خون را در آن نگه میداشتند و به تدریج میگویند دست و پاهایی که قطع کردیم را در این یخچال بچینیم. یخچال پر میشود! اینها جنگ ماست! یعنی پشت صحنه جنگ ماست. زندگی یک سرباز؛ یک پزشکی در فومن بود. فومن زندی میکرد و الان فوت شده است. یک کتاب خاطره دارد. زندگی یک سرباز است. این در جنگ امدادگر بود و بعدا پزشکی میخواند و پزشک میشود. در عملیات بعد از بیتالمقدس میگوید اینها را به زور جایی میبرند و میگوید دوست دارم عاشق شوم، ازدواج کنم، بچه داشته باشم، چالوس بروم و ماشین بخرم. آن کسی که من را میفرستد میداند من چقدر آرزو دارم که من را میخواهد در قبر تاریک بفرستد که تنها هستم و کسی با من نیست! این رنگارنگی را از اینجاها میتوان پیدا کرد. کاملا یک جنگ رنگارنگ است و تا وقتی رنگارنگ نبینیم نمیتوانیم بفهمیم جنگ چه بوده و زیبا بود یا خیر. وظیفه یک رماننویس رنگارنگ دیدن است. در رمان جنگ و صلح این رنگارنگی را میبینیم. یعنی آدمهایی که در آنجا وجود دارند، از پرنس آندره تا کوتوزوف تا ناتاشا و پیر. هر یک از اینها یک رنگی دارند.
جهت دیدن متن کامل گزارش، اینجا را بخوانید.