مهران زارعیان، منتقد: حرف زدن درباره اثر عظیم و پرجزئیاتی مثل «تلماسه» میتواند بسیار به درازا بکشد و مفصل باشد؛ همچنین انسجام بخشیدن به ابعاد گوناگون این بحث آسان نیست. با این حال سعی میکنم چند ویژگی برجسته در اقتباس سینمایی دنی ویلنوو از رمان مشهور فرانک هربرت را تبیین کنم.
نخست؛ مصائب اقتباس
جهان تلماسه شباهت بسیار زیادی به جهان فرانچایز «جنگ ستارگان» دارد، آن وقت این پرسش در ذهن برجسته میشود که چه عاملی باعث شد جنگ ستارگان تا این حد در جذب مخاطب و فروش توفیق یابد اما تلماسه -نسخه آن دو فیلمساز فقید- که ظرافتهای ادبی و بحثهای جدیتر فلسفی دارد، نتوانست به موفقیت برسد؟ به نظر میرسد پاسخ منطقی این پرسش ما را به مساله غامض و بغرنج اقتباس میرساند. جنگ ستارگان از همان ابتدابهساکن برای مدیوم سینما خلق شد، میزان ملات دراماتیکش با خمیر دو الی سه ساعته یک فیلم استاندارد متناسب بود، ایدههای مضمونی و ابعاد شخصیتپردازانهاش در دل پلاتی متناسب با مدیوم تصویری سینما طراحی شده بود و حتی اینکه چه نقاط عطف و مسیری برای هر قسمت از فیلمها در نظر گرفته شود، متناسب با ظرف سینما بود. درحالیکه تلماسه یک رمان است و اتفاقا اثر پیچیده، چندلایه و نامتعارفی هم میباشد ترجمه سینمایی آن بسیار دشوار است و برای بنا شدن تمام جزئیات و شناختن آدمها، جاها، مناسبات سیاسی، اقتصادی، تکنولوژیک و مذهبی حاکم بر جهان اثر، فرصت طولانی نیاز است که در قالب یک فیلم یا دو فیلم چندان کفایت نمیکند. همین عامل باعث شده کسانی که با رمان آشنا نیستند (طبیعتا اکثر مخاطبان فیلم ممکن است حتی ندانند چنین رمانی وجود دارد) نتوانند ارتباط خیلی مطلوبی با اثر برقرار کنند و جزئیات فراوان آن را بفهمند. ویلنوو هر دو قسمت تلماسه را با ضرباهنگ سریعی به پیش برده است و داستان چنان بیمقدمه به جلو میرود که انگارنهانگار برای فهمیدن این حجم از مناسبات عجیب جهان اثر به آرامش، مکث و درنگ نیاز داریم.
مواردی که ذکر شد البته اجتنابناپذیر به نظر میرسند؛ چراکه با طولانی شدن زمان فیلم هم احتمالا پیگیری فیلم کار سخت و خستهکنندهای میشد و از جذابیت آن میکاست. بنابراین شاید بتوان اینگونه جمعبندی کرد که تلماسه به دلیل موجز بودن افراطی فیلم جذابی است اما صرفا برای کسانی که یا رمان را خوانده باشند یا دستکم تا حدودی با جهان تلماسه آشنا باشند.
دوم؛ اغتشاش مفهومی
نمیدانم این مشکل از خود رمان است یا ویلنوو در اقتباس ضعیف عمل کرده اما در مواردی موضع فیلم متناقض به نظر میرسد. مثلا درباره مفهوم منجی که یکی از دلایل مناقشهبرانگیز بودن این اثر است، گویی تکلیف نویسنده مشخص نیست که بالاخره میخواهد بگوید ایده ظهور منجی یک خرافه برساخته بنیجزریت برای استثمار قوم فرهمن است یا یک حقیقت عینی که درنهایت «مطابق پیشگوییها» به توفیق میرسد؟ اگر خرافه است، پس اصلا چرا شخصیت اصلی (پل آتریدیز) نقش منجیگونه خود را به رسمیت شناخته و برای آزادی فرهمنها، سلحشورانه میجنگد و رهبری آنها را نیز به دست میگیرد؟ از آنجا که معجزه و جادو چندان در اسلوب واقعگرایانه فیلمنامه جایی ندارد و اثر سعی داشته برای هر پدیده عجیب توجیه علمی و عقلانی قرار دهد، چه بسا بتوان رهبری پل آتریدیز را نیز سر و شکل و صورتی عینی از اسطوره متافیزیکی منجی دانست که با آیندهنگری و امکانات سیاسی و تکنولوژیک بنیجزریت مدیریت و هدایت شده است.
با این حال فیلم دیالوگها و قرائنی دارد که به کلی ایده منجی را زیر سوال میبرد؛ مثلا در جایی از فیلم، شخصیت چانی -با بازی زندایا- که شخصیت مثبت و سمپاتیکی در اثر است، میگوید: «آیا میخواهی مردم را کنترل کنی؟ به آنها بگو یک منجی خواهد آمد، آنگاه آنها چند قرن صبر خواهند کرد!» آیا فیلم از چنین جملات و لحظاتی، هیچ قصدی برای تأویل رویکرد مذهبگریزانه ندارد؟ اگر دارد پس چرا پیرنگ اصلی فیلمنامه دقیقا خلاف این را میرساند و اتفاقا منجی در آن به صورتی معجزهآسا موفق به سرنگون کردن امپراتور میشود.
سوم؛ سینمای تکنیکال
هر دو قسمت تلماسه بسیار وابسته به امکانات فنی خود هستند و این موضوع نیز لزوما مایه خرده گرفتن و نکوهش نیست. سینما اساسا بر طیف وسیعی از تروکاژها و حقههای فنی بنا شده است و ماهیت دروغمآبانه آن اقتضا میکند که برای جذب شدن مخاطب به قصه و ایجاد حس تداوم و باورپذیری از تکنیکهای مختلف استفاده شود. برگ برنده اصلی هر دو قسمت تلماسه ویلنوو در بهرهگیری مناسب و هوشمندانه از این تکنیکهاست. چنین فیلمی اساسا برای تماشا بر پرده بزرگ با صدای بلند در سالن تاریک ساخته شده و به کمک حجم بالای دکورها، نماهای پرجزئیات، انفجارها، نور و غبار و کوهی از المانهای بصری جذاب، حظ سمعی-بصری برای مخاطب فراهم میکند. علاوهبر تکنیک، هنر طراحی «فیگورها» و موسیقی نیز، جذابیت اقتباس ویلنوو را بسیار بالا برده است. مقصود از فیگور، ترجمه تصویری آن چیزی است که یک رمان علمی-تخیلی نامتعارف و نامأنوس با مناسبات دنیای امروز ما، از آدمها و تجهیزات و جاها و... توصیف کرده است. ویلنوو به دلیل داشتن خلاقیت وافر و شم سینهفیلی ممتاز توانسته یک اثر باشکوه، شکیل و خوشساخت با رنگ و لعاب فراوان و جذابیتهای دیداری و شنیداری چشمگیر خلق کند. بر همین اساس شمایلی که از افراد و اشیاء مختلف در فیلم میبینیم، از دنیای سیاه و سفید و مخوف هارکوننها تا دنیای اسرارآمیز خواهران بنیجزریت تا صحرای چشمنواز آراکیس و کرمماسههای غولآسای آن همه و همه تا این حد درخشان و تکاندهنده به نظر میرسند و نتیجه کار را در سطح برترین آثار بزرگان سینمای بیگ پروداکشن آمریکا مثل جیمز کامرون، ریدلی اسکات، پیتر جکسون و استیون اسپیلبرگ قرار میدهد. صرفا به نظرم انتخاب ایموتی شالامی با توجه به فیزیک ظریف و چهره نسبتا کودکانهاش، بهعنوان شخصیت مقتدر و کاریزماتیکی مثل پل آتریدیز مناسب نبوده و تلاش شالامی برای ایفای نقش دشوار منجی در کل موفقیتآمیز نبوده است زیرا ظاهرش -مشخصا بدنش- به چنین شخصیت سلحشور و جنگندهای نمیخورد.
در این میان از نقش مسحورکننده موسیقی هانس زیمر نیز نمیتوان گذشت که بیاغراق تاثیرش بر جذابیت فیلم نقشی مولفگونه برای آهنگساز به وجود آورده است. نواهای هانس زیمر برای تلماسه تلفیقی است از رازآلودگی کیهانی که در آثار ونجلیس شنیدهایم با ملودیهای خاورمیانهای و البته نوعی حس ترس آمیخته با تضرع که با مایههای آخرالزمانی و مذهبی فیلم هماهنگی پیدا میکند. در قسمت دوم تلماسه، میزان ادای دین و ارجاعات ویلنوو به فیلمهای محبوبی مثل «2001 ادیسه فضایی»، «لورنس عربستان» و «اینک آخرالزمان» در حد قسمت اول به چشم نمیآمد و مشخصا ذوق سینهفیلی کمتری را برمیانگیخت. گرچه نیمه دوم قصه تلماسه بر بخش هیجانانگیزتر این قصه تمرکز دارد و به همین دلیل شاید بتوان گفت که در مجموع قسمت دوم سرگرمکنندهتر و پرکشمکشتر از قسمت اول است.