
ما در این مقاله قصد داریم نگاه سینمای غرب و بهخصوص هالیوود را در مورد سیاهپوستان در جایگاههای مختلف اجتماعی از قدیم تا امروز بررسی کنیم.
کشتن مرغ مقلد گناه است!
فیلم «کشتن مرغ مقلد» محصول سال 1962 است و یکی از فیلمهای مهم در رابطه با نشان دادن شدت نژادپرستی در جامعه آمریکا است. در این فیلم ماجرای وکیل سفیدپوستی به نام اتیکاس فینچ روایت میشود که دفاع از جوان سیاهپوستی به نام تام رابینسون را برعهده میگیرد که به اتهام ناروای تجاوز به یک دختر سفیدپوست در شهر کوچک و نژادپرستی به نام مِیکوم، آلاباما محاکمه شده است. اتیکاس فینچ، وکیلی انساندوست است. او با قدرت و بیباکی از عدالت و انسانیت دفاع میکند و به ظاهر در مقابل تعصب، نفرت و خشونت نژادی مردم میایستد و هر چند موفق نمیشود جوان سیاهپوست را نجات دهد اما تلاش خود را میکند. ولی آنچه بیشتر در این فیلم قابلتامل است نگاه این وکیل به سیاهپوستان است. اتیکاس که در فیلم بهعنوان نماد ضدنژادپرستی معرفی میشود و حتی از یک سیاهپوست بیگناه دفاع میکند به واقع با دیدی ترحمآمیز به سیاهان نگاه میکند نه برابر. این مطلب در صحنهای که اتیکاس به فرزندانش هشدار میدهد حالا که تفنگ بادی دارند، نباید مرغ مقلد یا همان مرغ مینا (پرندهای با پرهای سیاه که هر چیزی را که به او بگویند تکرار میکند و به گفته شخصیتهای فیلم تمام تلاش این پرنده سیاه آواز خواندن برای شادی آنهاست) را بکشند، چون این کار گناه است، نشان داده میشود. انتخاب بسیار دقیق نام این فیلم که برگرفته از نام رمانی است که از آن اقتباس شده، تاملبرانگیز است. هارپر لی نویسنده رمان «کشتن مرغ مقلد»، بعد از 50 سال جلد دوم این کتاب پرطرفدار را به نام برو دیده بانی بگمار، درست یک سال پیش از مرگش چاپ میکند. در جلد دوم طی حوادثی میبینیم شدت نژادپرستی مردم آن شهر بیشتر از چیزی است که در جلد اول این کتاب به مخاطب عرضه شده و این نژادپرستی درواقع دامن شخصیتهای اصلی و حتی اتیکاس فینچ را هم میگیرد.
نمونه کماهمیتتر و تقریبا تقلیدی از فیلم «کشتن مرغ مقلد»، فیلم «مارشال» بود که امسال اکران شد و در واقع زندگینامه تارگود مارشال را به تصویر میکشید. در واقع تنها تفاوت بنیادیاش با فیلم «کشتن مرغ مقلد» در این مطلب بود که قهرمان اصلی که به دنبال نجات مرد سیاهپوست و متهم بیگناه بود، تارگود مارشال بود که خودش هم سیاهپوست بود (کسی که بعدها بهعنوان اولین آفریقایی-آمریکایی بود که توانست قاضی دیوان عالی کشور شود.) در این فیلم هم یک سیاهپوست مورد اتهام ناروا قرار میگیرد؛ ولی نکته جالب توجه اینجاست که اینبار سیاهپوست متهم درواقع قربانی حماقت و شهوتپرستی خود میشود و دلیل اینکه در جایگاه متهم قرار گرفته حماقتش است نه سادگی و بیگناهیاش.
تصادف
یکی از فیلمهای بحثبرانگیز و بسیار موفقی که جوایز اسکار زیادی را نصیب خود کرد، فیلم «تصادف» محصول سال 2004 بود. این فیلم در مورد نژادپرستی در آمریکا ساخته شد. «تصادف» در زمان اکرانش سروصدای زیادی برپا کرد و خشم سیاهپوستان آمریکا را برانگیخت. «تصادف» حدود هشت داستان مختلف دارد و دارای انبوهی از شخصیتهاست. این داستانهای موازی در مدت زمان کوتاهی (کمتر از دو روز) به هم ربط پیدا میکنند. این داستانها بهطور مختصر شامل داستان فرهاد-مهاجر ایرانی - و دختر و همسرش، دو جوان سیاهپوست دزد به نامهای آنتونی و پیتر، وکیلی به نام «بریک» و همسرش جین که اتومبیلشان به سرقت میرود و... است. اما قابلتاملترین بخش داستان در مورد کارگردان سیاهپوستی بهنام کامرون و همسرش کریستین است که ماشینشان توسط دو پلیس متوقف میشود و یکی از پلیسها که به خاطر رفتار بدی که از سیاهپوستان دیده از این نژاد کینه به دل دارد، جلوی کامرون به همسرش کریستین توهین میکند و او را آزار میدهد و کامرون هم مجبور میشود سکوت کند... .
بعد از این، اتفاقات زیادی طی داستان میافتد که با هوشمندی تمام برنامهریزی شده است و درنهایت همه چیز دست به دست هم میدهد تا کریستین توسط همان پلیسی که او را مورد آزار جنسی قرار داده، نجات پیدا کند. در قسمتی از فیلم کامرون به آنتونی، جوان سیاهپوستی که سعی داشت ماشین او را بدزدد، میگوید این کارها را کنار بگذارد چون امثال او باعث میشوند بقیه مردم روی سیاهپوستان قضاوت بد داشته باشند و رفتار بدی با آنها بکنند... . این جملات به نوعی از زبان کامرون بیان میشود که انگار حالا کامرون میفهمد چرا پلیس نژادپرست با توهین با او و همسرش رفتار کرده است. این اتفاق و درنهایت نجات همسر کامرون توسط پلیس نژادپرست، این توهم را ایجاد میکند که آن پلیس نژادپرست در واقع خیلی هم بد نیست و خود سیاهپوستان هم مسبب رفتاریاند که در جامعه با آنها میشود!
فیلم «تصادف» با فیلمنامهای قوی و تدوینی عالی تمام مقاصدی را که در مورد مشروع جلوه دادن نژادپرستی بود، در خودش جا داده و جالب اینجاست که درنهایت نژادهای دیگر (غیرآمریکایی) مقصر میشوند و باید برای پیدا کردن جواب به خودشان نگاه بیندازند.
سیاهپوست خوب خدمتگزار است
سینماگران غربی در خیلی از آثار ثابت کردهاند فرهنگ غالبی نسبت به مساله نژادپرستی وجود دارد که همان، حرف اول را میزند و البته این نگاه در مورد اهدای جوایزی مثل اسکار هم دیده میشود. «هتی مک دنیل» اولین آمریکایی- آفریقاییتبار بود که جایزه اسکار را در دوازدهمین مراسم اسکار بهعنوان بهترین بازیگر نقش مکمل زن در نقش «مامی» در فیلم سینمایی «بر باد رفته» دریافت کرد.
نقشآفرینی این زن در شخصیتی مثل مامی که بهعنوان یک زن سیاهپوست از قوانین ضدبردهداری متنفر بود و به برده بودن خودش افتخار میکرد جای بحث دارد! این شخصیت که دقیقا مثل کتابش پرداخت شده بود درواقع برده بودن و خدمت کردن به قشر ثروتمند و اشرافی سفیدپوست را افتخاری میدانست که نصیب هر سیاه بیسر و پایی نمیشد! درنهایت نقشآفرینی بینقص این هنرپیشه در نقش بردهای که به بردگی افتخار میکند جایزه اسکار را که تا پیش از آن هرگز عاید سیاهپوستان نشده بود، برایش به ارمغان آورد.
در فیلم «مسیر سبز» محصول سال 1999 هم نوع دیگری از این نگاه به تصویر کشیده میشود. داستان این فیلم در مورد خاطرات زندانبانی به نام پل اجکام (تام هنکس) است که سال ۱۹۳۵ در زندان مسئول گروه اعدامکنندگان بوده و در آنجا با یک سیاهپوست درشتاندام و خوشقلب به نام جان کافی (مایکل کلارک دانکن) آشنا میشود که قدرتی خارقالعاده دارد و به واسطه آن افراد را از درد و بیماری رها میکند. این زندانی بیگناه متهم به قتل فجیع دو دختر بچه بود. در این فیلم سیاهپوست به نوعی در خدمت سفیدپوستان است و گاه بیماری و درد آنها را به جان میخرد، گاه جرمهای آنها را بر گردن میگیرد و بعضی مواقع هم آنها را از شر همنوعان پلیدشان حفظ میکند و نقش مسیحی سیاهپوست را برایشان بازی میکند. البته این شکل نگاه به سیاهپوستان برآمده از فرهنگی است که سینمای غرب در بستر آن شکل گرفته است. در فیلمهایی مثل هفت، پسران بد، پلیس بورلیهیلز و... صرفنظر از ژانر متفاوتی که دارند، نقش سیاهپوست فیلم کسی است که از نظر فرهنگی در فرهنگ سفیدپوستان غرق شده است و به نوعی به خدمت آنها درآمده است؛ حالا گاه این فرد میتواند شخصیتی مثل ویلیام سامرست (مورگان فریمن) باشد که در فیلم «هفت» کارآگاهی درونگرا منفینگر و فلسفهباف است و گاه میتواند مثل شخصیت ویل اسمیت در پسران بد یا ادی مورفی در پلیس بورلیهیلز جزء سیاهپوستان دلقک، شاد و سرخوشی باشد که مورد پذیرش جامعه است و کارش به نوعی پیش میرود.
سیاهپوستان هم قهرمان میشوند
در مورد قهرمانپردازی هم درست همانطور که قبلا اشاره کردهایم حل شدن و پذیرفتن فرهنگ غرب اولین و مهمترین نشانه و شرط است. برای مثال در کتاب مشهور «ریشهها» که بعدها دو سریال معروف هم، از روی آن ساختهاند، سیاهپوستان در اوج مشکلات و شرایط بد هستند و این شرایط از زمان به دام افتادن کنتا کینته (جد این سیاهپوستان) شروع میشود و ادامه مییابد. نکته قابلتوجه در این سریال در هر دو ورژن قدیمی و جدید اینجاست که با وجود جو زمان نوشتن کتاب که جوی ضداستعماری بود، هیچ نشانهای از آزادیخواهی واقعی در آن نیست. خانواده و نسل سیاهپوست داستان که با کنتا کینته شروع میشود تا زمانی که میخواهند با روش خودشان فرار کنند و زیر بار فرهنگ و تفکر سفیدپوستان نروند، ناکام میمانند و درست در زمان «جرج لی» یا «جرج خروسباز» که فرزند حرامزاده کیزی و اربابش تام لی است، این معادله تغییر میکند و حتی در آن زمان هم جرج لی از طریق قماربازی و کارهای خلافی که مورد تایید سفیدپوستان است و از آنها یاد گرفته است، میتواند به آزادی دست پیدا کند. در این داستان مدام در مورد کنتا کینته و افتخار به او حرف زده میشود ولی هرگز در مورد راه و روش این مرد که حتی حاضر نبود اسم ساکسونی را که اربابانش برایش انتخاب کرده بودند، بپذیرد، تاکیدی نمیشود و درست یک نسل بعد از او به نوعی خانوادهاش در فرهنگ اربابانشان غرق میشوند و درنهایت الکس هیلی بهعنوان آخرین زنجیره از این خانواده که در کتاب از آنها یاد میشود در جامعه و فرهنگ سفیدپوستان حل و پذیرفته میشود.
در دنیای کمیکبوکها
دنیای شخصیتهای کمیکبوک از همان ابتدا مورد توجه نوجوانان آمریکایی قرار گرفت و بعد از مدتی این شخصیتها با تبلیغاتی گسترده نوجوانان بیشتر کشورهای غربی و شرقی را به خود علاقهمند کردند. البته نقش سینما در به تصویر کشیدن شخصیتهایی مثل بتمن، سوپرمن، مرد عنکبوتی و... که جزء شخصیتهای بسیار مورد توجه در این کمیکبوکها بودهاند، هم قابل توجه بوده است... .
«پلنگ سیاه» بهعنوان اولین ابرقهرمان سیاهپوست در دنیای کمیکبوک شناخته میشود که قدرتهای ماورایی دارد. این شخصیت که در حال حاضر فیلمی از روی داستانش ساخته شده و رکورد فروش فیلمهای ابرقهرمانی قبلی را کنار زده است، در سال 1966 برای اولین بار در شماره 52 از کمیک چهار شگفتانگیز حضور پیدا میکند. «استن لی» یکی از خالقان معروف دنیای مارول گفته است که این شخصیت را با الهام از یک قهرمان دهه 40 میلادی که دستیاری به نام پلنگ سیاه داشته، ساخته است. نکته قابل توجه در شخصیت پلنگ سیاه این است که بهعنوان یک سیاهپوست، بسیار وطنپرست است و همچنین این شخصیت، باهوش و مخترع نیز هست. او بعدها میفهمد پادشاه سرزمینی خیالی در آفریقا به نام واکاندا است که برخلاف کشورهای آفریقایی دیگر مثل کشورهای غربی یا به زبان بهتر مثل آمریکا پیشرفته و غنی است. شخصیت پلنگ سیاه و داستانش بارها توسط خالقانش تغییر کرد تا درنهایت به ورژنی که امروز هست؛ یعنی یک قهرمان دورگه آمریکایی با ریشههای آفریقایی رسید.
برو بیرون
«برو بیرون» نام فیلمی است محصول سال 2017 . این فیلم یکی از کاندیداهای قدرتمند اسکار امسال، در سبک ترسناک و روانشناسانه است که توانسته با تبلیغات و حمایت سیاهپوستان در اولین هفته اکران 30 میلیون دلار در گیشه بفروشد و رکورد فروش فیلمهای ترسناک را جابهجا کند. داستان فیلم «برو بیرون» درباره کریس واشنگتن (دنیل کالویا) سیاهپوست و دوستش رز آرمیتاژ (الیسون ویلیامز) است. این زوج قصد دارند برای آخر هفته سری به خانه والدین رز (پدرش، دین جراح مغز است و مادرش، میسی روانکاو و هیپنوتیسم کننده) در بیرون از شهر بزنند. در ابتدا کریس به خاطر اینکه خانواده رُز چیزی درباره سیاهپوست بودن او نمیدانند، حس خوبی درباره این سفر ندارد. اما رز به او قوت قلب میدهد که والدینش نژادپرست نیستند و اگر هم بودند، هیچ وقت او را برای دیدار با آنها دعوت نمیکرد. رز در ادامه برای اینکه خیال کریس را راحت کند میگوید که والدینش به حدی خاطرخواه سیاهپوستان هستند که اگر میتوانستند برای سومین بار هم به اوباما رای میدادند! در ادامه میبینیم در بدو ورود به مقصد، به نظر نمیرسد والدین رز از دیدن او و دوست سیاهپوستش شوکه شده باشندو به گرمی به کریس خوشامد میگویند. کریس در برخورد با اعضای خانواده رز و دیگر نزدیکان و آشنایان آنها هیچ وقت مورد نژادپرستی سنتی قرار نمیگیرد. اتفاقا همه سعی میکنند عدمنژادپرستی و علاقه ظاهریشان به سیاهپوستان را نشان بدهند. اما یک چیزی سر جایش نیست.
نظر کریس به خدمتکاران سیاهپوستی جلب میشود که در ملک آرمیتاژ کار میکنند و رفتار عجیب و غریبی دارند. از اینجا به بعد نهتنها از شک و تردید کریس کم نمیشود، بلکه به آن افزوده هم میشود. از خروج شبانهاش از خانه برای کشیدن سیگار و رویاروییاش با یکسری فعالیتهای غیرطبیعی در اطراف خانه گرفته تا دیدن جعبهای پر از عکسهای دوست پسرهای قبلی رز، او را مطمئن میکند که در آن خانه خطر در انتظار اوست... .
موج جدید
«برو بیرون» یک فیلم ترسناک درجه یک است؛ اما نه از آن نوع ترسی که از طریق اجنه و موجودات فضایی انسان را وحشتزده میکند. ترس در فیلم «برو بیرون» ترسی درونی و عمیق است که تنها یک انسان با افکار و اعمال شیطانی میتواند برای انسان دیگر به وجود بیاورد. در فیلم «برو بیرون» انسانهای ترسناک فیلم، سفیدپوستانی هستند که به ظاهر خیلی متمدن و مخالف نژادپرستی هستند و حتی به اوباما رای دادهاند اما درواقع در پی شکار سیاهپوستان و استفاده از آنها به طرق مختلفند. قهرمان سیاهپوست این داستان پسر عکاس سالم و بااستعدادی است که داستانهای دختری که با او دوست است را در مورد عدم نژادپرستی او و خانوادهاش باور کرده است و در حقیقت با این حماقت با پای خود وارد تلهشان شده است. این تصویر به خاطر باورپذیر بودن و نشان دادن لایه زیرین موقعیت سیاهپوستان و نگاه سلطهگر نژادپرست موجود در جامعه آمریکا بهشدت موردپسند مخاطبان و بهخصوص سیاهپوستان این کشور قرار گرفت. حتی گفته شد چنس رپر، خواننده برنده جایزه گرمی، پس از تماشای فیلم «برو بیرون» آنقدر تحتتاثیر این فیلم قرار گرفت که تمام بلیتهای مربوط به آن را در شیکاگو خریداری کرد تا مردم به صورت رایگان به تماشای آن بروند. جوردن پیل، کارگردان سیاهپوست این فیلم، با واکاوی روابط و دید نژادپرستانه کلاسیک که در ظاهرسازیهای مدرن پنهان شده است، در واقع به خشونت پنهان و آشکار علیه نژادش در جامعهای که هنوز تنها، ادعای کنار گذاشتن تبعیض نژاد را دارد، میپردازد. «برو بیرون» شاید به خاطر همین دیدگاه باورپذیرش باشد که توانست با بودجهای اندک فروشی بسیار موفق در گیشه و نقد مثبت بیشتر منتقدان را به دست آورد.
12 سال بردگی
یکی دیگر از فیلمهایی که در چند سال اخیر در مورد نژادپرستی در آمریکا ساخته شد فیلم موفق و تحسینشده «12 سال بردگی» ساخته کارگردان سیاهپوست استیو مک کوئین است. داستان فیلم «12 سال بردگی» در مورد مردی به نام سالومون نورثاپ (چیوتل اجیوفور) یک سیاهپوست آزاد است که با همسر و فرزندانش در ساراتوگای نیویورک زندگی میکند. او با نواختن ویولن امرار معاش میکند. یک شب توسط چند نفر اراذل و اوباش سفیدپوست اغفال میشود، به اسم دوستی و خوشگذرانی با آنها همراه میشود و درنهایت، توسط آنها مسموم و بهعنوان برده فروخته میشود. وقتی سالومون به هوش میآید، خود را در غل و زنجیر میبیند. سپس به مزارع پنبه در جنوب آمریکا برده میشود؛ جایی که ابتدا توسط یک بردهدار به نام ویلیام فورد خریده شده و بعد از آن به ادوین اپس (مایکل فاسبندر) فروخته میشود. نورثاپ ۱۲ سال از زندگی خود را بهعنوان یک برده جنوبی میگذراند.
این فیلم هم با نگاهی واقعگرا و کاملا عریان درواقع به نوعی مثل فیلم «برو بیرون» نشاندهنده این واقعیت است که هرگز دوستی و برابری بین سیاهپوست و سفیدپوست در هیچ زمانی نمیتوانسته در چنین جامعهای شکل بگیرد چراکه همیشه در چنین روابطی سفیدپوستان به دنبال سوءاستفاده از سیاهپوستان بودهاند. این نگاه تازه شکل گرفته، بین فیلمسازان سیاهپوست مثل موجی جدید است که با کنار زدن تظاهرها و ادعاهای همیشگی سینماگران مبنیبر کمرنگ شدن رفتار نژادپرستی و مبارزه علیه آن، سعی دارد به بیان دید حاکم بر آن جامعه بپردازد.
سیاه و سفید بیارزش
فیلم «مهتاب» هم یکی دیگر از فیلمهای مهم در مورد زندگی سیاهپوستان است که سال گذشته اسکار بهترین فیلم را از آن خود کرد. داستان «مهتاب» در مورد زندگی شایرون یک سیاهپوست همجنسگرا است و داستان زندگی او را در سه مقطع کودکی و نوجوانی و بزرگسالی به تصویر میکشد که با مشکلات فرهنگی و خانوادگی زیادی در یک محله فقیر و بدنام سیاهپوستان بزرگ میشود. پدر شایرون مدتها پیش آنها را ترک کرده و مادرش هم به مواد مخدر اعتیاد دارد. او برای گذراندن زندگی تنفروشی میکند. روزی که شایرون از دست قلدرهای مدرسه که قصد آزار و اذیت او را دارند فرار میکند به مرد سیاهپوستی بهنام «خوان» برمیخورد که گذشتهای مشابه شایرون داشته و اکنون یک موادفروش معروف است. خوان جای پدر نداشته شایرون را پر میکند. او را برای تفریح به لب ساحل میبرد و راه و رسم زندگی یک سیاهپوست را به او میآموزد. شایرون با این آموزهها بزرگ میشود، در حالی که همچنان همان پسر کمحرف و منزوی گذشته است و جامعه اطرافش به مراتب فاسدتر از قبل شده است... .
در فیلم «مهتاب» مخاطب به وضوح نگاه چرک و سیاه حاکم بر زندگی یک سیاهپوست را که نتوانسته با معیارهای سفیدپوستان هماهنگ شود، حس میکند. این فیلم هم مانند فیلمی مثل گرانبها (precious) فیلم جنجالی دیگری در مورد زندگی یک دختر بسیار چاق سیاهپوست است که بهخاطر رابطه نامشروع با پدرش گرفتار ایدز و کودکان حرامزاده شده است، این فیلم در سال 2010 موفقیتهای زیادی در اسکار به دست آورد و توانست نامزدیها و جوایز اسکار زیادی را از جمله بهترین فیلمنامه اقتباسی، بهترین بازیگر نقش مکمل زن و... نصیب خود کند. نگاه به سیاهپوستان به نوعی است که انگار خودشان موجب بدبختی و ذلتی هستند که در آن گیر افتادهاند و کس دیگری نمیتواند آنها را در این بدبختی متهم کند. معمولا فیلمهایی در سبک «مهتاب» و «گرانبها» ظرفیت زیادی را برای دریافت جوایز بینالمللی و بهخصوص اسکار داشتهاند.
حمایت از چنین فیلمهایی تا جایی جدی است که مجری برنامه اسکار سال گذشته در یک اقدام کاملا از پیش تعیین شده ابتدا برنده اسکار سال 2017را فیلم «لالا لند» معرفی میکنند ولی بعد عذرخواهی میکنند و برنده اسکار را فیلم مهتاب اعلام میکند. معمولا در این فیلمها سیاهپوستان طبقه ضعیف، در ردیف سفیدپوستان بیارزش ( اصطلاحی که برای عدهای از سفیدپوستان به کار میرود که از نظر مالی، اجتماعی و تحصیلی موقعیت قابلقبولی ندارند و از این رو شأنی برابر با سیاهپوستان همردیف خود دارند) قرار میگیرند. برای مثال در سریال «هپ ولئونارد» که ماجرای دوستی یک سفیدپوست بیارزش و یک سیاهپوست همجنسگراست، هم دقیقا در همین راستاست. این دو نفر که جزء افراد طرد شده جامعه هستند، مخصوصا که هر دو از تنها کار ارزشمندی که میتوانستند برای مملکتشان انجام دهند، یعنی شرکت در جنگ ویتنام سر باز میزنند. به خاطر همین، این دو شخصیت هرگز از طرف اجتماع جدی گرفته نمیشوند و حتی اگر ثروتمند هم شوند باز واقعیت زندگیشان تغییر نمیکند و سیاهپوستان بار دیگر، همان موجودات بیارزش همیشگی هستند و در معادلات بزرگتر تنها میتوانند پادو باشند نه چیزی بالاتر.
سیاستی بر پایه موج اعتراض
سینمای غرب و بهخصوص هالیوود همیشه انعکاسی بوده است از سیاستهایی که قرار بوده پایهگذاری شود و به وسیله آن به مردم وجهی از زندگی را نشان داده که در راستای برآورده کردن همان سیاستهاست. اینکه در سالهای اخیر موج فیلمهایی در مورد سیاهپوستان با تکیه بر شخصیت سیاهپوست ماجرا ساخته میشود، شاید یکی از همین سیاستها باشد، مخصوصا اینکه در چند سال اخیر اقدامات نژادپرستانه بهخصوص ضد سیاهپوستان از جانب پلیس و برخی متعصبان بسیار شدت گرفته است. متاسفانه نگاه به سیاهپوستان در غرب هرگز برابر نبوده اما در سینمای امروز سعی میشود با نشان دادن تصاویری که منطبق بر اهداف سیاستگذارانشان است این نگاه را به شکل دیگری نشان دهند. البته این نژادپرستی هرگز مختص سیاهپوستان در جامعهای مثل آمریکا نبوده است و شامل تمام نژادهای غیرساکسونی هم میشود.
ریشه این نگاه تبعیضآمیز در تاریخ قابلتامل است. ضربالمثل قدیمی انگلیسی- آمریکایی که میگوید «یک سرخپوست خوب، سرخپوست مرده است» شاید گویای واضح این مطلب باشد. در حال حاضر این ضربالمثل میتواند به هر جمعیتی که شبیه و همراستا با اهداف ساکسونی و سیاستگذارانشان نباشد اطلاق شود. به خاطر همین هم در ورژن جدیدی این ضربالمثل برای جمعیتی مثل سیاهپوستان میتوان گفت از نظر آمریکاییها «یک سیاهپوست خوب یک سیاهپوست مرده است مگر اینکه در خدمت ما باشد.»
* نویسنده : فاطمه قاسمآبادی روزنامهنگار