تاریخ : ۱۸:۴۵ - ۱۳۹۶/۱۰/۰۵
کد خبر : 14511
سرویس خبری :

بوی گوگرد تا پشت آمبولانس ارتش

سفرنامه کرمانشاه -۱

بوی گوگرد تا پشت آمبولانس ارتش

گله بزرگ بزها توجه ما را به خودش جلب کرد. سعید با دیدن آبشار کوچکی که از کوه سرازیر بود می‌گفت دوست دارد در این‌طور جایی زندگی کند. شیشه را که پایین دادیم بوی فاضلاب به مشام می‌رسید. آریا به شوخی گفت: «هنوز هم دوست داری در این جا زندگی کنی؟»

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، به ازگله که رسیدیم قدری استراحت کردیم؛ منتظر ماندیم تا هوا روشن شود. مقصدمان روستاهایی بود که کمتر به آنها خدمات رسیده بود. سعید که من را دید شاکی بود، می‌گفت در مطلب قبلی کمتر از من نام بردی. قول دادم که این‌بار قبل از همه اسمش را ببرم. سعید جوان سی‌وچند ساله‌ای که از روز پس از زلزله در منطقه حضور دارد و راننده کلینیک سیار است. بزرگ‌ترین اشکالش به نظر من قلب مهربانش است، وقتی خسته و کوفته شده‌ایم از ویزیت، هرکس را که گوشه‌ای دست تکان می‌دهد پا روی ترمز می‌زند و می‌گوید دکتر برویم ویزیتش کنیم. حالا با آریا و سعید عازم روستاها شده‌ایم. روستای «هماجگه» اولین مقصدمان بود. مسیری طولانی ولی آسفالت شده را برای رسیدن به روستا طی کردیم. چیزی شبیه به جاده‌های شمال پیچ در پیچ. کارمان تا شب طول کشید و میهمان کا احمد و خانواده‌اش شدیم.

 خانه‌شان محکم بود اما ترک‌هایی برداشته بود. خانه‌های روستا آسیب کمی دیده بودند اما مردم از ترس جرات نمی‌کردند، شب را در خانه بخوابند. شام مفصلی خوردیم. تلویزیون روشن بود و ماهواره برنامه‌های شبکه اقلیم کردستان را نشان می‌داد. کا احمد می‌گفت برنامه‌های ایران همه فارسی است و ما کم متوجه می‌شویم. شب قرار بود بخوابیم. من، سعید و آریا زیر سقف خوابیدیم، کا احمد هم زیر چادر و کنار خانواده‌اش خوابید. ساعت حدودا یک شب بود. بیدار بودم و گزارش روز اول را می‌نوشتم. ناگهان پس‌لرزه‌ای آمد. آریا که خسته بود و خوابش برده بود از خواب پرید و به من گفت: «مهدی، مهدی؛ زلزله بلند شو.» من و سعید زدیم زیر خنده و به شوخی گفتیم ما کرمانشاهی‌ها زیر 6 ریشتر را دیگر زلزله حساب نمی‌کنیم. ساعت حدود 8 صبح بود که سفره صبحانه را پهن کردند. روغن محلی و نان تازه که همسر کااحمد پخته بود با مربای گل محمدی. نهال، دختر کا احمد با تبلت آریا مشغول بازی شد. بعد از صبحانه با کا احمد عازم روستاهای سیدناب پرآب شدیم.

عمده بیماری‌های منطقه، بیماری‌های عفونی، تنفسی و فشارخونی‌هایی بود که داروهای‌شان تمام شده بود. در روستای سیدناب پرآب میهمان کابهرام شدیم تا چای بخوریم. کابهرام اصرار داشت که برای ناهار بمانیم اما روستای سیدناب دیم مانده بود. روستایی که در وسط دره بود و پشت کوه‌هایش روستایی در خط مرزی که بدون قاطر نمی‌شد، رفت. مجبور شدم مقداری شربت استامینوفن برای کودکان و قرص سرماخوردگی را به یکی از اهالی آن روستای لب مرزی بدهم و برویم. ناهار و نماز ظهر را در خانه کااحمد بودیم. نزدیک غروب به سمت روستای کلاش نهنگ رفتیم. مسیر آسفالت ولی مارپیچ داشت.

گله بزرگ بزها توجه ما را به خودش جلب کرد. سعید با دیدن آبشار کوچکی که از کوه سرازیر بود می‌گفت دوست دارد در این‌طور جایی زندگی کند. شیشه را که پایین دادیم بوی فاضلاب به مشام می‌رسید. آریا به شوخی گفت: «هنوز هم دوست داری در این جا زندگی کنی؟» بعد از ویزیت به خانه خالی عثمان رفتیم. چای و سفره شام پذیرایی عثمان از ما بود. از عثمان درباره بوی فاضلاب پرسیدیم. او گفت: «بعد از زلزله این آبشار راه افتاده است و بوی فاضلاب به خاطر بوی گوگردی است که متصاعد می‌شود.» حالا ساعت 9 بود و از کلاش نهنگ عازم ازگله بودیم. در مسیر سعید یکی از هیترهایی که برای گرم کردن محل اسکان خودمان بود به خانواده‌ای در قالیچه داد. مادر و چهار دختری که زیر چادر زندگی می‌کنند و واقعا با این والور‌های نفتی خیلی زندگی سخت است. برنامه فردا یعنی جمعه مشخص بود، روستاهای لب مرز که در منطقه باویسی قرار دارند. حدود ساعت 9 صبح به سمت باویسی حرکت کردیم. پفک، ناهار روز جمعه‌مان بود. به ایست بازرسی ارتش که رسیدیم، با اندکی مذاکره اجازه عبور دادند. در جاده تعدادی روستای کاملا تخریب شده وجود داشت.

اوج تخریب در روستای «تپه رش» بود. بعدا باخبر شدیم این روستا پس از زلزله و در درگیری برای گرفتن کمک‌های مردمی یک کشته داشته است. آخرین ایست بازرسی پس از روستای تیله‌کو بود. اهالی این روستا می‌گفتند به باویسی‌ها برسید. سرگرد مسئول گروهان مرزی ما را از دژبانی بالای تپه دیده بود و دعوت‌مان کرد. پیش سرگرد که رفتیم آخرین پرچم‌های ایران و پرچم عراق را در مرز می‌دیدیم. سرگرد از شب زلزله می‌گفت و نارنگی که در دستش بوده و می‌خواسته بخورد و هنوز نمی‌داند نارنگی را خورده یا نه؟ سرگرد کرمانشاهی و کرد زبان بود. دستور داد تا به خاطر بد بودن مسیر آمبولانس ارتش در اختیار ما باشد. همراه استوار کاظمی راهی روستاهای باویسی شدیم. من و آریا پشت آمبولانس با داروها و سعید و استوار کاظمی جلو. مسیر آنقدر خراب بود که به آریا گفتم آخرش باید یک آمپول دمیترون «ضد تهوع» بزنیم.

به باویسی سیدمحمد و یک باویسی دیگر را ویزیت کردیم. در مسیر برگشت سربازان و افسران مرزبانی را دیدیم. اصرار داشتند که همراه‌شان باشیم و شام را با آنها بخوریم. آریا برای رسیدن به پرواز باید زودتر برمی‌گشت. عازم پاسگاه تیله‌کو شدیم. آریا راهی کرمانشاه شد. من و سعید هم ساعتی با استوار کاظمی و کرمی نیروهای بهداری ارتش بودیم و شام را با آنها خوردیم. از شب زلزله تعریف می‌کردند و اینکه چطور بدون لباس رسمی پشت آمبولانس رانندگی می‌کردند تا مصدومان را به پادگان ابوذر ارتش برسانند و از آنجا به کرمانشاه ببرند. از شهادت سرباز وظیفه اهوازی در شب زلزله تا وضعیت وحشتناک مردم تا صبح پس از زلزله.

هنگام خداحافظی مقداری دارو در اختیارشان گذاشتیم. می‌گفتند مردم در هر شرایطی برای درمان به آنها مراجعه می‌کنند. ساعت حدود 9 شب بود. با سعید عازم ازگله شدیم. فردا قرار بود به روستاهایی برویم که آن طرف‌تر بودند و رودخانه کوزه رود را باید پشت‌سر می‌گذاشتیم تا به آن جا برسیم.

 

* نویسنده : محمدمهدی نوریه روزنامه‌نگار