
تئودور آدورنو از اعضای برجسته مکتب فرانکفورت، بیشک مانند دیگر اعضای این مکتب متاثر از آرا و اندیشههای کارل مارکس، زیگموند فروید، فردریش هگل و جورج لوکاچ است. از مهمترین مباحث مطرح در «نظریه انتقادی» که تحتتاثیر اندیشههای آدورنو شکل گرفتهاند، میتوان به مواردی همچون شخصیت اقتدارگرا، صنعت فرهنگ، نقد فرهنگ، دیالکتیک منفی، دیالکتیک روشنگری، تفکر ناهمسان و مانند آن اشاره کرد. همواره بررسی و تامل روی وجهی از اندیشههای یک متفکر در پیوند با وجوه دیگر اندیشهاش امکانپذیر است. در این متن سعی شده است که به بررسی رابطه میان سیاست و اخلاق در جهان معاصر پرداخته شود. رشد روزافزون بنگاهها و شرکتهای اقتصادی به موازات سیاستهای حاکم، برخی مفاهیم ازجمله مفهوم انسان بودن و انسان زیستن و نیز مفهوم اخلاق را به چالش کشانده است. آدورنو با رویکردی انتقادی به سیاستهای جوامع سرمایهداری بر این عقیده است که مفهوم اخلاق و زندگی اخلاقی در چنین شرایطی معنا و اصالت خود را از دست داده است. چالشهای اقتصادی حاکم بهواسطه سیاستهای فرهنگی و اجتماعی نهتنها در حوزه عمومی بلکه در حوزه خصوصی نیز این مفهوم را از معنا تهی کرده است. او رویکردی نومیدانه به جایگاه اخلاق و انسان در شرایط سیاسی معاصر دارد و معتقد است که تنها به واسطه هنر خودمختار میتوان امکان رهایی از چنین وضعیتی را ترسیم کرد.
فلسفه اخلاق یا ارائه یکسری رهنمودهای کلی درباره اینکه انسانها چگونه زندگی کنند، چگونه رفتار کنند و در جستوجوی چه چیزی باشند از دیرباز مساله فلاسفه بوده است. ترسیم خطوط کلی از مفاهیمی همچون «خوب» و «بد» و ایجاد زمینه برای شناخت این مفاهیم از وظایف فلاسفه به شمار میآمده است. هدف اخلاق رسیدن به سعادت در زندگی، چه اینجهانی و چه آنجهانی است. هدف دانش اخلاقی صرفا شناخت «خوب» نیست، بلکه علاوهبر شناخت رفتار کردن «خوبی» نیز است. البته در برابر فلاسفهای مانند ارسطو و افلاطون که در پی ایجاد شالودهای برای مفاهیم و اصول اخلاقی هستند، فلاسفهای همچون نیچه نهتنها روشهای کلی برهانتراشی و استدلال اخلاقی را به پرسش میگرفتند، بلکه حتی برخی باورهای اخلاقی مبتنیبر معرفت عامه را مورد انتقاد و اعتراض قرار داده و رد میکنند. هدف نیچه ایجاد شالوده برای عقاید اخلاقی نبود، بلکه تلاشش بیشتر در این بود تا حقایق اخلاقی نویی کشف کند.
مباحثی که آدورنو در رابطه با مساله اخلاق و رابطه آن با زندگی و سیاست مطرح میکند به زمان اقامت او در آمریکا برمیگردد. هرچند آمریکا پناهگاه آدورنو به شمار میآمد، اما او آن را «سرزمین انسانهای آزاد» نمیدید. جمله «آزادی رایگان نیست» را همواره میتوان به صورت یک جمله شعاری روی کالاهای آمریکایی مشاهده کرد که حکایت از این دارد آزادی شهروندان آمریکایی حاصل صرف هزینههای فراوان و قربانی شدن جانها و مالهای بسیاری است. به نظر آدورنو جوامعی که اینچنین شعار آزادی میدهند، به نوعی آزادی شهروندان خود و آزادی جوامع دیگر را با خشونت محدود میکنند. حملات آمریکا به افغانستان، عراق، سوریه و حمایت از داعش و حمله به یمن و... گواهی بر این مدعاست. او در ابتدای کتاب اخلاق صغیر جمله «زندگی زنده نیست» را به کار میبرد که برگرفته از رمان «دلزده از آمریکا» اثر فردیناند کورنبرگر، نویسنده اتریشی سده نوزدهمی است. به نظر آدورنو پس از فجایع جنگ جهانی دوم و مناسبات سلطهطلبانه حاکم بر نظام سرمایهداری گوهر زندگی دگرگون شده است. رویکرد آدورنو در رابطه با آنچه بر سر زندگی آمده است متاثر از اندیشههای لوکاچ در کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی است. لوکاچ در کتاب نظریه رمان در ژانر رمان تمایز میان زندگی چنانکه هست و زندگی چنانکه باید باشد را به شکلی نمونهوار نشان داده است. به نظر لوکاچ میتوانیم معنا را در هنر بیابیم اما نمیتوانیم توسط هنر واقعیت را دگرگون کنیم. این رویکرد لوکاچ تاثیر زیادی روی اندیشه آدورنو در مورد توانایی هنر داشته است.
مباحث مربوط به اخلاق و سیاست نزد آدورنو رابطه تنگاتنگی با مساله شیءشدگی و نگاه مدرن به طبیعت دارد. نزد لوکاچ «شیءشدگی شیوه ادراک ما از جهان واقعی و سوژه اندیشنده را یکسان تحتتاثیر قرار میدهد و نقش مهم و تعیینکنندهای در تکامل کار فکری آدورنو داشت. بهویژه، این واقعیت که مناسبات انسانها در جوامع سرمایهداری تحتسلطه قوانین حاکم بر مبادله کالا درآمده به این معناست که اهمیت «زندگی» بهشدت و بهطور ریشهای کاهش یافته است.» (ویلسون، ص 137)
آدورنو و شیء شدگی لوکاچ
آدورنو متاثر از مارکس و لوکاچ، معتقد است که سیاستهای حاکم بر جامعه سرمایهداری انسان و توان کار انسان را همچون کالایی در نظر میگیرد که مانند هر کالای دیگری قابلخرید و فروش است. تقلیل حیات و زیست انسان به کالایی که قابل خرید و فروش و جایگزینی است، با دیدگاه او درمورد زندگی اخلاقی و سیاسی پیوند تنگاتنگی دارد. به نظر او این اندیشه که هر چیزی ازجمله انسان میتواند با چیزهای دیگر مبادله شود، اساس رویکرد فاشیسم است.
او در کتاب اخلاق صغیر رسالت فلسفه را «آموزش خوب زیستن» میداند و معتقد است که فلسفه دیگر نمیتواند این رسالت را برآورده سازد، چراکه به ورطه روش محض درغلتیده و خود را مقید امور پیشاپیش موجود کرده است و صرفا به تایید وضع موجود میپردازد. از زمانی که فلسفه به امور انتزاعی و مفهومی پرداخته از زندگی دور شده و رسالتش را فراموش کرده است. از سوی دیگر رشد اقتصادی سبب شده است که مسائل اخلاقی در جوامع سرمایهداری اهمیت ثانوی بیابند. «آنچه زمانی فیلسوفان بهعنوان زندگی میشناختند تبدیل به فضای زندگی شخصی شده و امروزه چیزی جز مصرف صرف از آن بر جای نمانده است، و همچون زائده فراشدِ تولید مادی، بدون خودمختاری یا گوهری از آن خویش، روی زمین به دنبال ما کشیده میشود.» (Adorno 2005, 15) درواقع آدورنو امکان زندگی حقیقتا خوب را در شرایط معاصر ناممکن میداند. لذت از زندگی در جهان معاصر از بین رفته؛ چراکه ««زندگی» لذتی است که میتوانیم پس از ساعات قانونی کار از آن برخوردار شویم... امروزه «تعادل کار – زندگی» بهشدت بر هم خورده است.» (ویلسون، 140) به نظر آدورنو آموزش اخلاقی که در فلسفه سنتی رواج داشت، به دلیل دگرگونشدن «زندگی» بهشدت لطمه خورده است. زندگی در جهان معاصر وارد بستر نادرستی شده است، بنابراین «هیچ زندگی درستی درون زندگی نادرست وجود ندارد. » (Adorno 2005, 39)
برنشتاین در کتاب اخلاق و رهایی از طلسم معتقد است که آدورنو نیز مانند ارسطو فرض را بر این میگیرد که «تفکر اخلاقی بیانی انعکاسی از تجربه اخلاقی است که این تجربه از طریق اعمال اخلاقی ساخته میشود. این فرض که امکانهای اخلاقی به سوی تکتک افراد باز است، توسط وضعیت جهان اخلاقی زندگی افراد تعیین میگردد.» (Bernstein 2001, 41)
او در تحلیل اندیشههای آدورنو در مورد اخلاق و زندگی، رویکرد آدورنو در مورد زندگی خصوصی و اخلاق را مورد بررسی قرار میدهد. برنشتاین در این تحلیل به این نتیجه میرسد که به نظر آدورنو هرچند زندگی خصوصی را میتوان بهعنوان «پناهگاهی برای خیر» در نظر گرفت، اما زندگی خصوصی نیز خود آلوده تباهی کلی و همهگیر وجود اخلاقی است. عشق، ازدواج و مسکن حامل عناصری از امید به آرمانهای اخلاقی اصیلند؛ اما آرمانها و ایدهآلهای اخلاقیای که جهان سرمایهداری برای زندگی تعیین میکند این «پناهگاه امن» را نیز تحتالشعاع قرار داده است. بنابراین زندگی خصوصی نیز خود آلوده اخلاق فراگیر میشود. ibid, 44-45) ) و به قول آدورنو «زندگی به معنای درست کلمه، در زمان حاضر، غیرممکن شده است.» (Adorno 2005, 18 ) آدورنو معتقد است که «اقتصاد و عقلانیت اقتصادی به زندگی خصوصی هجوم برده است و بنا بر اصطلاح یورگن هابرماس زندگی خصوصی را مورد استعمار قرار داده است.» (Bernstein 2001, 45) البته رسالت اخلاق صغیر این نیست که برای عمل درست راهنماهایی روشن و سرراست ارائه دهد، بلکه هدفش بررسی زمینه زندگی نادرست است تا از این طریق امکان یا عدمامکان اخلاق به دقت و کاملا درک شود.
مهمترین شعار آدورنو
«هیچ زندگی درستی درون زندگی نادرست وجود ندارد» این شعار مهمترین شعار آدورنو در کتاب اخلاق صغیر است که مبنای فلسفه اخلاق او را شکل میدهد. او در کتاب مسائل فلسفه اخلاق۱، اخلاق را مفهومی دیالکتیکی میداند و برای بسط معنای دیالکتیکی بودن اخلاق به بررسی و تحلیل اخلاق از منظر کانت و هگل میپردازد. فلسفه اخلاق کانت یا فلسفه عملی او تلاش برای پاسخگویی به این پرسش است که «چه باید بکنم؟». اخلاق نزد کانت به صورت «دستور بیچون و چرا» (categorical imperative) بوده است، یعنی فرمانی که عقل به اراده میدهد تا کاری را انجام دهد. دستورهای بیچون و چرای اخلاقی کانت همواره دربردارنده واژه «باید» است. «باید» ضرورت انجام عملی است که براساس آن کنش اخلاقی به اختیار سوژه یا اعتقاد او به آنچه درست است بدون در نظر گرفتن پیامدهای آن انجام میپذیرد. این کنش به این دلیل انجام نمیشود که شما آدم خوبی بهنظر برسید یا کاری کنید که موجب خوشنودی مخاطب شما شود، بلکه هدفش این است که چنان رفتار کنید که بتوانید بخواهید مبنای عمل شما تبدیل به قانونی قابلاعمال برای تمامی کنشگران در همه زمانها شود. هدف رسیدن به یک قانون کلی است که نه جایی برای احساس باقی میگذارد و نه مجالی برای محاسبه پیامدهای اعمال میدهد. دیالکتیک اخلاق نزد آدورنو دقیقا اینجاست که «باورهای اخلاقی معقول مطلقا بدون هیچ احساس یا هیجانی رعایت شوند یا اینکه کاملا در معرض غیراخلاقی شدن قرار گیرند.» (ویلسون، ص 143) از نظر کانت اگر در باور اخلاقی معقول احساسات و هیجانات مورد توجه قرار گیرند، تبدیل به یک باور غیراخلاقی میشوند. آدورنو معتقد است که کانت رابطه میان انگیختار و اندیشه و انگیختار و اخلاق را نادیده میگیرد.
به نظر آدورنو «کانت همدلی، همدردی و ابراز صریح ترحم را از اصول اخلاقیاش کنار میگذارد، زیرا همه این نوع انگیختارها صرفا انگیختارهایی طبیعیاند و کاملا غریزی.» وی این انگیختارها را به خودی خود ناسازگار با خرد ناب و اصل خرد دانسته است. بنابراین، چون این دیدگاه افراطی درباره مفهوم آزادی براساس استقلال مطلق آن از همه موجودات، یعنی از طبیعت محض استوار شده، در معرض تهدید تبدیل شدن به ناآزادی قرار دارد. موجودیت انسانی انکار شده و مهمتر اینکه انسانها نمیتوانند آن چیزهایی را که به اجبار دستور اخلاقی، ناگزیر از انکارشان شدهاند، بازیابند.» (Adorno 2000, 119-120) به نظر آدورنو آنجا که کانت میکوشد تا آزادی را بر شالودهای صرفا عقلانی استوار سازد، آزادی تبدیل به ناآزادی میشود. در واقع ایراد آدورنو به کانت را میتوان از فلسفههای انتزاعی و استعلایی (transcendental) نیز گرفت که با مفهومسازی و پرداختن به امور انتزاعی اصل واقعیت زمانی و مکانی را فراموش میکنند. اخلاق کانت را میتوان «اخلاق اعتقاد» هم دانست که براساس آن کنش اخلاقی را به اختیار سوژه یا اعتقاد (Gesinnung) او به آنچه درست است، بدون در نظر گرفتن پیامدهای آن میسپارد.
اخلاق نزد هگل، «اخلاق مسئولیت» است، یعنی توجه به زمینه انجام کنشهای خاص و پیامدهای آنها. به نظر او میان اخلاق و زندگی اخلاقی تمایز وجود دارد. اخلاق از یکسو به شیوهای کاملا کانتی، مبتنیبر خواست، نیت و قصد است و از سوی دیگر زندگی اخلاقی در بستر نهادها و قوانینی جریان دارد که متشکل از سنتها، آیینها، خانواده، قانون و دولت است. به نظر هگل میان اخلاق بهعنوان قلمروی خواست و آزادی فردی و زندگی اخلاقی همواره تعارض وجود دارد و این تعارضات در دولت مدرن آلمان با یکدیگر سازش مییابند. هرچند اصول فلسفه هگل انقلابی است اما نتایجش محافظهکارانه است، چراکه به سازش با دولت پروس منتهی میشود. آدورنو با این نتیجهگیری هگل مخالف است. او معتقد است که بعد از جنگ جهانی دوم نمیتوان سخن از چنین مدینه فاضلهای زد.
از مهمترین دغدغههای آدورنو در بررسی مفهوم اخلاق و ارتباط آن با زندگی این است که فرهنگی که نتوانسته بود مانع فجایع آشویتس و هیروشیما شود، همچنان برقرار است و ادامه دارد. امروزه، تلاش برای آموزش «زندگی خوب» به دلیل دگرگونی ریشهای «زندگی» به مخاطره افتاده است. جامعه بورژوازی بر مبنای بیاخلاقی شکل گرفته و تداوم دارد و سخن از نظریه اخلاقی در چنین شرایطی بسیار دشوار است. در جامعه معاصر با قرار گرفتن سوژهها در روند تولید و بازتولید، «زندگی» به مفهومی زیستشناختی جهت «صیانت نفس» تقلیل یافته است. «تنها زمانی زندگی میتواند خود را تحت مناسبات حاکم بر تولید، بازتولید کند که فراشدی که با مسخ نیروی کار و تبدیل آن به کالا آغاز شده تمام مناسبات انسانها را فراگیرد و هر یک از انگیختارهایشان را همچون نوسانات منظم قابل اندازهگیری رابطه مبادله عینیت بخشد. سازمان کامل مناسبات تولید نیازمند مشارکت مردمانی است که مردهاند. خواست زندگی خود را وابسته به انکار خواست زندگی میبیند: صیانت نفس کل زندگی را در سوبژکتیویته حل میکند.» (Adorno 2005, 229)
حیات در اندیشه آدورنو
از نظر آدورنو، صرف ضربان قلب به معنای زنده بودن نیست. تمایز میان زندگی صرف به معنای زیستشناختی و زیستن در اندیشه آدورنو، بر «نظریه کار» مارکس استوار است. پروژه مارکس عبارتند از نقد اقتصاد سیاسی بورژوازی. به نظر مارکس «اقتصاد سیاسی، کار را بهگونهای انتزاعی همچون یک شیء میبیند؛ کار یک کالاست.» (مارکس 1387، 126) بیگانگی نزد مارکس نه به ابژههای طبیعی که با محصولات کار یعنی کالا و سرمایه بهعنوان نتیجه مناسبات اجتماعی مرتبط است. مهمترین تمایزی که میان کار و دیگر کالاها وجود دارد این است که کار یک فعالیت زنده است. جامعه سرمایهداری با تقلیل کارگر به توان کارش، در واقع زندگی را به توان کار و متعاقبا به کالا تبدیل میکند. بنابراین تقلیل زندگی به توان کار یعنی تبدیل زندگی به کالا. به نظر آدورنو دیالکتیک زندگی در اینجاست که به واسطه کالاسازی کامل کار زندگی ویژگی متضاد یعنی مرگ را به خود میگیرد و برای زنده نگه داشتن خود تبدیل به مرگ میشود. در چنین شرایطی زندگی به معنای «بقا» یا از نظر بنیامین صرفا «زندگی محض» است. «زندگی محض» یا زندگی برای «بقا» همواره با استقرار قدرت سیاسیای که بر این زندگی تسلط کامل دارد، همبسته است. زندگی از هر آنچه آن را ارزنده میدارد، تهی شده است. پیامد این وضعیت آن است که انسان انجام وظایف انسانی خود را بیشتر مانند حیوان احساس میکند مانند خوردن، آشامیدن و زاد و ولد.
به نظر کارل مارکس با پیدایش پول روند کالاسازی انسان و تواناییهای او نیز تشدید شده است. «پول همه داراییهای بشریت را میکاهد و آن را به کالا تبدیل میکند. پول ارزش عام و خود سازنده همه چیزهاست. از اینرو با ارزش خاص خود همه دنیا را غارت کرده است، هر دو، هم دنیای انسانی و هم طبیعت را. پول اساس و ماهیت کار و موجودیت انسان است، بیگانه شده از انسان و این ماهیت بیگانه بر انسانی که بر او سجده میکند، مسلط شده است.» (مارکس 1381، 46) به نظر مارکس، ازخودبیگانگی انسان، به این شکل متجلی میشود که نیروهای انسانی، فرآوردهها و آفرینشها و هر آنچه باعث تداوم و بسط شخصیت انسان میشود، از انسان جدا شدهاند و موقعیت و قدرت مستقلی به دست آوردهاند و بر انسان به مثابه خدایگان تسلط یافتهاند. با تقسیم کار، استفاده از پول و رشد مالکیت خصوصی، از خودبیگانگی انسان در جامعه سرمایهداری مدرن به اوج خود رسیده است. نظام سرمایهداری کارکردها یا کارویژههای انسان را از او جدا میکند و برای به بردگی کشیدن او آنها را بهکار میگیرد. بیگانگی به سه شکل اتفاق میافتد: «الف: بیگانگی کارگر از محصول عینی و مادی کارش، ب: بیگانگی کارگر از کار خویش به این صورت که هنگام کار به خودش تعلق ندارد، ج: بیگانگی کارگر از سایر آدمها یعنی مالک ابزار تولید و استفادهای که از نیروی کار او میشود. بنابراین کار فردی نهتنها کالا تولید میکند بلکه خود را بهعنوان کالا و نیز مناسبات اجتماعی سرمایهداری بازتولید میکند.» (مارکس 1387، 35)
ذات جامعهای که مبتنیبر «اصل مبادله» است، همه فعالیتهای انسانی حتی وجوه بنیانی زندگی را تحتالشعاع قرار میدهد. جامعه از طریق فعالیتها و کنشهای افراد انسانی سعی در حفظ و بقا و بازتولید دارد؛ در این کنشها افراد به بقای جامعهای کمک میکنند که در اصل نسبت به نیازهای واقعی خود آنها موضعی بهشدت مخالفتآمیز و خصومتبار دارد. درواقع «آگاهی کاذب» یا «ایدئولوژی» است که سبب میشود خود افراد در حفظ و بقای جامعه مبادلهای مشارکت کنند. آگاهی کاذب منجر به شیءانگاری (reification) میشود. شیءانگاری حالتی از آگاهی است که در آن آگاهی جهان را به روشی درک میکند که در آن همهچیز بتواره شده و جسمیت یافته است. آدورنو همچون لوکاچ، که پیشتر از او گفته بود، بر این باور است که ساختار خاص جامعه مبادلهای، بتوارگی و شیءانگاری را بازتولید میکند. بهمنظور انجام این کار، مبادله نیازمند جهانی کاملا کمی است و این فقط میتواند با تبدیل و انتقال کیفیات به ارزشهای محض و انتزاعی به رسمیت شناخته شود. از طریق این فرآیند شیءانگاری مبادلهای و جهتدار، اندیشه و تفکر باید خود را به تایید وظایف و مسئولیتهای اجتماعی محدود کنند: کار تبدیل به کالا و هنر بهعنوان یک امر مصرفشدنی؛ بنیادیتر از همه اینها فهم و دریافت شخص، نه بهعنوان فردی منحصر و یکتا بلکه بهعنوان وجودی با قابلیتهای مفید و قطعا اجتماعی است. افراد انسانی با یکدیگر براساس اصل مبادله ارتباط برقرار میکنند.
در چنین شرایطی قانون، نهادها، اخلاق و فلسفه در خدمت پایداری وضع موجود قرار میگیرند. قوانین و باورهای اخلاقی انسان وابسته و زاده شرایط اجتماعی اوست و با تغییر آن شرایط نیز دگرگون میشود. همانطور که در فصول قبلی توضیح داده شد، انسان عام (man in general) یا کلی وجود ندارد و تنها انسانهای خاصی که وابسته به این یا آن طبقه خاص اجتماعی هستند، وجود دارند، بنابراین اخلاق کلی نیز وجود نخواهد داشت. تنها اخلاقیات خاص وجود دارند که وضعیت، خواستها و منافع خاص طبقات خاصی را منعکس میسازند و با تضاد و تعارض میان این طبقات آنها نیز در تضاد با یکدیگر قرار میگیرند. بنابراین قوانین و باورهای اخلاقی فینفسه درست و نادرست یا معتبر و نامعتبر نیستند بلکه این قوانین تاریخی و متعلق به علایق گروهها و طبقات مختلف است. به قول انگلس در آنتی دورینگ: «ما هنوز بر سر این حرفیم... که تمام نظریههای اخلاقی پیشین، در تحلیل نهایی، محصول مرحلهای اقتصادی هستند که جامعه در آن دوره خاص به آن رسیده بود و همانطور که جامعه تاکنون در تقابل آشتیناپذیر طبقاتی حرکت کرده، اخلاق نیز همواره اخلاق طبقاتی بوده است؛ به این معنا، که یا توجیهگر سلطه و منافع طبقه حاکم بوده یا به مجردی که طبقه تحت ستم به پا خاسته و به قدر کافی نیرومند شده است، به نمایندگی از طغیان ضدتسلط و منافع آتی طبقه ستمدیده [ انقلابی] وارد میدان شده است.» (انگلس 1383، 34) به نظر انگلس برخی احکام اخلاقی مانند «نباید دزدی کرد» برای همه دورههای تاریخی که در آن جامعه بر پایه مالکیت خصوصی استوار است، مشترک هستند.
کارل کائوتسکی در کتاب اخلاق و مفهوم مادی تاریخ (Ethics and Materialist Conception of History) به بررسی روایت مارکسیستی از اخلاق میپردازد و توجه خود را معطوف به فلسفه اخلاق کلاسیک یونان میکند. به نظر کائوتسکی در دنیای باستان موضوع اخلاقی در نتیجه تنشهای طبقاتی پس از جنگهای ایران و یونان پدیدار شده و شکل گرفته است. این جنگها سبب شد که یونان در مرکز فعالیتهای گسترده بازرگانی قرار گیرد و سهگونه مهم و عمده اخلاق به وجود آید: اخلاق اپیکوری (Epicurean) که مظهر منافع دستهای است که در پیوند با تولید خصوصی بودند؛ اخلاق افلاطونی و نوافلاطونی که نماینده آن بخش از اشرافیت است که درگیر کنترل شخصی بر فرآیند تولید نبودند و اخلاق رواقی که مظهر منافع چند طبقه باقی مانده است که بهعنوان نظریه اخلاقی میانجی نقش بازی میکند. (Kautsky 1957, 78-79) بنابراین شکلگیری نظامهای اخلاقی همواره در ارتباط تنگاتنگ با ضرورتهای تاریخی و نوع سلطه طبقه حاکم قرار دارد.
انسان مدرن چیست؟
به نظر آدورنو، در جامعه معاصر که همهچیز به کارکردش فروکاسته میشود و انسان نیز به مناسبت کارکردش در بستر تولید مادی به شیء تقلیل یافته است، مفهوم اخلاق رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد. در واقع پیامدهای جنگ جهانی اول و ساختار حاکم بر نظم جامعه سبب شده است تجارب فردی انسانها در یک روایت کلی حل شود یعنی تبدیل شدن همه چیز به کارکردش. گوهر تجربه به کارکردی محض تقلیل یافته است، چراکه اشیای کاربردی امکان هیچ رابطهای جز استفاده را نمیدهند. به نظر آدورنو، زندگی اخلاقی معاصر چه در عرصه عمومی و چه در عرصه خصوصی، روبه زوال است. درواقع، از جاذبههای رمانهای کافکا برای آدورنو جانبداری او از مرگ در برابر مردهوار بودن زندگی است. کافکا نشان میدهد که چگونه «درجهانی گرفتار مصیبت و جان کندن، هرچیز مثبت، هر تلاشی، حتی کاری که زندگی را بازتولید میکند، به منزله کمکی است به افزایش آن گرفتاری.» (Adorno 1997, 271) بنابراین طرح مقولات اخلاقی جدید از دل جنگ علیه اخلاقیات حاکم بر جامعه برمیخیزد. باید به انکار آن چیزی پرداخت که جامعه توسط آن مورد قضاوت قرار میگیرد و آن چیزی نیست جز اخلاقیات حاکم. پیروی سرسختانه از اصول اخلاقی حاکم به سادگی میتواند تبدیل به توجیه وضع امور چنانکه هست، شود.
هرچند آدورنو معتقد است که اخلاق در جهان معاصر زوال یافته و زندگی دچار بیمعنایی شده است، اما از طریق هنر میتوان معنایی جدید آفرید و از ساحتی جدید نوید داد. به نظر آدورنو، «زندگی به رشتهای از تکانهها تبدیل شده که فواصل میانشان را فضاهای ساکن و تهی پر کرده است.» (Adorno 2005,57)
عناصر زندگی از هم گشوده و تکهتکه شده انسان در جهان معاصر توسط مرگ به یکدیگر وصله شده است. مرگ همان دیالکتیک زندگی است که در آن انسان با تبدیل شدن به کالا صرفا برای بقای خویش مردهوار زندگی میکند. اما منش بنیادین هنر یعنی دادخواست آن علیه واقعیت موجود و فراخواندن تصوری از آزادی، استوار بر این نکته است که هنر از جبر اجتماعی فراتر رود و قلمرویی بیافریند که در آن دگرگون کردن تجربه، که به هنر اختصاص دارد، امکانپذیر شود. نمونههایی از تجارب فردی و گاها اجتماعی تنها در هنر و فلسفه یافت میشود، چراکه این دو حوزههایی هستند که نیازهای جامعه نمیتوانند آنها را تماما به محاصره خود درآورند. تجربه امر جدید، تجربهای درونی است که به محتوای حقیقت اثر هنری بر میگردد.
پینوشت:
1ـ این کتاب مشتمل بر خطابههایی است که در سال 1963 در دانشگاه فرانکفورت ارائه شد و پس از مرگ او به چاپ رسید. این خطابهها فهمی دقیق و اصیل از آثار اصلی کانت در زمینه فلسفه اخلاق به خواننده میدهند و شرحی مفصل بر این گفته آدورنو که «هیچ زندگی درستی درون زندگی نادرست وجود ندارد» عرضه میدارند.
منابع:
آدورنو، تئودور(1389). راس ویلسون، ترجمه پویا ایمانی، نشر مرکز.
انگلس، فردریش(1383). آنتی دورینگ، ترجمه آرش پیشاهنگ، تهران: جامی.
مارکس، کارل(1381). درباره مساله یهود، ترجمه حسن مرتضوی، نشر اختران.
مارکس، کارل(1387). دستنوشتههای اقتصادی فلسفی 1844، ترجمه حسن مرتضوی، نشر آگه.
Adorno, theodor. w, Prisms, tra by Samuel and Shierry Weber Nicolson, USA: MIT press
Adorno, theodor(2000). w, Problems of Moral Philosophy, tra by Rodney Livingstone, Cambridge: Plity,
Adorno, theodor. (2005) w, minima miralia: Reflection from Damaged life, tra by E. F. N. Jephcott, London& New York,
Bernstein, J. M,(2001) Adorno: Disenchantment and Ethics, cambridge University press,
Kautsky. k,(1918). Ethics an Materialist conception of hostory, Chicago,
* نویسنده : امیر اعتمادیبزرگ پژوهشگر