تاریخ : Sat 23 Dec 2017 - 15:49
کد خبر : 14368
سرویس خبری : جامعه

آرزوهای کودک کار

یادداشت/ رضا مشتاقی روزنامه نگار

آرزوهای کودک کار

بچه‌های زباله‌گرد مثل باقی بچه‌های کار در سنینی بودند که باید درس می‌خواندند، بازی می‌کردند، با دوستان و خانواده‌شان وقت می‌گذراندند و توجه و محبت می‌دیدند و از همه‌ اینها محروم بودند. محرومیت از توجه و محبت در بچه‌های زباله‌گرد شدیدتر از باقی بچه‌های کار بود.

به گزارش «فرهیختگان آنلاین»،
 
1- آرزو دارم یه نفر باهام حرف بزنه

پسرک خودش را کشیده بود بالا و تا کمر رفته بود توی سطل زباله و می‌گشت. جست‌وجوی بین زباله‌ها که تمام شد و برگشت پیش گاری‌اش، ما روبه‌رویش ایستاده بودیم. سلام کردیم و دست دراز کردیم برای دست دادن و دستکشش را درآورد و دست داد. معلوم بود تازه از افغانستان آمده است. هنوز نه آدرس‌ها را خوب بلد بود و نه می‌توانست درست صحبت کند. به حرفش گرفتیم که «چی‌کار می‌کنی و روزی چند ساعت کار می‌کنی و پدر و مادرت کجان و چندتا خواهر و برادرید و...؟» تنها آمده بود ایران. خانه‌ پُرش 13-12 سال داشت و بیشتر درآمدش را می‌فرستاد افغانستان برای پدر و مادرش. تمام ساعات بیداری را کار می‌کرد. 13-12 ساعت توی خیابان‌ها و درون سطل‌های زباله می‌گشت و شب هم توی گاراژ تفکیک زباله مشغول به کار بود. خواب و خوراک‌شان هم در همان گاراژ‌ها بود. حرف زدیم و پرسیدیم «راستی! آرزوت چیه؟» نمی‌فهمید چه می‌گوییم. توضیح دادیم «آرزو یعنی چی دوست داری داشته باشی؟ یا دوست داری چی‌کار برات بکنن؟ یا تو بتونی چی‌کار کنی...؟» گفت «هیچ‌چی... ممنون.» می‌خواست برود و می‌خواستیم آرزویی کند. گفتیم «ببین! اگه الان یه آرزو کنی، ما سعی می‌کنیم برآورده‌اش کنیم.» گفت «نه، ممنون. آرزویی ندارم.» فکر می‌کردیم چیزی به ذهنش نمی‌آید. شروع کردیم از آرزوهای بچگی‌های خودمان گفتن: «توپ، دوچرخه، کیک تولد، لباس و... .»

نگاه‌مان کرد و نگاهش را از ما دزدید. گفت: «آرزو دارم یه نفر باهام حرف بزنه... .»

2- انگار دیالوگی را گفته باشیم که نویسنده‌ای هزاربار نوشته است و هربار فکر کرده «نه... آن‌قدر که باید تکان‌دهنده نیست» و خط‌زده و باز از اول خط. پسرک زباله‌گردی می‌کرد تا خرج خانواده‌اش را دربیاورد و بفرستد آن‌سوی مرزها و حالا از بین همه‌ آن چیزها که ما فکر می‌کردیم باید آرزوی یک پسربچه‌ 13-12ساله باشه، آرزوی هم‌صحبتی با یک نفر را داشت. شماره دادیم و گفتیم «هرموقع دوست داشتی زنگ بزن.» یک‌ساعت بعد زنگ زد و شروع کرد به حرف زدن. به دقیقه نکشیده بود که صاحب‌کارش گوشی‌اش را گرفت و داد و بی‌داد که «شما کی هستی و به چه اجازه‌ای شماره دادی به کارگر من و... .» دیگر از پسرک خبری نشد.

فکر می‌کردیم منحصربه‌فردترین تجربه‌ ممکن را داشته‌ایم؛ ولی هم خودمان و هم دیگر بچه‌ها، بازهم بچه‌های زباله‌گردی را دیدیم که آرزوی حرف زدن با یک نفر و داشتن یک هم‌صحبت را داشتند.

بچه‌های زباله‌گرد مثل باقی بچه‌های کار در سنینی بودند که باید درس می‌خواندند، بازی می‌کردند، با دوستان و خانواده‌شان وقت می‌گذراندند و توجه و محبت می‌دیدند و از همه‌ اینها محروم بودند. محرومیت از توجه و محبت در بچه‌های زباله‌گرد شدیدتر از باقی بچه‌های کار بود. بچه‌های کار در کارگاه‌ها معمولا تعاملی با همکار و کارفرمای‌شان دارند. بچه‌های دستفروش معمولا از جانب مردم توجهی می‌بینند، ولو این توجه در قالب کنش‌های منفی و «نمی‌خوام» و «نمی‌خرم» و «برو اون‌ور به ماشینم دست نزن کثیفش کردی» باشد. بچه‌های زباله‌گرد از همین توجه منفی هم محروم بودند. آنها تنها کار می‌کردند و در زباله‌ها می‌گشتند، با مردم کاری نداشتند و مردم هم فاصله‌‌‌شان را با آنها حفظ می‌کردند. اینها باعث شده بود «حرف زدن با یک نفر» به آرزوی بعضی از این بچه‌ها بدل شود. بگذریم که خیلی‌هایشان همین آرزو را هم نکردند. صرفا از ما تشکر می‌کردند و می‌رفتند.

3- ما چرا از این بچه‌ها آرزوهایشان را می‌پرسیدیم؟ جمعیت امام‌علی(ع) سالانه آیینی داشت به نام کعبه‌ کریمان. اعضای جمعیت سراغ کودکان محروم می‌رفتند و از آرزوهایشان می‌پرسیدند و سعی می‌کردند از طریق خیرین این آرزوها را برآورده کنند. با اطلاع‌رسانی این آرزوها، بخشی از جامعه خبردار می‌شد از آنچه زیرپوست شهر در جریان است. سال پیش، دو کودک زباله‌گرد، احد و صمد، در آتش‌سوزی یک گاراژ تفکیک زباله زنده‌زنده سوخته بودند. تازه فهمیده بودیم چقدر این بچه‌ها دیده نمی‌شوند؛ بچه‌هایی که نه‌تنها باید در کودکی کار کنند، که کارشان ازجمله‌ نامطلوب‌ترین کارهاست. بچه‌هایی که اغلب می‌بینیم‌شان و حتما تا الان فهمیده‌ایم چقدر زیاد شده‌اند. بچه‌های کم‌سن‌و‌سالی که کیسه بر دوش در محله‌هایمان می‌گردند و روزی‌شان را از بین دورریخته‌های ما می‌جویند. قرار شد آن سال را فقط سراغ بچه‌های زباله‌گرد برویم و از آرزوهایشان بپرسیم. آرزوهای بچه‌ها جمع می‌شد و روی سایتی قرار می‌گرفت. هرکس می‌توانست یک آرزو را انتخاب و برآورده کند. آیین کعبه کریمان بهانه‌ای بود تا خودمان حداقل از وضعیت بچه‌های زباله‌گرد خبردار شویم و نتایج آن و اطلاعاتی که از گستردگی و عمق مشکلات این بچه‌ها به دست آوردیم قبل از شروع آیین در مخیله‌مان هم نمی‌گنجید.

4- ایام اعتکاف ماه رجب می‌رفتیم توی مساجدی که اعتکاف داشتند. با معتکفین حرف می‌زدیم و آرزوهای بچه‌ها را بهشان می‌گفتیم. خیلی از آرزوها توسط معتکفین برآورده می‌شد.

 آدمی که آمده بود یک عبادت فردی داشته باشد و سه روز با خدای خودش خلوت کند، به یک‌باره می‌دید می‌تواند با یک «کیک تولد» یا یک «دوچرخه» آرزوی یک کودک محروم و رنج‌کشیده را برآورده کند و در عین عبادت فردی خود، دردی از بخشی از جامعه دوا کند؛ اما آرزوها فقط این چیز‌ها نبودند. گاهی برگه‌ای از توی کیسه بیرون می‌آمد و می‌دیدیم کودک آرزو کرده «مادرش زنده باشد»، «پدرش معتاد نباشد»، «در کشورش جنگ نباشد»، «بتواند درس بخواند»، «با ایرانی‌ها فوتبال بازی کند»، «یک نفر با او صحبت کند» و بعد برای آن‌کس که آرزو را دیده بود توضیح می‌دادیم که «کودکان زباله‌گرد تهران بیشتر افغانستانی‌اند، ایرانی و پاکستانی و... هم در میان‌شان هست اما بیشتر افغانستانی‌اند. از جنگ گریخته‌اند و آمده‌اند اینجا برای زباله‌گردی تا خانواده‌شان آن‌سوی مرزها از گرسنگی نمیرند. می‌گفتند «دومیلیون تومان می‌دهیم تا از افغانستان قاچاقی بیاورندمان ایران.» اینجا هم کارشان زباله‌گردی است. بعضی‌هایشان روزی 18 ساعت کار می‌کنند. حقوق‌شان را هم معمولا خودشان نمی‌گیرند. صاحب گاراژ حواله می‌کند برای خانواده‌شان. برای همین خیلی‌هایشان عادت ندارند به اینکه چیزی برای خودشان بخواهند. بلد نیستند آرزو کنند.

5- آن‌کس که اینها را می‌شنید، معمولا به‌هم می‌ریخت. می‌دید چقدر بی‌خبر است از آنچه در همین نزدیکی، شاید سرکوچه و جلوی خانه‌اش بر کودکان می‌رود. خیلی‌ها بعد از دیدن این آرزوها و شنیدن ماجرا، مصمم می‌شدند آن آرزوهای به نظر غیرملموس و غیرقابل برآورده کردن را برآورده کنند. می‌گفتند «با رفقامون جمع می‌شیم می‌ریم آرزوش که فوتبال بازی کردنه رو برآورده می‌کنیم»، «می‌رم باهاش صحبت می‌کنم هر چند وقت یه بار»، «بورسیه‌اش می‌کنم بیاد پیش‌تون درس بخونه»، «باباش رو نمی‌شه ترک داد؟» و... . آن‌موقع به ذهنم می‌آمد این «حرف زدن» و «شنیدن» آرزوی همه‌مان بوده است.