
به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، شایان مصلح بازیکن تیم پرسپولیس تهران، امسال برای پنجمینبار در مراسم پیادهروی اربعین شرکت کرده است. او روزنوشتهایی را از خاطرات این سفر برای روزنامه «فرهیختگان» مینویسد.
صبح روز دوم آغاز پیادهروی است؛ پیادهرویای که پنج سال است از نجف با پای پیاده شروع میکنم. عمود1 به یاد علی (ع) و مظلومیتش، عمود2 حسن غریب مدینه، عمود3 حسین فدای لب تشنه، عمود 4، عمود 5، عمود 6، عمود7، عمود 8، عمود9، عمود10، عمود11و عمود 12 به یاد امام غایب.
همان اوایل مسیر درحال زمزمه بودم و احساس کردم پیراهنم کشیده میشود. برگشتم و پسری حدود پنجساله را دیدم که با همان لهجه عربی به «موکب» روبهرویی اشاره میکند که برای استراحت بروم. روبهرویش نشستم و دستش را بوسیدم. گفتم باید بروم اما باز هم دستم را کشید. به سمت موکبشان رفتم و نشستم. آب خوردم و دوباره دستی برای پسرک تکان دادم و راه افتادم.
عمود 72؛ مگر میشود اینجا یاد شهدای کربلا نبود. مگر غیر از این است که این عمودها را برای آنها برپا کردهاند. پس قدم میزنم به یاد شهدای مظلوم دشت نینوا، به یاد حسین(ع)، به یاد عباس(ع).
مگر درسال چند بار میشود در این مسیر بود. برای همین باید هر سال را به کسی تقدیم کرد. پاهایم در مسیر امسال به یاد شهید حسن شحاته قدم برمیدارد. مگر میشود برای ظهور ولیعصر دعا نکرد. دعا برای ظهور، دعای هر سالهام است.
به عمود 128 رسیدم. نشستم تا استراحتی کنم که از شبکه اینترنتی ثامن دعوت به برنامهای شدم تا در مسیر مصاحبهای داشته باشند. سرم پایین بود و با گوشی کار میکردم که اسمم را از زبان کسی شنیدم. سرم را که بلند کردم دو جوان را دیدم که جلوی موکبی ایستادهاند و با شک نگاهم میکنند. وقتی خندهام را دیدند، جلو آمدند و صحبت کردیم. فکر میکردند اشتباه دیدهاند. از اراک آمده بودند و موکبی را راه انداختند تا از زائران پذیرایی کنند. چند عکسی با هم انداختیم و دوباره راه افتادم.
عمودها یک به یک از جلوی چشمانم کنار میروند:
خبر به حیث سند معتبر، خبر متواتر
خبر رسیده به ما از طریق حضرت باقر
به کربلا رفتن آنقدر فضیلت دارد که در مسیر زیارت رواست مردن زائر.
به عمود 313 که رسیدم دوباره قدمهایم به یاد امام عصر(عج) برداشته شد. همهجا شلوغ است و موکبها کنار هم قرار گرفتهاند. هر کسی هر کاری که از دستش بربیاید برای زائران در راه انجام میدهد. دختربچهای که دست در دست مادرش است جلوی پایم حرکت میکند. تقریبا سه ساله است. ناگهان به یاد دختر سه ساله حسین(ع) میافتم و اشک چشمانم را پر میکند. دخترک سنگی جلوی پایش میافتد و زمین میخورد. ناخودآگاه به سمتش میدوم و بلندش میکنم. دیگر نمیتوانم جلوی گریههایم را بگیرم.
به صوت ماذنهای در دمشق مدیونم
رقیهای شدنم را به عشق مدیونم
غروب شد و هوا کمی از روز خنکتر. سیل زائران هر لحظه بیشتر میشود. عمودها را رد میکنم. باید شب به عمود 800 برسم. قرارمان با بچههای صداوسیما عمود 800 است. قرار است از آنجا با ماشین به سمت کربلا برویم. قدمهایم را تندتر برمیدارم. نگاهم به پاهایم است که خاکی شده و از دو انگشتم کمی خون آمده است؛ خونی که از پاهایم جاری شده دوباره من را میبرد به شام غریبان. تنی بیسر و اهلبیتی که غریبانه در خاک هستند.
عمود 525؛ تقریبا راه به نیمه رسیده است. صدای نوحههای مختلف از همهجا به گوش میرسد. همینطور که به جمعیت نگاه میکنم یک نفر به اسم صدایم میکند. هنوز متوجه نشدم که چه کسی است. در آغوشم میکشد. رضاست؛ همکلاسی دانشگاهم، به همراه پوریا و امیر. بعد از چند دقیقه خوش و بش با هم همراه میشویم تا بقیه مسیر را تنها نباشم.
شیعه را نمیشود از حب اهلبیت(ع) جدا کرد. برای همین است که این مسیر دو هفته قبل از شروع اربعین «شهید بیسر» آنقدر شلوغ است.
عمود 800؛ قرارمان همین جا است. ساعت یک نیمه شب است. در موکبی که همان جا است برای استراحت مینشینیم. هنوز تا کربلای حسین راه مانده است.