شاپور جورکش یکی از منتقدان و پژوهشگران همدوره ماست که نگاهش به متون ادبی کلاسیک و معاصر خاص و به دور از کلیشههای همیشگی است. او علاوهبر تحقیق و پژوهش بر آثار شاعران و نویسندگان معاصری همچون صادق هدایت و نیما، کتاب و مقالاتی هم درباره متون ادبیات کهن دارد که یکی از مهمترین آنها «خفیهنگاری خشونت در سرزمین آدم لِتیها» و مقاله «عرفان و کهن الگوهای ذهن هنرمند ایرانی» است که همراه با بسیاری بحث و نظرها و تحلیلهای دیگرش، او را به منتقد و پژوهشگری قابل اعتنا تبدیل کرده است که هیچ گاه به سراغ متنی نمیرود مگر آنکه طرح مساله یا زاویه مشخصی را در ذهن خود داشته باشد. جورکش به مهجوری «مناقبالعارفین» صحه میگذارد و این مهجوری را زاییده نوعی نگاه خاص میداند که علاقهای به شناخت مولانایی که از پس ابرها بیرون آمده، ندارد و حاضر نیست هیچ تحلیلی درباره او داشته باشد، حتی اگر روایت آن یکی از روایتهای بسیار نزدیک به عصر مولانا باشد و او را آنچنان که بوده به تصویر بکشد. این تصاویر نهتنها خدشهای به ساحت مولانا و نزدیکانش همچون شمس وارد نمیکند بلکه آنها را در واقعیت، دلچسبتر و دوستداشتنیتر میکند.
***
فکر میکنید اهمیت کتابی مانند «مناقبالعارفین» در چیست؟
کتابی مثل «مناقبالعارفین» که در واقع از طرف بیشتر استادان بزرگ دانشگاهی ما خواندنش نهی شده و جزء منکرات قرار گرفته، منبعی است که بسیار میتواند ما را در شناخت جامعهای که مولانا در آن زیست داشته، کمک کند و نهی این اساتید به این دلیل است که این کتاب یکسری خرق عادتهایی را ذکر میکند که به نظر دوستان باعث مخدوش شدن شناسنامه مولانا میشود. در حالی که این کتاب بسیار مریدانه نوشته شده و از طرف احمد افلاکی با یک نوع وسواس به رشته تحریر درآمده و وقایعی را ذکر کرده است که اگر اتفاق هم نیفتاده دستکم سندیت دارد. استادان ادبیات کلاسیک معتقدند که این کتاب را نباید خواند چون مخدوش است و نمیتوان به مطالب آن تکیه کرد. در حالی که هم دکتر «زرین کوب» و هم دکتر «شفیعیکدکنی»و هم دیگر استادان بزرگ دیگر خوب می دانستند و میدانند که روشی وجود دارد که بتوانیم سندیت یک متن را تشخیص بدهیم. مثلا اگر در این کتاب مولانا میگوید زلزله برخلاف گفته «فلسفیک» یا «مادیون» در اثر «بخارات زمین» نیست، بلکه در دل البرز کوهی وجود دارد به نام «فیروزکوه» که رگ تمام شهرها در این کوه است و وقتی گناهی از شهری سر میزند این رگ توسط خداوند جنبانده میشود و آن شهر به هم میریزد. برای اینکه بدانیم افلاکی این موضوع را به درستی نقل کرده یا نه میتوانیم برویم به مثنوی رجوع کنیم. خواهیم دید در «مثنوی» و «فیهمافیه» عینا همین مطلب را مولانا آورده و با این حساب چگونه میتوانیم بگوییم این موضوع که افلاکی ذکر میکند سندیت ندارد؟ مثالهای بسیاری از این دست میتوان زد که همگی به قلم خود مولاناست. بنابراین با منع دیگران از خواندن این کتاب، فقط خودمان و جامعه را از مجموعه شناختهایی که میتوانیم از زمان مولانا و نحوه تفکر حاکم بر ذهن افراد آن زمان وجود داشته، محروم میکنیم. ازجمله حکایتهایی که در این کتاب میآید این است که میگوید یکی از مریدهای مولانا بالای منبر داشت نقلی میگفت و وقتی پایین آمد. دانشمندی که پایین مجلس نشسته بود و از مادیون به حساب میآمد، حرف مرید را رد کرد. مرید مشتی به دانشمند میزند و او را میکشد. خانواده مقتول ماجرا را برای گرفتن دیه یا انتقام دنبال میکنند. مرید فرار میکند و به خانه مولانا میرود و بست مینشیند. مولانا به «قیصر» نامی نامهای مینویسد که در دربار گرجی خاتون بوده و قیصر اسب و زینش را میفروشد و پول دیه را میدهد و اسب و زین دیگری هم میخرد برای آنکه مرید را فراری دهند. پس میتوانیم به این نتیجه برسیم که بهعنوان مثال سنت بستنشینی و دیهپردازی برای کسانی که به خاطر مسائل ایدئولوژیک کشته میشدند از دیرباز وجود داشته است؛ هم در خانقاه، هم در مساجد. چرا جامعه ما باید از خواندن و دانستن چنین اسنادی محروم باشد؟
کتابی با این اهمیت چرا باید 200 نسخه تیراژ داشته باشد؟ واقعا دلیلش به غیر از آنچه گفتید چه میتواند باشد؟
همانطور که گفتم این کتاب به نوعی کتاب پستویی استادان محسوب میشود و دلشان نمیخواهد این کتاب شناخته شود. به این دلیل که فکر میکنند با خوانده شدن این کتاب بت ذهنی ما از مولانا خدشهدار میشود. به هر صورت واقعیتهایی درباره بزرگان ما وجود دارد که باید آنها را بپذیریم. خوب و بد دست ما نیست. نسخهای از «غزلیات شمس» را دکتر شفیعیکدکنی عزیز تصحیح کرده که در آن از یک غزل 60 بیتی فقط پنج بیت باقی مانده و تمام بیتهایی را که به نظر ایشان سست رسیده یا زیباییشناسی نداشته است حذف کردهاند که آن پنج بیت زیبا بماند تا بتوانیم مثل کتاب حافظ با آن فال بگیریم. اما واقعیت این است که بسیاری از لغات و اطلاعاتی که درباره مولانا و زمانهاش میتوان به دست آورد در همین بیتهای حذف شده است. حذف اینها به عقیده من گرچه از روی خیرخواهی بوده است اما در واقع لطمات فرهنگی خودش را هم زده تا نتوانیم تشخیص درستی از وضع جامعه مولانا داشته باشیم.
مناقبالعارفین چه تفاوتهایی با دیگر کتابها مانند ولدنامه، رساله سپهسالار و... که درباره زندگی و شجره مولانا نوشته شده، دارد؟ بهعنوان مثال نثر افلاکی نثر سادهای است، کما اینکه بسیاری دیگر از کتابها نثرهای آنچنان سادهای ندارند.
مریدهای مولانا عمدتا افراد عامی بودهاند؛ یعنی در واقع بسیار محفل خودمانی در محضر مولانا داشته و اهل حِرَف آنجا بودهاند و اینها دایره لغات چندان وسیعی نداشتهاند و این کتابها برای خوانش مریدان نوشته شده و در واقع تا آنجا که ممکن است این نکته رعایت شده که قشر عام زمانه افلاکی با این کتاب ارتباط برقرار کنند. درست عکس کاری که در زمان ما انجام میشود و گویا میخواهند این کتاب مهم را از دسترس مردم دور کنند. هدف احمد افلاکی آن بوده که جذبهای برای همه قشرهای مردم در آن وجود داشته باشد. اما خرقعادتهایی مثل اینکه مولانا مرده زنده میکرد یا دست به سنگ میزد و طلا میشد؛ اینها چیزهایی است که یکطورهایی در واقع در فرهنگ امروز زیاد مقبول نیست، در حالی که بسیاری از عرفا مثل حلاج به دنبال اینگونه کرامات بودهاند. در «نفحاتالانس» نقل شده که حلاج وقتی با کشتی به سمت هند میرفت در جستوجوی شعبدهکارانی بود که بتوانند پدیدههای خرقعادت را به او یاد دهند. در همین کشتی با کسی آشنا میشود که اهل این کار بوده و ریسمانی از جیب بیرون میآورد، به هوا میاندازد و از آن بالا میرود و میگوید چنین چیزی میخواهی؟ و حلاج وقتی به هند میرسد دنبال این مرد میرود و بخشی از عمرش را دنبال این خرق عادتها بوده است. شاید بتوان گفت که فقط کتاب «معارف» بهاولد یک کار پژوهشی عرفانی است که از این خرقعادتها در آن خبری نیست، بدون اینکه نویسنده انگیزه انتشارش را داشته باشد. در واقع «معارف» مناجات و جستوجویی شخصی است به دنبال هستی خود و خداوند. یکی از متنهای دیگر که باید به خاطرش از دکتر محمدعلی موحد قدردانی کرد کتاب «مقالات شمس» است که آقای موحد در این کتاب حتی خردهروایتها را هم ترجمه میکند و نوشتههای ناتمام شمس را به هم میآورند بدون اینکه نظر شخصی یا نگاه سلبی- ایجابی به آن داشته باشد. به نظر من وقتی استادی مثل موحد چنین کاری انجام میدهد معیاری است برای سنجش متن و لازم نیست برای خواننده تصمیم بگیریم یا سانسور راه بیندازیم در تصحیح متون کهن.
هم شمس و هم مولانا شخصیتهای زمینی از خود در مقالات و آثار مولانا ارائه میدهند که با عرفای دیگر و کتابهایی که ذکرشان آمد تفاوت دارند. سوال اینجاست که چطور میشود هاله افسانهای که دور یکسری شخصیتها وجود دارد را به واقعیت نزدیک کرد و پذیرفت؟
بستگی به این دارد که شما سِر یا راز را چگونه تعبیر کنید. همانطور که دکتر موحد مکتوب کردهاند اسم کتاب مقالات شمس «خرقه» یا «سِر» بوده است. برای شخصی مثل مولانا که معتقد است
«خدا من هستم» یا «مولانا شمس» که خیلی جاها میگوید دیوار کعبه را بر دار خواهی دید که مردم به هم تعظیم میکنند، سر معنایی خطرناک در دوره او داشته است. پس بستگی به تعبیر از کلمه سِر دارد. خود مولانا یا شمسالدین به مرتبهای رسیده بودند که معتقد بودند سِر هستی را شناختهاند؛ سِر چهبسا این بوده که «تو خود خدایی». خود شمس هم نمیتوانسته کتابش را در دسترس دیگران بگذارد و کتاب خرقه یا مقالات را وقتی از کاروانسرا بیرون میرفته قفل بر در میزده و آن را مخفی میکرده به این دلیل که میدانسته حتما او را تکفیر میکردند و سرانجام به قتل میرساندند و خود این سِر هم میتوانسته به یک شر تبدیل شود.
میخواهم اینطور بگویم که شمس کرامت خودش را زبان و خرقهاش میداند و به قول شما همین سِر... این تفاوتی است که شمس و مولانا با دیگر عرفا دارند و آنچنان کارها و کرامات محیرالعقولی ندارند. در یک کلام میخواهم به این نکته برسم که اتفاقا مناقبالعارفین این چهره زمینی را بیشتر به مخاطبش منتقل میکند.
ما هر کاری که کنیم نمیتوانیم «شطحیات» را از عرفان جدا کنیم. به همین دلیل است که ادبیات آمریکای لاتین که آغشته به نوعی شطحیات است، این همه موردپسند ماست. ذهنگرایی ایرانی پیوسته با شطحیات و غلو درگیر است و به نوعی شکلی از خرقعادت در ما مقبول است. وقتی کار «ابراهیم گلستان» یا «محمدعلی سپانلو» را میخوانیم میبینیم به هیچ عنوان به عرفان آغشته نیستند، این خصیصه بهخصوص در شعر سپانلو ویژگی بزرگی محسوب میشود. ویژگی کار سپانلو این بود؛ همانطور که «بازآفرینی واقعیت در داستاننویسی» را میتوانیم بهترین کار سپانلو بدانیم و شاید همین دلیل تاکید او بر واقعیت محض، شعرهایش را کمی خشک نشان میدهد. اینها غنیمتهای ادب امروز ماست؛ اینکه نیما درست دیدن و ذهنی نبودن را به ما یاد میدهد به خاطر عرفانی است که ادبیات ما به آن همواره آغشته بوده است. اما رنسانس فکری ما در حافظ و سعدی اتفاق میافتد، چراکه سعدی تمام مفاهیم مجرد و آسمانی را در خدمت انسان زمینی به کار میگیرد. مولانا هم البته در بسیاری قسمتها اشارههای دوپهلو دارد و حتی شمس وقتی میگوید کرامت من زبان است. اما فلسفه بزرگ مولانا همانطور که شما اشاره کردید به انسانمحوری تکیه دارد و این هم به حدی میرسد که مولانا در موسی و شبان خودش در جایگاه خدایی قرار میگیرد و از دل این موضوع اقتدارگرایی شکل میگیرد که مثلا در داستان موسی و خضر که سوار کشتی میشوند، میتواند به اقتدار کور بدل شود. درون این نحو بیان اقتدارگرایی به چشم میخورد که درواقع میتوانیم بگوییم خرقعادت است و فرابشری. انسان کامل را مولانا کاملا قبول دارد و به همین دلیل هم عرفانش آسمانی است و در حافظ عرفان به زمین میآید، چراکه به موجود خطاکاری معتقد است که کاملا انسانی است.
به تصحیح استاد موحد از مقالات شمس اشاره کردید. به نظر شما بازخوانی و تصحیح متون در زمانه ما چه جایگاه و شرایطی دارد؟ چه حسن و ضعفهایی در این حوزه وجود دارد؟
به عقیده من پژوهشهای دکتر شفیعی که بهترین منابع عرفانی را برای ما وجود آوردهاند الگوی بسیار خوبی در کنار ترجمه مقالات از دکتر محمدعلی موحد هستند. منتهی دکتر شفیعی (با عذرخواهی از محضر ایشان) آنجاهایی که لاپوشانی کردهاند مسالهساز شده وگرنه بهترین منابع عرفانی را ایشان تصحیح کرده و در اختیار جامعه قرار دادهاند. حال هرکسی نمیتواند با دانشی کمتر از ایشان وارد این گود شود. اما بحث خوانش جداست. هر کسی میتواند خوانش خود را از هر متنی ارائه دهد. هر کس میتواند برای خود خوانشی امروزی داشته باشد و حق دارد از گذشته برداشت خود را داشته باشد. همین که آثار کلاسیک میخوانند باید بگوییم خدا پدرشان را به بهشت ببرد.
حرف آخر درباره مناقبالعارفین احمد افلاکی
من بسیار این کتاب را دوست دارم و بارها به آن مراجعه کردهام و بهعنوان یک منبع خوب این کتاب برایم با ارزش است و حق برداشت خود را دارم. مثلا مولانا میگوید این تاتارها وقتی به اینجا آمدند سوارگاو بودند و گرز چوبی داشتند تا اینکه خوارزمشاه برخی از تاجران آنها را کشت و آنها پیش پادشاهشان نالیدند و او رفت در غاری به خداوند نالید و لابه کرد. خداوند هم به اینها ظفر داد و گفت هر جا بروید پیروزید. این قدرتستایی مولانا را ما نهتنها در مناقبالعارفین داریم بلکه در فیهمافیه هم میتوانیم آن را به عینه ببینیم. اتفاقا تصویر درست و بدون شاخ و برگی را احمد افلاکی در مناقبالعارفین ارائه میدهد. این باور مولانا بوده که تاتار از طرف خدا آمده اما در مناقبالعارفین جاهایی است که «کرا» خاتون میگوید شنیدم که نصفشبی صدایی آمد و بلند شدم دیدم مولانا در خانه حضور ندارد. فردا دیدم نعلین او پر از گرد و خاک است متوجه شدم نصف شبی رفته با تاتارها جنگیده، آنها را تارومار کرده و صحیح و سالم برگشته است. درست که اینها خرافه است اما این خرافهها علتی دارد که به وجود آمده است: مردم زمانه مولانا با این حرفها که مولانا مرده را زنده میکرد یا دست به سنگ میزد و طلا میشد دوست داشتند در برابر مغولها حرکتی از او ببینند. همانطور که گفتم همه چیز بستگی به زاویه نگاه ما در برخورد با متن دارد. این خرافهها نشان از واقعیتی دارند که امروزه با تعبیر و تفسیر ما رنگ زمانه میگیرند. باید توجه داشته باشیم که منظور مولانا از زنده کردن مرده این است که او با کلام به جان و روح انسان افسرده جان میداده است نه اینکه از نظر جسمانی مردهای را زنده میکرده. مولانا روح کلمه را به تن دیگران میدمیده است. در مناقبالعارفین این موضوع برای مردم عامی به زنده کردن فیزیکی تعبیر شده است. ما میتوانیم نیازهای جامعه مولانا از او را بهعنوان یک رهبر بخوانیم و ببینیم. البته همانطور که گفتم بستگی به این دارد که برداشت ما چگونه باشد.











