هومن جعفری، خبرنگار: یادم نمیآید آخرین بار سر تماشای کدام فیلم بود که مدام صحنهها را متوقف میکردم تا نکات مدنظر در فیلم را جایی یادداشت کنم یا تیترهایی را روی کاغذ بیاورم که در لحظه در ذهنم منفجر میشد. واقعاً یادم نیست؛ اما این فیلم کاری کرد که هر چند دقیقه یکبار ناچار میشدم قطعش کنم تا از آن عقب نمانم. آقای اندرسون فیلمی ساخته که تماشاکردنش لذتبخش، باورکردنش ساده و غرق جریان شدنش تنها انتخاب منطقی است. اگر غیر از این باشد انگار عین کلنل «لاکجاو» دچار «تجاوز معکوس» میشوید! داستانش را آخر فیلم خواهید فهمید.
1- آنچه «پل توماس اندرسون» ساخته مشابهت کامل دارد با کاری که «پرفدیا بورلیهیلز» در ابتدای فیلم انجام میدهد. زن به دولت و ابواب جمعیاش اعلام جنگ میدهد و استاد اندرسون هم همچنین. منتهی ازآنجاییکه پرفدیا جوان است و خام و دنیا را نمیشناسد، اعلام جنگش خطاب به دستراستیهاست... استاد اندرسون باتجربه و دنیادیده به تمام دنیا اعلام جنگ میکند. به چپها و پوچی عمیق انقلاب مسخرهشان، به راستها و فساد ذاتی درونیشان و در ادامه به نسل زد و این مسخرهبازیهای نانبایونری و ضمایری که خود را با آن مینامند و خب درکش برای نسلهای قبلی ناممکن شده. اگر بانو پرفدیا و رفقای چپ به جان دولت حاکم میافتند استاد در این فیلم هرکه را سر راه دیده چکی کرده و این یعنی ظلم بالسویه. در نهایت همه از دیدن فیلم به یک اندازه چک میخورند و این لذتبخش است.
2- فیلم هجو است و این باعث شده تا بسیاری از منتقدان ایرانی نسبت به آن گارد بگیرند. شاید انتظار داشتند چیز حکیمانهتری را ببینند؛ اما کاملاً مشخص است که کارگردان هرآنچه از عقل سلیم داشته کنار گذاشته و فیلم را کاملاً با طنز ناب ساخته است. فیلم کاملاً شما را یاد برادران کوئن میاندازد. طنز کوئنی فیلم چنان گزنده است که اگر بخواهم تمام موقعیتهای خندهدار فیلم را برایتان بازگو کنم احتمالاً به یک صفحه کامل روزنامه نیاز دارم. فیلم میخنداند؛ اما طنز نیست. داستان یک گروه مقاومت است که دوباره دورهم جمع میشوند؛ اما در ستایش مقاومت نیست. داستان آمریکایی ورای همه این ایدئولوژیهاست. داستان آمریکای امروز که همه مسخرهبازیهای مربوط به رفتارهای نژادپرستانه، مبارزههای مسلحانه مبتنی بر ایدئولوژی را کنار گذاشته و اسیر زندگی شده و تعریفش از زندگی هم چیزی نیست جز مواد و الکل و خوشی و صدالبته تسلیمشدن به جریان ووکیسم که اتفاقاً استاد سیلیهای سختی را هم به گوش آنها میزند.
3- اینجا و در این فیلم نه فقط در آمریکای امروز که حتی در آمریکای زمان شروع فیلم همه همدیگر را به پوست خیار میفروشند. انقلابینماها حتی قبل از خوردن نخستین چک همرزمان خود را دم تیغ قرار میدهند. هرکسی که بازداشت میشود بعد از کمی تهدید مقر میآید. حتی لازم نیست که چکی بخورند. حتی جوان بهاصطلاح نانبایونری نسل زد هم که مثلاً قرار است مقابل راهورسم دنیا بایستد و فردیت خودش را توی چشم جهانی هستی بکند کسی است که دوستش را میفروشد. دو نفر دیگر که ظاهر معقولتری دارند به رفیقشان خیانت نمیکنند. فیلم با نگاه هجوآلود خود یادمان میاندازد که چه همرزمها که پای میکروفون ایستگاه مقاومت رجزخوانیها بلدند و تا اسم شب را نگویی تو را داخل انقلاب خود بهحساب نمیآورند؛ اما به زمین سفت که برسند چک اول را نخورده زمینوزمان و انقلاب و آرمانهایش را به دشمن میفروشند! فیلم روایت خیانت هم است...
4- فیلم داستان آدمهایی باسمهای است. همه چیز به تن همگان زار میزند. دیکاپریو وسط مراسم فرار از دست نیروهای پلیس با آن لباس بلند قرمز و کلاهی بر سر و آن عینکدودی بیش از حد بزرگ روی صورت بیشتر شبیه پخمههاست تا یک چریک فراری پیر. انجمن مخاطرهجویان کریسمس که هجویهای است بر انجمنهایی چون «جمجمه و استخوان» و اعضایش هم همچنین. آدم یاد سران پفکی مافیا در فیلم گوستداگ میافتد که فارست ویتاکر یکییکی شکارشان کرد! تنها آدمحسابیهای فیلم مهاجران هستند که این را باید از منظری جداگانه بررسی کرد. تنها گروهی که به یکدیگر خیانت نمیکنند زندگی خانوادگی دارند و رفتارشان معقول است مهاجران مکزیکی هستند. بقیه آمریکا دخلش آمده!
5- در این مقال کوتاه نمیتوان فیلم را بیشتر از این موشکافانه بررسی کرد. فیلم را بسیار دوست داشتم و توصیه میکنم قبل از تماشایش انتظار دیدن یک فیلم هیجانی حماسی اخلاقی و داستانگو را از سرتان بیرون کنید. فیلم دنیا را جدی نمیگیرد چه برسد به انتظارات شما!














