مریم فضائلی، خبرنگار گروه فرهنگ: اغراق نیست اگر بگویم بیش از یک ماه و نیم منتظر این اتفاق بودم. رفتن به پشت صحنه برنامه جدید «کارناوال»، تجربهای بود که حتی با دیدن خود برنامه یا نشستن روی صندلی تماشاچیان در استودیو هم قابل مقایسه نیست. هر بار که بهعنوان خبرنگار به پشت صحنه یک برنامه رفتهام، اتفاق تازهای برایم رقم خورده و تجربهای متفاوت ساخته است؛ حالا این بار قرعه به نام «کارناوال» زده شد.
به لطف راننده اسنپ، مجبور شدم بخشی از مسیر را پیاده بروم. ساعت حدود ۵:۳۰ عصر، هوا هنوز روشن اما دیگر گرم و آزاردهنده نبود. از جایی به بعد، دیگر حتی به نقشه و تابلو هم نیازی نداشتم؛ مسیر خودش را لو میداد. از دور، چادر بزرگ کارناوال با نوارهای سفید و قرمز، پرچم بنفش و نوشته درشت و سفیدش چشمم را گرفت.
وقتی از پارکینگ گذشتم، چندین گروه دوستانه را دیدم که ایستاده یا نشسته، گرم صحبت بودند. هرچه جلوتر میرفتم، صدای موسیقی بلندتر میشد و هیجان فضا بیشتر به چشم میآمد. همانطور که در انتظار مراحل ورود و گرفتن آفیش بودم، خانوادههایی را میدیدم که به سمت چادرهایی که برای تماشاگران در فاصله بین ضبط در نظر گرفته شده بود، حرکت میکردند.
بلندگوها خبر از یک مسابقه پرهیجان میدادند. من نه صحنهای میدیدم و نه حتی میدانستم مسابقه دقیقاً چه شکلی دارد، اما شور و هیجان تشویقها آنقدر واضح بود که مطمئن شدم داخل چادر اتفاق جذابی در جریان است.
با همراهی یکی از مسئولان، به یکی از کانکسهای رنگی محوطه رفتیم؛ جایی که میشد برای لحظاتی از گرمای بیرون در امان بود. هنوز درست ننشسته بودم که یکی از خانمهای آنجا با لبخند گفت: «چه خوشموقع آمدی!» بعد فهمیدم برق آن روز بیشتر از معمول قطع شده و تا ژنراتور روشن شود، وقفهای طولانیتر از همیشه پیش آمده بود. با این حال، آنچه توجهم را جلب میکرد، خستگیناپذیری و انرژی آدمهایی بود که بیرون دیده بودم یا صدایشان به گوشم رسیده بود؛ انگار حتی گرما و قطعی برق هم باعث نشده بود انرژیشان کم شود.
دوباره همراه همان مسئول به محوطه برگشتیم تا گشتی بزنیم. چند اتاقک فلزی رنگارنگ کنار هم ردیف شده بودند؛ هرکدام نقشی در تولید برنامه داشتند: اتاق گریم، اتاق نویسندهها، اتاق لباس، اتاق شرکتکننده اول و دوم، و البته اتاق مخصوص رامبد جوان؛ اتاقهایی که اگر کارناوال را دیده باشید، خوب میدانید درباره چه صحبت میکنم.
کمی آنطرفتر، محلی بود که دکورهای خلاقانه هر اجرا ساخته میشد. گروهی از عوامل دکور آنجا مشغول کار بودند و درست همان لحظه سازه جدیدی را آماده میکردند. شرکتکنندههایی هم که نوبت مسابقهشان رسیده بود، در اتاقکهایشان منتظر بودند تا دوباره موقع ضبط بشود و به روی سن بروند.
فضا دقیقاً حالوهوای یک شهرک سینمایی هالیوودی در دهه پنجاه میلادی را داشت. کاکتوسها و زمین سنگی آنجا هم این حس را بیشتر میکرد. هر گوشه که نگاه میکردی، کسی در حال کاری بود؛ یکی ضبط موسیقی انجام میداد، دیگری با اسپانسرها مشغول هماهنگی بود، گروهی مشغول ساخت دکور بودند. همهچیز بیشتر شبیه یک کارخانه بزرگ سینما بود؛ شهری کوچک و پرجنبوجوش که میتوانست تا مدتها محتوای تازه تولید کند.
از همراهم پرسیدم: «الان ضبط در چه مرحلهای است؟» گفت: «امروز روز خاصی است؛ چه خوب که امروز آمدید! قرار است افتو برای اولین بار روی صحنه بیاید.»
افتو همان گربه عجیبی است با اسمی بلندبالا که خودش را اینطور معرفی میکند: «دریاسالار ناخدا میرأفتو ابوالزیار خوفالبحر، فلذا ناخدا العالم، هیبتالکوسه و همچنین سلطان میرأفتو ابن ضخیمپشم؛ ساختهشده با عشق و مقدار زیادی پشم! و بله!» اگر از همین اسم خندهتان گرفته، کافی است حرکاتش را ببینید تا بفهمید چطور میشود یک گربه همزمان هم بامزه باشد، هم جدی!
دور تا دور محوطه -که اصلاً هم کوچک نبود- پر بود از دکورها و المانهای رنگارنگ. هر بار که از کنار یکی میگذشتیم، مسئول همراهم توضیح میداد این صحنه مربوط به کدام بخش برنامه بوده است؛ بعضی از آنها هنوز پخش نشدهاند و برای همین، نمیتوانیم وارد جزئیاتشان بشویم تا چیزی لو نرود.
هوا کمکم تاریک میشد و با روشن شدن چراغها و ریسههای نور، محوطه حالوهوای دیگری پیدا کرده بود؛ انگار همهچیز به یک جشن شبانه تبدیل شده بود. سراغ رامبد جوان را گرفتم و گفتند در حال تمرین نمایشی است که قرار است روی صحنه، کنار افتو اجرا کند. به سمت سن رفتیم. عوامل بخش مربوطه در سکوت کامل نشسته بودند و اجرای تمرینی رامبد را تماشا میکردند. بعد از پایان اجرا، جلو رفتیم؛ رامبد با خوشرویی از ما استقبال کرد و قرار گذاشتیم که در فرصتی دیگر مفصلتر گفتوگو کنیم. گفتوگویی که در ادامه آن را از نظر خواهید گذراند.
چند دقیقه بعد، تماشاچیانی که تا آن لحظه با موسیقی، بازی و گپوگفت سرگرم بودند، در صف ایستاده بودند تا دوباره سر جایشان بنشینند. بهعنوان «مهمان» طبقه دوم نشستم و منتظر بودیم تا پرده مورب سورمهایرنگ سن کنار برود و اتفاق تازهای رقم بخورد. پرده که بالا رفت، درست همان لحظهای که افتو وارد صحنه شد، سالن با صدای دستها، سوتها و جیغهای پرهیجان تماشاچیان لرزید.
وقتی واکنش تماشاچیان را میدیدم، با خودم فکر میکردم؛ چطور ممکن است بعد از هفت ساعت حضور در برنامه، هنوز اینهمه انرژی و سرزندگی داشته باشند؟ نگاه کوتاهی به سالن انداختم و چیزی که توجهم را جلب کرد، تعداد زیاد بچهها بود. از کودکانی هفتهشتساله گرفته تا نوجوانان بزرگتر، همه با چشمهای پر از هیجان به صحنه خیره بودند. ترکیب جمعیت برایم جالبتر بود؛ انگار از هر گروه سنی و هر سبک زندگی نمایندهای آنجا حضور داشت. دختران و پسران جوان، زنها و مردهای میانسال، خانوادههایی با بچههای کوچک و حتی افرادی که سنوسالی از آنها گذشته بود با اشتیاق آمده بودند؛ سالن درست مثل اسم برنامه، به یک کارناوال واقعی از آدمها تبدیل شده بود.
ضبط آیتم افتو و رامبد جوان که تمام شد، دوباره همراه مردم از سالن بیرون آمدیم. تماشاچیان انگار بار دیگر شارژ شده بودند؛ به سمت محوطه استراحت میرفتند و در حالی که هنوز هیجان اجرا در صدایشان موج میزد، درباره همین آیتم کمتر از بیست دقیقهای با هم صحبت میکردند. میان این جمعیت، دختربچهای کوچک با شور و شوقی کودکانه، چنان باور کرده بود که گربهای با نامی بیش از بیستوپنج کلمه و شغلی شبیه دزد دریایی واقعاً وجود دارد. با ذوق رو به مادرش گفت: «اولین چیزی که برای دوستم تعریف میکنم، دیدنِ افتو است!»
ساعت از هشت شب گذشته و قرار بود چند ساعتی ضبط نداشته باشند. دکور بخش جدید آنقدر بزرگ و پیچیده بود که نصبش زمان زیادی میبرد. همین باعث شد تا نزدیک به نیمهشب، همهچیز صرفاً به آمادهسازی صحنه بگذرد.
کارناوال به قول سازندگانش فقط یک برنامه نیست و قرار است تداعیکننده یک جشن واقعی باشد؛ جایی که شور، خنده و هیجان از لحظه ورود تا آخرین اجرای صحنه جاری است. در همین فاصله فرصتی دست داد تا با رامبد جوان، مجری و کارگردان رئالیتیشوی «کارناوال»، و مهراب قاسمخانی، سرپرست تیم نویسندگان برنامه، گفتوگویی داشته باشیم. گفتوگویی که در ادامه آن را از نظر میگذرانید.
شماره ۴۴۹۷ |
صفحه ۱۲ |
فرهنگ و هنر
دانلود این صفحه
گزارش «فرهیختگان» از پشت صحنۀ برنامۀ جدید رامبد جوان
ماجرای یک کارناوال














