مریم فضائلی، خبرنگار گروه فرهنگ: با پایان مینیسریال ۹ قسمتی «شکارگاه» قرار نیست با صحنهای تکاندهنده، دیالوگی ماندگار یا داستانی غیرمنتظره روبهرو شوید. وقتی تیتراژ آخر بالا میآید، نه هیجانزدهاید و نه ناامید؛ بیشتر حس میکنید تماشاگر همراهی بودهاید که تجربهای نسبتاً رضایتبخش را پشت سر گذاشته است. این حس یادآور تجربهای است که بعد از سریال «آکتور» هم داشتیم؛ چراکه نیما جاویدی باز همان فرمول آشنای خودش را به کار گرفته: قصهای ساده که با اتفاقها و خردهداستانهای متعدد پروبال میگیرد. در «شکارگاه» خط اصلی روایت چیزی جز سالم ماندن جواهرات نیست؛ اما برای نگه داشتن قصه، مدام حاشیهها و داستانکهای تازه به آن اضافه میشوند. در نهایت، همانطور که در دیگر آثار جاویدی هم دیدهایم، قصهای تکخطی به کلافی پیچیده بدل میشود که باید با گرهگشاییهای پیاپی زنده بماند. گرههایی که بعضی وقتها باز کردنش به فراموشی سپرده میشود.
«شکارگاه» از معدود تلاشهای ایرانی در ژانر معمایی و هیجان است؛ تلاشی که با همه ضعفها و کاستیها، میتوان آن را نسبتاً اثری موفق دانست. چراکه یک ویژگی مهم دارد: کنجکاوی تماشاگر را زنده نگه میدارد. مخاطب میخواهد بداند سرنوشت جواهرات چه میشود؟ این عشقهای با برنامه و بیبرنامه به کجا میرسند؟ خانواده آشفته سرهنگ آخر بلایی بر سرهم میآورند یا خیر، باغ پررمز و راز و خدم و حشم عجیبش چه پایانی پیدا میکنند؟ همین کشش، نقطه قوت اصلی «شکارگاه» است.
اما درست همینجا نقطه قوت اثر است و البته مشکلش هم آغاز میشود. جاویدی آنقدر قصهها و خردهروایتها را در هم میتند که کلافی شلوغ و پرگره میسازد؛ کلافی که نه فرصت کافی برای باز کردنش دارد و نه جرئت نیمهکاره رها کردنش را. در نتیجه، هر چه به جلو میرویم، بار این گرهها سنگینتر میشود و سریال مجبور است برای ادامه دادن، از روی برخی از اتفاقات بپرد. سریالی که با شروعی پرانرژی و فضایی پرکشش آغاز شده بود، گاهی وقتها رمق خود را از دست میدهد و به مجموعهای از صحنهها و اتفاقات تبدیل میشود که صرفاً روایت میشوند، بیآنکه به ریشه یا نتیجهای مشخص برسند. همین سطحیماندن باعث میشود بسیاری از اتفاقات مهم تنها در حد جرقههایی کوتاه باقی بمانند؛ لحظههایی که میتوانستند به نقطه عطف داستان تبدیل شوند، اما به خاطر شتاب روایت و فشار کلاف پیچیده، به سادهترین شکل ممکن از کنارشان گذشته میشود. برای مثال، جایی که عیسی کشته شد، مرگ قهرمان رخ داد و برای آنکه سرعت اتفاقات از سرعت فیلم جلو نزند، سریع به فراموشی سپرده شد.
نمونههای بارز این شتابزدگی کم نیستند. فرار منصور، عزیزدردانه میرعطاخان، اتفاقی کلیدی است اما تنها در دو سه دیالوگ خلاصه میشود و عمق پیدا نمیکند. یا سیمین، تکدختر خانواده، که با وجود پدری سختگیر، یک ازدواج ناموفق و عشقی که چند قسمت بیشتر دوام ندارد، ناگهان به سراغ عشق قدیمیاش میرود؛ عشقی که دوباره زخمش میزند. فاصله شکست عشقی او تا عاشق شدن دوبارهاش، تنها یک سکانس نامهخواندن و گریهکردن است. یا حشمت که پس از چند بار پرسش از حضور و غیابش، ناگهان ناپدید میشود و نبودنش به فراموشی سپرده میشود. همه اینها نشانهی عجلهای است که روایت را از ریتم طبیعی خودش دور کرده. اگر جاویدی کمی صبورتر بود و مجال بیشتری به شخصیتهایش میداد، این همه خط ناتمام و پرسش بیپاسخ باقی نمیماند.
با این همه، «شکارگاه» امضای بصری و جهان ویژه نیما جاویدی را همچنان دارد؛ جهانی که انگار همیشه در فصل خزان متوقف مانده، رنگهای پاییزی دارد و بوی هل و دارچین میدهد. طراحی صحنه، رنگ و نور در خدمت همین فضا هستند و حس اصالت، بومی بودن و جدیت داستان را بهخوبی منتقل میکنند. این توجه به جزئیات در شخصیتپردازی هم خودش را نشان میدهد. هر نقش تلاش میکند امضای خاص خودش را داشته باشد؛ از گلاب، خدمتکار ساده و خوشخیالی که تنها رویای شوهر کردن دارد، حرف ببر و بیار خانه است، تا مهدی حسینیوند که ابتدا بهادرِ باغبان معرفی میشود اما ناگهان به عیسی، نگهبان جواهرات و خانواده سرهنگ بدل میگردد. نکتهای که به حفظ تیپ و هویت شخصیتها کمک میکند، استفاده دقیق از عناصر کوچک و جزئی است؛ از آویزهایی که سم مرگ در آنها ریخته شده تا شیشههای دارو یا حتی آویزهای اسلحه. شاید نبودن این ریزهکاریها چندان به چشم نیاید، اما بودنشان بدون تردید به باورپذیری جهان داستان و زیبایی تصویر کمک کرده است.
شماره ۴۴۹۴ |
صفحه ۱۲ |
فرهنگ و هنر
دانلود این صفحه
جرقهای برای کنجکاوی














