محمدصالح سلطانی، کارشناس فرهنگی: سریال، ساده و بیادعا شروع میشود؛ با ماجرای جواهراتی سلطنتی که به فرموده پیشکار ولیعهد، باید چندروزی در یک عمارتِ بزرگ و قدیمی به امانت بماند و میرعطاخانِ سرهنگ به همراه خانوادهاش، این مأموریتِ ظاهراً ساده را برعهده گرفتهاند. قصه؛ از نقطه درستی آغاز میشود، از خلق ماجرایی تنیده به تارِ قدرت و ثروت که این دو هرجا باشند، منشأ ماجراهای فراوان هستند. ماجراهای «شکارگاه» هم از تقاطع قدرت و ثروت آغاز میشود؛ ثروتی گرانبها که قدرتی مسلط، میخواهد آن را به بهترین شکل برای هدفی که در ابتدا نمیدانیم چیست حفظ کند. «شکارگاه» اما محدود به همین موقعیتِ تکخطی نمیماند و رفتهرفته شاخوبرگ میگیرد تا جایی که در سه قسمت پایانی، ابعاد دیگری پیدا میکند. در انتهای سریال، دیگر مسئله فقط جواهرات سلطنتی نیست و «شکارگاه» به قله میرسد وقتی در قسمت آخر، پای «میراث ایران» را وسط میکشد تا نیما جاویدی در دل یک سریال 9 قسمتی، راهورسمِ خوبقصهگفتن و قصه خوبگفتن را توأمان نشان دهد.
تمثیل بدون شعار
بزرگترین قوت «شکارگاه» در فیلمنامهای فکرشده و خوشتراش است که به نظر میرسد با حداقل حشو و زوائد نوشته شده. سریال برای پیشبردن قصهاش معطل نمیکند و پشتبهپشت ماجرا روی ماجرا میگذارد. سناریو، پراتفاق است و مجال درنگ به تماشاگر نمیدهد. «شکارگاه» از معدود سریالهای ایرانی است که حتی از دستدادن چند دقیقهاش هم میتواند به معنای گمکردنِ رشته ماجرا باشد. سریال شخصیت زائد ندارد، کنشها و واکنشهای کاراکترهایش باورپذیر است، تحولِ آدمهایش در یک مسیر معقول اتفاق میافتد و از همه اینها مهمتر اینکه فیلمنامه پر از کاشتها و برداشتهای هوشمندانه است که مخاطب را غافلگیر میکند. نیما جاویدی در سریالی که بیش از 90 درصد آن در یک عمارت میگذرد و به جز پرویز پرستویی هیچ سوپراستاری ندارد، توانسته با معجزه قصه و مهارت در طراحی روایت، داستانی معمایی خلق کند که فراتر از معما، در مسیر خود به تأملاتی عمیق درباره نابترین واژههای انسانی میرسد. «شکارگاه» برای مفاهیم بزرگی مثل عشق، تعهد و میهن؛ معنا بسط میدهد اما این کار را بدون ژست و ادعا انجام میدهد و این، هنر بزرگ خالق «شکارگاه» است که زبان تمثیل را بدون شعارزدگی به کار میگیرد.
ارزش مضاعفی به نام ایران
«شکارگاه» سریالی نیست که قصهاش را منقطع از زمان و مکان روایت کند. ماجرای سریال در روزگار مشروطه میگذرد و اگرچه ما هیچ رد و نشانی از مشروطهخواهان نمیبینیم اما نَقل مشروطه و دردسرهایش برای دربارِ قاجار را به دفعات میشنویم. ایرانِ «شکارگاه»، ایرانی گرفتار به حاکمانِ بیکفایت است؛ حاکمانی که از یک سو دختران خردسال را به ثمن بخس از پدران و مادرانشان میخرند و به بردگی میبرند و از سوی دیگر، جواهرات سلطنتی که دارایی تمام ایرانیان است را میخواهند خرجِ عیاشیهای ولیعهد در فرنگستان کنند. میرعطاخان سرهنگ در چنین موقعیتی است که گرفتارِ همان دوگانه همیشگی تاریخی میشود: مأموریت یا مسئولیت؟ او باید چشم بر جهانِ پشتِ دیوارهای عمارت ببندد و جواهرات را به فرموده پیشکار ولیعهد، تقدیم انگلیسیها کند یا برای حفظکردن آن میراث ملی، راهی بیابد؟ سریال برای رسیدن به این نقطه، هشت قسمت زمینه میسازد، میرعطا را در موقعیتهای پیچیده مختلف میآزماید، محبتِ او به تازهعروسِ خانواده را باورپذیر تصویر میکند، ماجرای زهره، دخترِ کوچکِ اسیر را پیش میکشد تا روحِ میرعطای عیار را رقیق کند و در نهایت، شمایل قهرمان را روی صحنه قسمت آخر سریال، رنگ میزند؛ قهرمانی که نه با شعار و کلیشه، بلکه در نتیجه یک زیستِ متراکمِ چندروزه در شکارگاه و قرارگرفتن در موقعیتهای پیچیده انسانی، فداشدن برای وطن را آگاهانه انتخاب میکند. میرعطای سرهنگ، با آن عملِ قهرمانانه تکنفره محکوم به کشتهشدن در راه میهن، فریاد میزند که باید در هر روزگاری از «ایران» دفاع کرد؛ حتی اگر این روزگار، زمانه حاکمانِ نالایقِ عیاشی باشد که سرمایههای کشور را خرجِ خوشگذرانی میکنند و به نیروی بیگانه مجالِ ورود به خاک وطن را میدهند و گلوله یک سرباز انگلیسی را بر تن یک سرهنگ ایرانی مینشانند. چنین مضمونپردازی عمیقی برای این روزها که ایران، فرسنگها از روزگار حاکمان نالایقِ عیاش فاصله گرفته اما دشمنانی دارد که میخواهند ارزش «دفاع ملی» را در ذهن مردم این سرزمین کمرنگ کنند؛ ارزش مضاعفی به «شکارگاه» میدهد.
جای تلویزیون خالی
این روزها صداوسیما متولیانی دارد که به مضمون و پیامِ یک اثر هنری اهمیت فراوانی میدهند و خلق تحول در این سازمان را از مسیر محتوا میبینند؛ اما با وجود این دغدغه، مدتهاست با چالش مخاطب مواجهند و سخت میتوانند بخش زیادی از مردم را پای تلویزیون بنشانند. در چنین احوالاتی که از فروردین امسال و پس از پایان پخش سری هفتم «پایتخت» تا امروز، رسانه ملی در ساخت و پخش حتی یک سریال که بتواند جریانساز و مؤثر باشد به توفیق نرسیده؛ این پرسش مهم ایجاد میشود که آیا «شکارگاه» با همین طرح و ایده و مقداری تغییرات ظاهری در پوشش بازیگران و اصلاح چند سکانس و تغییر جزئی در برخی خردهقصهها، نمیتوانست از تلویزیون پخش شود؟ شکارگاهِ 9 قسمتی سریالی بود که اگر در همین ایام در رسانه ملی پخش میشد میتوانست آنتن تابستانِ صداوسیما را نجات دهد؛ اما پرسش مهمتر اینجاست که چرا سازندگان «شکارگاه» چنین ایدهای را به تلویزیون نمیآورند و از سوی دیگر، چرا سریالسازان تلویزیون در خلق سریالهایی مثل شکارگاه ناتوان هستند؟ کسانی که دلسوز تلویزیون هستند و بازگشتِ سیما به روزهای اوج را آرزو میکنند در این کشور کم نیستند و کاش همین دلسوزان با الگوگیری از تجربههای موفق شبکه نمایش خانگی مثل شکارگاه و خاتون؛ رسانه ملی را در مسیر احیای خود، یاری کنند.
هنر قصهپردازی
نیما جاویدی پس از «آکتور» از دومین تجربه سریالسازی خود هم سربلند بیرون آمده و باز هم نشان داده که در قصهپردازی و طراحی روایت، یکی از بهترین مؤلفان سینمای ایران است. «شکارگاه» البته نسبت به سریال قبلی او یک مزیت بزرگ دارد و آن هم اینکه مضمونی بلند را در دل قصه خود جانمایی کرده و به اثری تبدیل شده که میتواند برای تمام کسانی که دغدغه تولید اثرِ هنری خوشمضمون دارند، آموزنده باشد.














