هومن جعفری، خبرنگار: معروف بودن یک جاییش بد است. اینکه همه اسمت را شنیده باشند؛ اما خیلیها دم پرت نباشند. با تو قهوهای نخورده باشند. برایشان پوستر روی دیوار باشی یا آدم پشت تریبون. کسی باشی که مصاحبههایش طولانی است و شبکهها یا رسانههایی آن مصاحبهها را پخش میکنند که شاید وسط یک مهمانی خانوادگی کسی نخواهد تماشایش کند و شبکه را عوض کنند. تو معروفی... شناخته شدهای اما در حوزه کاری خودت. از یک جایی به بعد به تو نمیشود نزدیک شد. نمیشود تو را دید. شاید اتفاقی در مراسمی یا رویدادی که احتمالاً از جایی به بعد هم به صورت طبیعی آدمها مرزبندی و دستهبندی دارند و هرکسی نمیتواند به هرکسی نزدیک شود. دغدغه امنیت هم هست. در روزگار سلبریتیها و معروف بودنشان، یک آدمهایی هم هستند که معروفند اما کسی نمیداند مدل عطرشان چیست، به کدام کافه میروند، روی پیتزای پپرونیشان آناناس گلد میگذارند یا نه و اینکه پنج فیلم انتخابی زندگیشان کدام است؟ آدمهایی که دلیل شهرت و معروف بودنشان دور بودن از همین چیزهاست. آنها آدمهای معروف کارهای خستهکنندهاند. کارهایی که باعث میشود ماهها از خانواده دور باشند، به جاهایی بروند که جنگ هست نه مهمانی و با آدمهایی طرف شوند که برای کشتنشان آمدهاند نه برای امضا گرفتن و سلفی انداختن.
من نمیشناختمت. اسمت را شنیده بودم. مصاحبههایت را دیده بودم. حتی آن فیلم معروف بعد از وعده صادق 1 یا 2 که در اتاق مدیریت حمله نشسته بودی و وقتی موشکها به هدف میخوردند، طوری شاد بودی که انگار تیم محبوبت گلزده. سیمای فرماندهان جنگ را اینگونه ندیده بودم. فرماندهان نظامی آدمهای اخمند نه خنده و آدمهای حرفهای جدی هستند. با این همه، اولین بار که «سلامی» توی ذهنم نشست، همانجا بود. حس کردم در ورزشگاه آزادی ما با عربستان بازی داریم و علی دایی به الدعایه گلزده و صدهزار حنجره به یکباره از شادی منفجر میشوند. برای من آن اتاق موشکی روز وعده صادق یک یا دو، چنین جایی بود.
حالا که چهل روز از شهادتت گذشته، منی که پیش از این حمله دوازده روزه، شاید با امثال شما و همرزمانت، جز زیر یک آسمان هدف حمله دشمن مشترک قرار گرفتن خیلی قرابتی نداشتیم، با خودم فکر میکنم اگر برای وعده صادق سه مانده بودی، پسر هر شب علی دایی به الدعایه گل میزد و تو شاد میشدی و شادی میکردی. هر شب خداداد تک به تک میشد و مارک بوسنیچ را لوله میکرد و توپ لعنتی میچسبید ته تور و ما میرفتیم جام جهانی. احتمالاً هم از آن لوطیها بودی که بعد از بازی کل اکیپ را میبردی جگرگی محل و مهمانمان میکردی. سردار اگر تا شب آخر مانده بودی، همان شبی که در قطر، جواد زرینچه سانتر کرد و حمید استیلی روی پایگاه العدید پرید و کیسیکلر و کل امرای عرب را با چشمهای گرد شدهشان مقهور خودش کرد، میگفتی هر شب برویم فوتبال. یک پا شورشی قهار میشدی برای خودت. از آن جایگاه پنجاه و هفتیها...
ببخش اگر نمیشناختمت. کاش مجالی بود برای قهوهای یا دستکم ساندویچ مزخرفی در ورزشگاه آزادی و یک جشن صعود مشترک به جامجهانی... گاهی باید اختلافات بین فکری و بین نسلی را با آن پرچم سهرنگ حل کرد و کنار گذاشت که هم تو در دست میگرداندی هم ما.
شماره ۴۴۷۱ |
صفحه ۱۴ |
راهبرد
دانلود این صفحه
انقلابی جایگاه پنجاه و هفت














