فاطمه ساداتبکائی، خبرنگار: حتی اسمش را هم نشنیده بودیم. توی اخبار اولیه آن روزی که نیمی از اساطیر نظامی ایران به شهادت رسیدند اسمش میآمد و میرفت ولی گمان اغلبمان این بود که شهید باقری یعنی همان سردار باقری، فرمانده ستاد کل نیروهای مسلح، اما کمکم عکسها و عنوانها هم منتشر شد و تازه فهمیدیم در تمام 16 سال گذشته کسی به نام محمود باقری مغز متفکر موشکی ایران بوده و اغلب ما حتی چهرهاش را هم نمیشناختیم. بعد از جنگ 12 روزه صدای کمرمقی از عظمت و شهرت او و کارهایش شنیده شد.
فهمیدیم او جانشین و شاگرد خلف شهید طهرانیمقدم بوده و همه آنچه از پرواز موشکهایمان در روزهای جنگ دیدیم حاصل دسترنج سردار محمود باقری و تیمش است که البته او را «حاج محمود» صدا میکردند.
برای اکثر ما اهالی رسانه سؤال بود که چرا هیچکس پیش از این محمود باقری را نمیشناخت؟! در گیرودار همین سؤالها بودیم که به لطف یک مستندساز با خانواده شهید باقری آشنا شدیم. دوست داشتیم سؤالهایمان را از خودشان بپرسیم، این شد که پای صحبتهای همسر شهید و پسر ارشدش نشستیم و تازه آنجا بود که فهمیدیم عجب گنجینهای را از دست دادهایم.
حاجخانم با بغض میگفت آن شب حاجی دیر آمده بود و فقط نیمساعت بود خوابش برده بود که تلفنش زنگ خورد، آنقدر خسته بود که بیدار نشد؛ خودم تلفن را برایش بردم و گفتم از محل کارت دارند تماس میگیرند. میگفت سراسیمه بیدار شد و به سرعت لباسهایش را عوض کرد که برود. حاجخانم با حسرت میگفت بعد از تلفن حاجی نه جواب سؤالهایم را داد و نه حتی نگاهم کرد. پسر شهید باقری به اینجای صحبتها که رسیدیم گفت باید احوالات ارتباط میان حاجی با مادرم را در این سالها دیده باشید تا معنی این نگاه نکردن و حرف نزدن آن شب را بفهمید! پدرم انگار میخواست از محبت مادرم دل بکند که اینطوری رفته بود.
هر چه معاشرتمان با این خانواده بیشتر میشد تازه میفهمیدیم علت گمنامی شهید محمود باقری و غیبت او در رسانه را؛ خواهرش میگفت حاجی از هر چه رنگ تعلق میگرفت فراری بود الا محبت به خانواده. میگفت هیچکدام ما نمیدانستیم او در محل کارش چه افتخاراتی کسب کرده و چقدر مهم و محبوب است. با اینکه برادرم به شدت اهل برو بیا در مسجد محله قدیمیشان بود اما هیچیک از اهالی محل حتی نمیدانستند که او مسئولیتی بلندپایه در سپاه دارد. همه گمان میکردند حاجمحمود باقری که هر سال محرمها مسئولیت کشیدن گاری صوت دسته عزاداری محله مهرآباد جنوبی را به عهده میگیرد فقط یک پاسدار ساده است.
مهدی پسر شهید میگفت علی صدرینیا که مشغول ساخت مستندی درباره بابا است را با خودم بردم محله قدیممان، بیهوا میرفتیم داخل مغازههای محل و وقتی درباره پدرم سؤال میکردم گریه میکردند از اینکه نمیدانستند حاجی که این همه بینشان رفت و آمد داشته و گاهی کمکشان هم کرده فرمانده موشکی سپاه بوده و تازه بعد از شهادتش فهمیدهاند و هر بار که ایران علیه مواضع دشمن حمله موشکی میکرده چقدر از او که اینقدر معمولی و خاکی بوده یاد کردهاند.
یکی از دوستان شهید باقری هم در جمعمان بود و چیز جالبی تعریف کرد؛ میگفت یکبار حاج محمود با تشر به من گفت اینقدر در هیئتی که جوانها در آن شرکت میکنند درباره شهادت حرف نزنید! میگفت شوکه شدم، پرسیدم چرا نباید صحبت کنیم؟ حاجمحمود جواب داد چون جوان باید کار کند، وقت برای شهادت زیاد است، الان باید همه فکر و ذکرشان خدمت کردن باشد، بعداً که پیر شدند به شهادت هم میشود فکر کرد.
توی آن دیدار یکی دو ساعتهمان وقت کم بود و صحبتها زیاد اما خانواده تصمیم گرفته بودند از همین فرصت کوتاه هم برای پیشبرد اهداف کاری شهید باقری استفاده کنند. مرد لاغراندامی آمد و نشست جلوی جمعیت ما و ضمن خوشآمدگویی به چهرههای رسانهای که آمده بودند تا درباره فرمانده گمنام موشکی ایران بشنوند، گفت من از نیروهای حاجی هستم، اینکه اینجا هستم برای این است که خانواده تصمیم گرفته از فرصت حضور شما اهالی رسانه استفاده کند تا من کمی درباره وضعیت موشکی کشور برایتان بگویم که بدانید و بگویید برای دیگران که بچههای حاجی در موشکی چه کردهاند و چه میکنند.
چند فیلم کوتاه از رشادتهای اپراتورهای لانچرهای موشکی نشانمان داد و ما حیرت کردیم از آن همه شجاعت در لحظههایی که دشمن هر لحظه در حال حمله بود اما این بچهها بدون هیچ واهمهای به کارشان ادامه میدادند. بعضیهایشان شهید میشدند و بعضی دیگرشان مجروح اما کار روی زمین نمیماند!
آن وسطها آقای لاغراندام برایمان تعریف کرد که دو نفر از همکارانش با هم برادر بودهاند و هر دو به فاصله کوتاهی از هم پای لانچر کار میکردند. یکی از برادرها شهید میشود. وقتی به دومی اطلاع دادیم بیا برو سراغ برادرت گفت او که شهید شده به کمک من نیازی ندارد، بگذارید کارم را کنم! ما نیروهای حاجی اینها را از فرماندهمان یاد گرفته بودیم.
حالا نوبت تماشای تصاویری از شهید باقری در تمام سالهای فعالیت موشکی او بود؛ از روزهای حضور در یک کشور آسیای شرقی برای شناخت صنعت موشکی تا روزهایی که کنار شهید طهرانیمقدم بوده و روزهای بعد از آن که بهجای استادش فرمانده موشکی شده بود. صحبت درباره حدود 40 سال فعالیت بود اما تعداد عکسهای آقای فرمانده به 20 عکس هم نمیرسید! تازه در همان تعداد کم هم که موجود بود، او سوژه اصلی عکس نبود بلکه در کنار دوستان دیگرش دوربین او را هم شکار کرده بود!
از نیروی آقای فرمانده پرسیدیم همین؟ چرا اینقدر کم؟ در جواب لبخند معناداری زد و گفت الان میفهمید، بعد هم فیلم کوتاهی از مقر فرماندهی محمود باقری نشانمان داد. راهروی سادهای بود با یک فرش لاکی ماشینی و مبلمان چوبی نسبتاً کهنه که صندلیهایش با فاصله از هم به دیوار چسبانده شده بودند. درِ شیشهای قدیمی هم در تصویر دیده میشد، ناگهان سردار حاجیزاده در حالی که آستینهایش را (انگار بعد از وضو باشد) پایین میدهد در قاب تصویر ظاهر شد؛ ما لبخند زدیم از دیدنش و او هم شاد بود و میخندید. فیلمبردار از سردار چیزی در این مضمون پرسید: حالا که امشب دل همه مردم را شاد کردهاید چه حسی دارید؟ سردار خندید و به شوخی گفت برو مردم را توی فیلم اذیت نکن، من اینجا کارهای نیستم ما مهمان محمودیم. اینجا او همهکاره است از خودش بپرس. دوربین میچرخد به سمت در شیشهای که محمود باقری تازه از آنجا وارد راهرو شده، آقای فرمانده دوربین را که میبیند میخواهد فرار کند اما دیر شده. برای اینکه شکار تصویر نشود، میرود پشت دوربین فیلمبردار را میبوسد و جلدی میپرد در چوبی اتاقش را باز میکند و میگوید قربان رویت بشوم من بلد نیستم حرف بزنم؛ خداحافظ! بعد هم میرود داخل و در را پشت سرش میبندد.
حالا فیلم تمام شده و همه ما جواب سؤالمان را گرفتهایم. حاجمحمود باقری خودش خواسته بود که گمنام باشد، بدون هیچ وقفهای او فقط کار کرده بود و حالا که به اندازه کافی شاگرد تربیت کرده بود برای ادامه مسیر، فرصت پیدا کرده بود تا بالاخره به شهید شدن هم فکر کند.














