عاطفه جعفری- محمدحسین سلطانی، گروه فرهنگ: آنها کمتر گفتوگو میکنند. حوالی مرکز شهر و درست همان جایی که خیابانها به سمت شمال شهر شیبدار میشوند، جلوی در یک ساختمانی که میخورد 50 یا 60 ساله باشد، میایستیم، از این ساختمانها که شبیه کلاژ هستند و هر گوشهای از آن یکجور بازسازی شده. پلاک را چک و زنگ میزنیم. وارد حیاط میشویم. 6 ماهی طول کشید تا برندگان بهترین فیلم فجر چهل و سوم حاضر شوند به گفتوگو. مازیار هاشمی که تاکنون مصاحبه نکرده و رسول صدرعاملی هم مصاحبهها را به سختی میپذیرد. در اتاقی که به نظر میرسد بیشتر از 20 متر نباشد منتظر میشویم تا صدرعاملی و هاشمی از راه برسند. به در و دیوار نگاه میکنیم و همه جا پر از کارهای مشترک این دو نفر است. از یاغی و شنای پروانه گرفته تا بچهخور و زیبا صدایم کن. نور اتاق به قرمزی میزند. آفتاب رفته و گرمای هوا بیجان شده. گوشه اتاق، گل و گلدانی گذاشتهاند که کمی فضا را مرطوب کرده. دست چپش یک تخته است که بالایش نوشته شده: او میکشد قلاب را... دیوارهای اتاق را به زحمت میشود دید، آنقدر که به همه جا پوستر چسبیده. دور یک میز پذیرایی مینشینیم. چای میآورند. لیوانها قهوهخانهای است. از این کمر باریکها. اتاق کار هاشمی شخصیت دارد. او از آن چهرههاست که انگار جایی قبلاً چهرهاش را دیدهای. گرم برخورد میکند و میگوید: «الان آقای صدرعاملی هم میرسند.» موقع گفتن نام رسول صدرعاملی، «آقا» از دهانش نمیافتد. شروع میکنیم به صحبت کردن. از دوران مدرسه میگوید و اینکه کار را از کجا شروع کرده. در میانه حرفها صدرعاملی میرسد. با یک عینک بنددار. آدم حس میکند سردبیر وارد تحریریه شده. نحوه راه رفتنش، قدمهای سریعش و اینکه از جلوی در میگوید: «بچهها سلام...» و تند تند نگاهش را میچرخاند تا همه چیز را ارزیابی کند. در همان نگاه اول معلوم است که این مرد سالها روزنامهنگار بوده. هر قدر که چشم هاشمی متمرکز و آرام است، چشمان صدرعاملی میچرخد و بررسی میکند، با این حال وقتی رویت متمرکز میشود، مدام به هر جملهای که میگویی به قول امروزیها کامنت میدهد: « بله»، «آره»، «آفرین»... حس میکنی، چند سالی میشود از نزدیک این دو نفر را میشناسی. صدرعاملی از «فرهیختگان» میپرسد و مثل همه جمعهای این روزها از جنگ حرف میزنیم. صحبتهای معمول برای آشنایی که تمام میشود، صدرعاملی خودش سر صحبت را باز میکند و میگوید: «خب شروع کنیم...»
آقای صدرعاملی چه چیزی باعث شد که به سمت ساخت «زیبا صدایم کن» بروید؟ به شما پیشنهاد شد یا اینکه خودتان سراغ این کار رفتید؟
صدرعاملی: بله پیشنهاد شد. حدوداً چهار سال قبل، پیش از کرونا، کانون پرورش فکری، یک نسخه از کتاب «زیبا صدایم کن» را به عنوان پرفروشترین کتاب سال در خصوص نوجوانان، برای من فرستاد تا بخوانم و پیشنهاد داد در صورت بضاعت، کار مشترکی با هم انجام بدهیم. خواندم و فضای کلی قصه را دوست داشتم. بنابراین جلسهای با مسئولان کانون گذاشتیم و خواهش کردم که حتماً آقای فرهاد حسنزاده هم باشند. در همان اولین جلسه آمدند و صحبت کردیم و گفتم: «فرهاد جان اگر قرار است من این کتاب را کار بکنم، روایت خودم را خواهم داشت.» ایشان هم به تعارف یا هر چیز دیگری که بود، گفتند: «شما هر کاری را دوست دارید انجام بدهید، هیچ مشکلی نیست.»
بعد از دوماه، از کتاب فیلمنامهای به عنوان نسخه اولیه آماده کردیم و فرستادیم که به ماجرای کرونا خوردیم و کار خوابید. زمانی که پیشنهاد ساخت «زیبا صدایم کن» را دادند، آقای فاضلِ نظری رئیس کانون بود. بعد دوباره رئیس عوض شد و من فکر کردم که کار منتفی است؛ ولی این قصه و شِمای کلی آن روایت همهاش در ذهنم بود و فکر میکردم اگر بشود فیلم را ساخت، نتیجهاش خوب میشود. بالاخره ساخت فیلم جدی و تصمیمها گرفته شد.
چرا برای شما مهم بود که این کار ساخته شود؟
صدرعاملی: یک دلیلش این بود که این اولین پروژهای بود که من خودم (در طولِ فیلم) درگیر مسائل اقتصادی نمیشدم و این خیلی برای من کمککننده بود؛ چون پیش از این تمام فیلمهایم را خودم مدیریت کرده بودم. این موضوع، همیشه دست فیلمساز را میبندد. مدام باید به مسائل مالی و قراردادی فکر میکردم. من همیشه گفتهام که فقیرانه فیلمهایم را ساختم.
هاشمی: البته در این فیلم مثل همه پروژهها و به علت تورم مسائل مالی هم بود اما تلاش میکردم به کارگردان و گروه منتقل نشود و الان که شش ماه از تولید فیلم میگذرد، هنوز فیلم تسویه نهایی نشده است.
صدرعاملی: بودجهای را که باید برای فیلم زیبا صدایم کن در نظر میگرفتند، در نظر گرفته نشد. از آنجایی که من و مازیار (هاشمی) از شش سال پیشتر شنای پروانه را با هم کار کرده بودیم و تواناییهایش را میشناختم و میدانستم که از پسش بر میآید، گفتم پس من دیگر دخالت نمیکنم. خودت کار را حل کن. مازیار هم نیتش این بود که من «زیبا صدایم کن» را کار کنم. بنابراین جلوی شرایط کوتاه آمد و بالاخره کار شکل گرفت.
چرا آقای صدرعاملی آنقدر دغدغه نوجوان -که حالا میگویند نسل زد- را دارد؟ چرا سعی میکنید در کارهایی که میسازید -یا حداقل آنهایی که من در خاطرم است- این نسل و دغدغههایشان باشد. چرا این نسل آنقدر برای شما مهم است؟
صدرعاملی: شاید در ابتدا خیلی غریزی و به خاطر جذابیت دراماتیک قصه بچههایی که دربارهشان فیلم میساختم، بوده. ولی حالا وقتی به پنج اثری که در رابطه با نوجوان ساختم، نگاه میکنم، مطمئنم در جامعهمان هر چه میخوردیم از بابت بیتوجهی به نسل نوجوانمان است. هرگز نتوانستیم یک شرایط آموزشی، تربیتی و حتی یک شرایط خانوادگی مناسب برایشان فراهم کنیم. مهمترین دوران زندگی هر آدمی ۱۲ تا ۱۷ سالگی است. همه چیز آنجا شکل میگیرد، طرز فکر، کاراکتر و کلاً هویت را در این چند سال پیدا میکند. اگر کسی در همین سالها که کم مهم نیست، بفهمد که از زندگی چه میخواهد، خیلی جلو میافتد. باید کمکشان کنیم هدفشان را پیدا کنند، بفهمند در زندگی چه میخواهند. اما ما از نوجوانان غافل شدیم و این یکی از بدترین اتفاقهایی است که میتواند برای یک جامعه بیفتد. چون با آن همه هوشمندی و دانایی و استعدادی که در بچهها وجود دارد، در همه جا چه در روستاهای دورافتادهمان، چه در شهرهای کوچک و چه حتی در پایتخت، باید بفهمیم که این دوره، حیاتی است.
حالا که نگاه میکنم، میبینم کار کم انجام شده و آن کارهایی هم که انجام شده، چندان درست و ریشهای نبوده. مثلاً ما جشنواره کودکونوجوان داریم، اما همیشه برایم سؤال است: چرا باید یک جشنواره را به هر دو گروه اختصاص بدهیم؟ چرا کودکونوجوان را در یک ظرف میریزیم؟ در خیلی از کشورها، وقتی از YOUNG PEOPLE حرف میزنند، برایشان جشنواره مستقل دارند، با رویکردی جدا، با نیازهایی متفاوت. چیزی که هنوز در اینجا جدی گرفته نشده است.
فستیوال ما، دقیقاً فقط مرتبط به کودک میشود و برای نوجوان دغدغهای نداریم.
صدرعاملی: بله درست است. البته باید گفت که در همان فستیوال هم وقتی میخواستی برای یک کودک فیلمی پیدا کنی، میدیدی همه فیلمها درباره کودکاند، نه برای کودک!
یعنی کمتر پیش میآمد که فیلمی ساخته شده باشد که یک کودک بتواند برود سینما و با آن ارتباط بگیرد، با شخصیتها همراه شود یا خودش را در آن فیلم پیدا کند. کمکم سینمای نوجوان هم به همین سرنوشت دچار شد. آنقدر از زاویه نگاه اجتماعی و دغدغههای بزرگترها به مسائل پرداختند، که هویت مستقل سینمای نوجوان گم شد. این یکی از آن خطاهایی است که بعدها بیشتر حسرتش را خواهیم خورد. چون اگر قرار است درباره مسائل اعتقادی، ارزشی، ملی یا حتی شخصی و درونی حرفی بزنیم، نگاه یک نوجوان خیلی تأثیرگذارتر، دراماتیکتر، ملموستر و صادقانهتر است، اما هنوز هم این بیتوجهی ادامه دارد. هیچوقت در سیاستگذاریها، در برنامههای آموزشوپرورش یا حتی در خانوادهها، جایی برای نوجوان و دنیایش تعریف نشده. انگار هنوز نفهمیدهایم که برای نوجوان باید برنامهریزی کرد، باید او را شناخت و فهمید.
دختران در فیلمهای شما انگار اولویت دیگری دارند. چرا دختران و مسائلشان همیشه برای شما مهم بوده است؟
صدرعاملی: راستش هیچچیز از قبل طراحیشده نبوده. یعنی نقشه نکشیدم که بگویم حالا وقتش است که درباره دخترها فیلم بسازم. نه، اصلاً. خیلی دلم میخواست یکی دو کار هم درباره پسرهای نوجوان بکنم، ولی پیش نیامد.
«دختری با کفشهای کتانی» از دل یک قصه خوب درآمد. ایدهاش را خودم پیدا کردم، یک فکر خام و جذاب و بعد با پیمان قاسمخانی نشستیم و کمکم شکلش دادیم تا رسیدیم به یک چهارچوبی که دوستش داشتیم. آن زمان تازه داشتم از یک دوره ملودرام پر قصه فاصله میگرفتم، سینمایی که بیشتر از هر چیز به ساختار و روایت وابسته بود و داشتم آرامآرام به سمت فضایی میرفتم که بیشتر روی روابط انسانی، جزئیات تأثیرات فردی و آن لحظههای نادیدنی زندگی تمرکز دارد. فیلم را ساختم و تداعی (شخصیت اصلی دختری با کفشهای کتانی) قصه «ترانه» را با خودش آورد. فکر کردم فیلم بعدیام بهتر است درباره دختری باشد که بهنوعی وارونه شخصیت تداعی است. «تداعی» که آنقدر لطیف و رقیق بود که زود دل میباخت، زود به هم ریخت و خلاصه، آنقدر آسیبپذیر بود که نمیتوانستی نگرانش نباشی. انگار ترانه بزرگتر و منطقیتر از او بود.
و زیبا شخصیت اصلی زیبا صدایم کن، انگار از همه اینها بزرگتر است.
صدرعاملی: بله. آسیبپذیری دخترهای ما در جامعه، متأسفانه محسوس است. اینکه بیشتر درباره دختران نوجوان فیلم ساخته شده، معنایش این نیست که موضوع کماهمیتی است. این جهان، با همین مسئلههای دخترهای نوجوان، خودش آمده و خودش را تحمیل کرده.
سریال«نوجوانی» یکی از آن مینیسریالهایی است که انسان را از منظر دغدغه داشتن برای سن نوجوان متحیر میکند و از آن طرف ناراحت؛ ناراحت که چرا ما این مدل فیلمسازی و سریالسازی را برای نوجوانمان نداریم.
صدرعاملی: بله این سریال را دیدم. سکانس-پلان است و درخشان. خیلی از دیالوگها و بازی بچهها بداهه است و واقعاً تأثیرگذار. اما بالاخره، من بهعنوان یک فیلمساز، هر چند سال یکبار میتوانم اثری بسازم. نه اینکه دغدغه فیلمسازی نداشته باشم؛ بچهها میدانند مدام با خودم فکر میکنم که حالا فیلم بعدی چه باشد. اما باید آن ایده و قصه درست و تأثیرگذار برسد که آدم درگیرش بشود و بخواهد کار کند. واقعاً فرصت نشد. سهم من همین بود که این پانزده فیلم را بسازم و از بینشان پنج اثر را به این موضوعات اختصاص دهم. باید بیشتر کار میشد. سیاستگذاریهای فرهنگی و سینمایی باید به سمتی میرفت که بشود کارهای بیشتری ساخت. نباید فراموش کنیم که فیلمهایی مثل نیاز علیرضا داوودنژاد، اتفاقات بزرگ و مهمی در سینمای ایران بودند.
اما چرا این مدل فیلمسازی پیگیری نشد؟ چرا آن نوع سینما ادامه پیدا نکرد؟ میدانید... وقتی صحبت از پسرها میشود و میگویید درباره پسرها بسازیم، من واقعاً دلم میخواهد یک قصهای باشد از جنس مثلاً «علی» در فیلم «نیاز»؛ آن فداکاری، آن گذشته، آن کاراکتر. ما فیلم «نیاز» را در سینمای ایران داشتیم. مهم است که قهرمان وجود داشته باشد. قهرمانهایی که باورپذیر و دوستداشتنیاند، نه دستنیافتنی. طوری که مخاطب احساس کند میتواند جای او باشد.
به نظرم مهم «سینمای ملی» است. این «سینمای ملی» انگار فقط در «دفاع مقدس» خلاصه شده است درحالیکه دفاع مقدس بخشی از آن است. سؤال ما این است که «زیبا صدایم کن» در قالب سینمای ملی قرار میگیرد؟
صدرعاملی: بله سینمای ملی است؛ همان سینمایی که به شرایط روانشناختی و روحی آدمهای دوروبرمان توجه میکند؛ به بچههایی که هر روز اطرافمان میبینیم. قصهاش اگر از دل اقوام مختلف نیاید، باید از دل همین جامعه، همین مردم آمده باشد. مهمترین شاخصش هم این است که مردم روی پرده قهرمانی را ببینند که دوستش دارند، باورش کنند، بپذیرند و حس کنند آنقدر از خودشان دور نیست. همین چیزهاست که باعث میشود بگوییم این فیلم، سینمای ماست؛ سینمای ایران است.
این تعریفی است که امثال علیرضا داوودنژاد یا ابراهیم فروزش و برخی بچههای دیگر با خودشان از نوجوان در سینمای ایران آوردند و عباس کیارستمی آغازگر آن بود.
اصلاً ما قلههای سینمای جهان را با همین سینمای نوجوانمان فتح کردیم. چه چیزی از این ملیتر که قصه بچههایی را تعریف کنیم که تازه اول راهاند و قرار است مسیر بلندی را طی کنند؛ و ما ببینیم کدامشان به سرانجام میرسند و کدامشان کامیاب میشوند.
آقای هاشمی، میخواهم از شما در خصوص شروع همکاری با آقای صدرعاملی سؤال کنم؛ همکاریای که طبیعتاً ریشهاش به گذشته برمیگردد.
هاشمی: یک مجموعهمستند-پرترهای را در سال ۱۳۹۳ تهیه کردم درباره کارگردانها و بازیگران مهم و با کسوت سینما که ساخت آن نزدیک به ۵ سال طول کشید. و یکی از قسمتهای آن فیلمی با نام بهخاطر کیومرث درباره بخشی از زندگی و آثار کیومرث پوراحمد بود که به درخواست ایشان، خودم کارگردانی کردم. آقای پوراحمد خیلی صریح صحبت میکرد و همه صداقتش را دوست داشتند، یادش به خیر و نیکی.
صدرعاملی: برای خوشآمد کسی حرف نمیزد.
هاشمی: بله. برای خوشآمد کسی حرف نمیزدند. در آن فیلم از خاطرات کودکیاش تا 66سالگی (آن زمان ۶۶ سالش بود) گفت، کتابی هم دارد به اسم «کودکی نیمهتمام» که برای ساخت این فیلم به من کمک کرد.
پوراحمد میگفت: «در این سینما من همه جور آدم دیدم. تنها آدمی که در این سینما رفاقت کرده، بیمنت، بدون اینکه بعداً از آن آدمها ده برابرش را پس بگیرد، یک نفر بوده. آنهم رسول صدرعاملی.» ارادت خاصی به آقای صدرعاملی داشتند. یادم هست که میگفتند: «در دورانی که قحطی نگاتیو بود، فیلمم داشت نابود میشد. رسول صدرعاملی به دادم رسید و حلقه نگاتیو داد.» به لحاظ ارتباط روحی و روانی، خیلی اعتقاد راسخی به آقای صدرعاملی داشتند. یک بار به آقای پوراحمد گفتم دوست دارم درباره آقای صدرعاملی فیلم بسازم. بیدرنگ تماس گرفتند با ایشان و مرا معرفی کردند.
رابطه من با آقای صدرعاملی هم، واقعاً یک رابطه شاگرد استادی بود؛ و رسید به فیلمی به اسم «شنای پروانه»؛ فیلمی که ماجرای زیادی داشت. یک شب من و محمد کارت رفتیم خدمت آقای صدرعاملی و از ایشان خواهش کردیم تا کمک کنند، فیلم ساخته شود. اگر رسول صدرعاملی قبول نمیکرد و اعتبارش را نمیگذاشت و این ریسک بزرگ را نمیکرد، هیچوقت شنای پروانه بدین شکل ساخته نمیشد. از این جهت میگویم ریسک، چون داریم در مورد آدمی صحبت میکنیم که کارنامهاش مشخص است، و وقتی کارنامهات مشخص شد، دیگر کار کردن سختتر میشود.
صدرعاملی: البته من هم همان زمان از مازیار قول گرفتم که در کار بعدی به عنوان تهیهکننده، کنار من باشد.
هاشمی: یادم است در همان روزها بود که آقای صدرعاملی کتاب «زیبا صدایم کن» را به من دادند و من خواندم؛ بعدش هم یک زمانی با آقای اصغر عبداللهی صحبت کردید برای فیلمنامه؛ خدا رحمتشان کند.
صدرعاملی: بعد هم با کامبوزیا پرتوی.
هاشمی: بله، با کامبوزیا پرتوی؛ که اصلاً قرارداد بستیم اما کرونا او را از ما و سینمای ایران گرفت. و در نهایت قرعه به نام آرش صادقبیگی، میلاد و محمدرضا صدرعاملی افتاد که با نظر آقای صدرعاملی فیلمنامه نوشته شد.
سؤال بعدی را میخواهم راجعبه پدر بپرسم. پدری که احساس میکنم در سینما مظلوم است. چندین سال است که سینما خیلی مهربانانه با پدر رفتار نکرده. فیلم شما را دوست دارم، چون دارید پدری را نشان میدهید که در کنار اینکه اشتباهاتی داشته، نواقصی داشته، بیماری داشته، اما پدر است. یعنی آن دختر، در نهایت، توسط پدرش مشکلاتش حل میشود. چیزی که احساس میکنم در این چندساله در سینما خیلی به آن بیتوجهی شده. میخواهم بدانم که چرا این برای شما مهم بود؟
صدرعاملی: این خیلی نکته مهمی است؛ اساساً قصه فرهاد حسنزاده را برای شخصیت پدر دوست داشتم. دیگر پرداختن به زندگی و جزئیات کاراکتری مثل زیبا، برای من بداعت، تازگی و طراوت نداشت. قبلاً مثلش را کار کرده بودم. پدر چیزی بود که در این قصه، نسبت به کارهای قبلیام، حرف تازهتری داشت؛ و حرف مهمتری میزد. همانطور که شما خودتان هم به آن اشاره کردید؛ همان مظلومیتی که پسرها در سینما دارند، تعمیمیافتهاش این است که به نوعی درباره پدرها هم تکرار شده. واقعاً در این سالها نسبت به جایگاه پدر غفلت شده. نقش مادر در اغلب روایتهای زندگی روشن و پررنگ است؛ مادر شخصیتی تأثیرگذار است، چه در زندگی دختران و چه پسران. اما کمتر به این توجه شده که در کنار این مادر، همواره یک حامی وجود دارد؛ یک همراه، یک مرد که با تمام توان تلاش میکند این زندگی سرپا بماند. شاید در یک خانواده بیشترین خطاها از سوی پدر رخ دهد؛ اما در کنار آن، بیشترین برکتها هم از جانب اوست.
به نظر من، پدر یعنی تلاطم، یعنی بیقراری؛ یعنی کسی که همزمان با جهان درونی خودش و با جهان آدمهایی که نسبت به آنها مسئول است، درگیر است. بدترین پدری که با تعاریف متداول فرضش کنیم، اگر دقیقتر در زندگیاش نگاه کنیم، ممکن است قهرمان مهمی باشد. مگر میتوانیم خانوادهای را بدون نقش پدر فرض کنیم؟ همانطور که گفتید، به این موضوع بیتوجهی شده. شاید به همین دلیل است که بعضیها من را متهم میکنند و در نقدهایشان درباره زیبا صدایم کن نوشته بودند: «تو داری مثل دهه ۶۰ فکر میکنی؛ و داری فضای اخلاقگرایانه دهههای 60 و 70 را به ما یادآوری میکنی.» در صورتی که اینطور نیست. اصلاً رابطه باشکوه، تودرتو، اسرارآمیز و شگفتانگیز میان پدر و دختر، تاریخ ندارد. این رفاقتی که بین اینها شکل میگیرد، خیلی مهم است.
مطمئناً ساخت هر فیلمی با چالشهایی همراه است، مهمترین چالش در زیبا صدایم کن چه بود؟
باورپذیری شخصیت پدر روی پرده. اینکه بیننده حس کند کارگردان خواسته «پدر خوبی» بسازد، فیلم را نابود میکرد. میدانستم اگر کوچکترین شعاری در روایت یا تصویرپردازی دیده شود، همهچیز فرو میریزد. به نظر من، اصلِ مهمِ کارگردانی در انتخاب است. اینکه چطور بتوانی پلان خوب بگیری، فضای خوب ایجاد کنی و بازی خوب بگیری، در همه فیلمها وجود دارد؛ 70 نفر آنجا هستند (پشت صحنه) که به تو کمک کنند. کمک کنند که تصویر درست، قاب درست و بازیهای درست و زیبا داشته باشی. همه مواظباند؛ از مدیر فیلمبرداری، طراح صحنه، طراح لباس و دیگر عوامل. اما اینکه انتخابهایت درست باشد، مهمترین مسئولیت کارگردان است. و بعد از آن، اینکه چطور از آن انتخابها درست بهره ببری.
چطور به امین حیایی برای این نقش رسیدید؟
هیچکس جز امین حیایی نمیتوانست این نقش را بازی کند؛ دلایل این انتخاب برای خودمان بسیار شخصی است و اینجا جای گفتنش نیست. به همین دلیل هم بر انتخاب او پافشاری کردم. این موضوع باعث شد که بسیاری از مسائل خیلی زودتر پیش برود؛ چون ما با فردی کار میکردیم که درک اولیه از «خسرو» داستان را داشت و من فقط باید کمکش میکردم که این درک را به اندازه و تناسب درآورد. دومین کاری که یک کارگردان باید بلد باشد، این است که همهچیز را به اندازه خودش استفاده کند.
و حیف که سیمرغ نگرفت. بین همه شخصیتها در فیلمهایی که در جشنواره سال گذشته دیدیم، امین حیایی بازی قابل قبولی داشت.
صدرعاملی: ساختنِ شخصیتی در میان هیولاها که هیولا نباشد هم کار آسانی نیست و شاید سختتر هم باشد اینکه بخواهی کاراکتری را روی پرده نمایش دهی که انسان باشد و قهرمان.
هم قهرمان باشد اما زیادی در ذوق مخاطب نخورد و به اندازه این قهرمان تصویر شود و طبیعی باشد.
صدرعاملی: آفرین! و اینکه مفهوم و معنای پدر را برای مخاطب ترجمه کند و همین شما که در خصوص ارتباط با پدرت صحبت کردی، وقتی فیلم را میبینی احساس نمیکنی فیلمساز دارد به تو دروغ میگوید.
مخاطب، هم امین حیایی را باور میکند و هم داستان را. هیچ جا بیرون نمیزد.
صدرعاملی: یک عاشقانه بسیار حساس و دشوار بین پدر و دختر وجود دارد که تعریف آن بسیار سخت است. این عاشقانه هیچ ارتباطی به عاشقانههای دیگر ندارد و اینکه چقدر کاملتر و درستتر است و چقدر میتواند سرنوشتساز باشد را کارگردان باید بلد باشد. این مرز را برود تا وقتی پدر از دور به دخترش نگاه میکند، عشقی را که در وجود و نگاهش است، مخاطب باور کند.
این اولین باری بود که احساس میکنم، در آثار شما، پدر در زندگی دختر به شدت درگیر میشود. قبلاً در فیلم «من ترانه 15 سال دارم»، پدر بیرون، پشت میلهها و ناظر بود و فقط آنچه را که دختر میگفت، میشنید. اما حالا وارد متن زندگی دختر میشود. انگار به نقطهای رسیدید که برای پدر کنشگری قائل شوید.
صدرعاملی: میدانید پدر داستان یک دورانی را طی کرده تا به این نقطه برسد، زخمها و رنجهایی که با خود حمل میکند، کم نیستند؛ زخمهایی که هر پدری به شکلی متفاوت آنها را تجربه میکند، حتی یک آدم و یک پدرِ لهشده، داغان و آخر خطی، در آسایشگاه روانی، در گوشهای از شهر تهران (مثل خسروِ «زیبا صدایم کن»)، میخواهد خودش را دوباره پیدا کند. چگونه؟ در ارتباط با بچهاش. میخواهد دخترش را پیدا کند تا خودش را پیدا کرده باشد؛ بتواند این دختر را بفهمد تا خودش را فهمیده باشد. دوباره خودش را، زندگیاش را بهروز کرده و آغاز کند.
بنابراین، آن لبخند و نگاهی که در پایان، این دختر و پدر در آمبولانس با هم داشتند، بعد از آن ماجراهای تاور کرین (جرثقیل برجی)، نگاه عجیب و مهمی بود. همانجا به نظر من، تکلیف فیلم روشن میشود؛ این شناخت و درکی که این دو نفر از یکدیگر پیدا کردهاند و در نگاه و بازی بین آنها بروز پیدا میکند.
و خانواده هم یعنی همین.
صدرعاملی: همین دیگر. تمام شد و رفت.
فیلم «زیبا صدایم کن» برای شما به عنوان یکی از کارگردانان مؤلف و جریانساز، سخت بود؟
صدرعاملی: بله بسیار سخت است اما همهچیز بر اساس درک مشترک شکل میگیرد. اساساً وقتی فیلمی خوب ساخته میشود که تهیهکننده و کارگردان، یکدیگر را باور داشته باشند. این، مسئله بسیار مهمی است. اگر بخواهم خلاصه کنم، هیچ فیلم موفق و تأثیرگذاری در دنیا پیدا نمیکنید که بدون اعتماد و رابطه درست بین تهیهکننده و کارگردان ساخته شده باشد. این اعتماد باید اول بین همین دو نفر شکل بگیرد و بعد به گروه هنری، فنی، بازیگران و دیگر عوامل فیلم منتقل شود. و وقتی تو این شانس را داشته باشی که با یک سینماگر واقعی به عنوان مدیر فیلمبرداری کار کنی؛ سامان لطفیان یکی از بهترینهای امروز سینمای ایران است. شرطش این است که دو طرف به هم شک نکنند. یعنی وقتی یکی چیزی میگوید، دیگری باور کند که آن را با تمام وجود گفته. غرضورزیای پشتش نبوده، حتی اگر اشتباه کرده باشد. باید کنار هم بایستند. این، یکی از اصول مهم سینماست: در سینما، «منم منم» معنا ندارد. این، همان چیزی است که بچههایی که امروز فیلم میسازند، باید بفهمند: در سینما «من» وجود ندارد. سینما یک کار کاملاً گروهی است، یک پروژه کاملاً جمعی. کارگردان فقط به این دلیل اسمش کارگردان است که مسئولیت خطاهای فیلم را به عهده بگیرد، مسئولیت اشتباهها، شکستها و حتی لحظههایی که فیلم بد از آب درمیآید. ولی وقتی فیلم خوب میشود، وقتی نتیجه میگیرد، حاصل کار همه است. اما هرجا فیلم خراب شود، تقصیر کارگردان است؛ اصلاً شک نکنید. نکته دیگر اینکه، باید با کسانی کار کنی که تو را باور داشته باشند. تو را دوست داشته باشند. یعنی از مدیر فیلمبرداری گرفته تا بازیگر، طراح صحنه، طراح لباس، تدارکات، حتی کسی که چای میآورد. همه باید بدانند چرا اینجا هستند، چرا دارند این کار را میکنند و چه نقشی در کل پروژه دارند. این حس جمعی، این باور مشترک، چیزی است که فیلم را از یک تولید ساده تصویری، به اثری ماندگار و عمیق تبدیل میکند.
همه این جزئیاتی که شما میگویید، در فیلم خودش را نشان میدهد.
صدرعاملی: راز ماندگاری سینما همین است. من تجربه دارم. پلانهایی گرفتهام در فیلمهای مختلف که همهچیز درست بوده: بهترین میزانسن و بهترین بازی، اما روی پرده آنطور که باید اثر نگذاشته است. بعد که فکر میکنم چرا آن سکانس، آن صحنه، آن پلان، انتظاری را که داشتهام برآورده نکرده، میفهمم یک فاصلهای وجود داشته است. بین من و بچههای پشت صحنه، بین من و فیلمبردارم، بین من و تهیهکننده. یک جدایی، یک اشکال و همان خودش را در نتیجه نشان داده است. برعکسش هم صادق است. صحنههایی را با عشق و لذت گرفتهام و همهچیز هم آنچنان درجهیک نبوده، اما روی پرده آن صحنه درخشیده است. این، راز سینماست: آنچه پشت صحنه میگذرد، در پلان به پلان فیلم، خودش را نشان میدهد.
برای همین است که همیشه میگویم، ما، اعمال و کردار و رفتارمان، روی پرده است. اگر برای بقیه آن دنیا قیامت است، برای ما فیلمسازها همین دنیاست. کافی است کمی با دقت فیلم را ببینی تا بفهمی کارگردان چه در سر داشته، تهیهکننده در چه وضعیتی بوده، کجایش خوب بوده، کجایش خراب بوده، چهچیزی درست پیش رفته، چهچیزی نه. اینجا، ما خودِ خودمان هستیم. مخصوصاً در سینمایی که حرفهای نیست. من که حالا چهلوشش یا چهلوهفت سال است دارم کار میکنم، باور نمیکنید اگر بگویم هیچوقت، هیچوقت، شغلم را سینما ندانستهام. هیچوقت نگفتهام «شغل من سینماست.» اگر قرار بوده فیلمی مثل «شنای پروانه» ساخته شود و من در آن باشم، به این دلیل بوده که حس کردهام بودنم در آن تیم لازم است. نیازش را حس کردهام. فکر کردهام که باید فیلم «زیبا صدایم کن» را من بسازم.
درباره تغییرات فیلمنامه صحبت کنیم. گفتید از سال ۱۳۹۸ نوشتن فیلمنامه شروع شد تا سال 1401 یا 1402 که ساخت را شروع کردید. این تغییرات چقدر بود؟
صدرعاملی: تو همین که دوربینت را در خیابان ولیعصر بگذاری، یعنی باید با تغییرات پیش بروی. سال 1400 با 1402 زمین تا آسمان فرق دارد. جامعهای که اینهمه ملتهب است، در جامعهای که هر روز صبح بیدار میشوی و یک اتفاق جدید رخ داده است، نمیشود همهچیز را ثابت فرض کرد.
هاشمی: البته قصه هم دارد در سال 1402 روایت میشود.
صدرعاملی: بله و در چنین جامعهای، اوضاع اینطور نیست که بگویی همهچیز همان است که دیروز بوده. همین حالا اگر قرار بود «زیبا صدایم کن» را بسازیم، جور دیگری آن را میساختیم.
شاید دیگر گشت ارشادی نبود؛ درست است؟
صدرعاملی: بله. چون دیگر نیستند. البته سکانس گشت ارشاد هم میتوانست در فیلم نباشد. این سکانس نشان میدهد فیلم یک تاریخی دارد. اگر ده سال، صد سال دیگر این فیلم دیده شود، بینندههای آن زمان میتواند بگوید فیلم برای کدام دوران است. اینکه ما در چه دورانی زندگی کردیم؟ چه دورانی را پشت سر گذاشتیم؟
ما برای اولین بار، در فیلمی میبینیم که تهران و خیابان ولیعصر هویت خاصی در داستان دارند.
صدرعاملی: این هم بازمیگردد به همان تجربهای که داشتم و از فیلم «دختری با کفشهای کتانی» شروع شد. اولاً اینکه خیابان ولیعصر هویت تهران است. یعنی اگر بخواهیم تمام تهران را تعریف کنیم، میشود گفت باید از میدان راهآهن تا میدان تجریش، خیابان ولیعصر را طی کنیم. زیستی که مردم در این منطقه دارند، خیلی جالب است. تصور کنید زندگی در میدان راهآهن ساعت 5 صبح شروع میشود؛ فعالیت، انرژی، کار و... وقتی کمی بالا میآیی، مثلاً به منیریه میرسی، میشود ساعت ۷ صبح؛ تازه زندگی دارد شروع میشود. باز که بالاتر میروی، به میدان ونک میرسی؛ ساعت ۹ صبح. بعد میرسی به زعفرانیه و تجریش؛ ساعت ۱۱ صبح میبینی فردی تازه دارد دندهعقب از خانه بیرون میآید که برود سرِ کار! یعنی همه ایران، همه اقشار، همهچیز در این خط خیابان حضور دارد و شیوههای زندگی هم در آن، منطقه به منطقه عوض میشود. دوستی دارم در حوزه آیتی که میگوید مثلاً ساعت ۵ صبح که میشود، کارتزنیهای مردم در میدان راهآهن شروع میشود اما در منطقه ونک به بالا، تازه از ساعت ۱۰ صبح به بعد کارت کشیده میشود. یعنی زندگی در آن مناطق دیرتر شروع میشود. میخواهم بگویم؛ دلم میخواست واقعاً تصویری از شهر تهران داشته باشیم که اغراقشده نباشد؛ نه توریستی باشد و نه اینطور که مثلاً بگوییم، ای وای، ببین اینجا باغ فردوس است یا اینجا میدان راهآهن است. میخواستم با یک جستوجو و کنکاش همراه باشد؛ اینطور که یکی از بالا حرکت کند و یکی از پایین و با هم برسند و حالا دارند میروند تا همهچیز را کشف و شهود کنند. در برخی جاها خیلی خوب شد، در بعضی جاها میتوانست خیلی بهتر باشد. اما یکچیز دیگر اینکه واقعاً تجربه سختی بود؛ باز به این دلیل که فیلم تبدیل نشود به نگاهی توریستی به شهر تهران، به خیابان ولیعصر... بلکه زندگی در آن جاری باشد.
چرا از تجریش به راهآهن میرویم؟ چرا برعکس نیست؟
صدرعاملی: دلیل آن آسایشگاهی است که پدر در آن قرار دارد یعنی آسایشگاه رضاعی. ما در تهران دو آسایشگاه روانی شناختهشده بیشتر نداشتیم -که درواقع الان فقط یکی است- یکی چهرازی که در همان ولیعصر بود و حدود هفت، هشت یا ده سال پیش تعطیل شد. آن یکی هنوز مانده و از قبل از انقلاب ساخته شده و هنوز هم فعال است؛ و پدر(خسرو) در همانجا حضور دارد. برای اینکه این داستان شکل بگیرد، پدر از آنجا حرکت میکند و میآید میدان راهآهن. خوابگاه دختر نیز همان حوالی است. با هم مسیر را شروع میکنند و دوباره برمیگردند بالا.
درآوردن این جنون هم کار بسیار سختی است. اصلاً مدل بازی جنون و اینکه فرد بین خوبشدن و بدشدن در نوسان است، کار سختی است.
صدرعاملی: این پدر با اینکه بیماری دارد و این ترسناک هم هست، ولی به هر حال نوعی بروز ناگهانی دارد. یعنی اسکیزوفرنی حاد اصلاً چیزی نیست که قابل کنترل باشد.
برای درآوردن این بیماری چه کار کردید؟
صدرعاملی: یک سری تحقیقات توسط نویسندههای فیلمنامه انجام شد. ولی واقعیت این است که خود امین حیایی بسیار توانمند بود. برای همین میگویم این نقش مال او بود.
آقای هاشمی، «زیبا صدایم کن» ساخته شد، در جشنواره مورد استقبال قرار گرفت و جایزه گرفت. از فروش فیلم در اکران راضی بودید یا نه؟ از این جهت میپرسم که چندین سال است میگویند فیلمهای اینمدلی را دیگر مردم نمیروند ببینند و ذائقه مردم به سمت فیلمهای طنز رفته است.
هاشمی: طبیعتاً هیچ فیلمی در سینما این روزها اوضاع مالی خیلی خوبی ندارد. به این دلیل که وقتی شما نگاه میکنید، بر اساس عدد و رقم و آمار، اردیبهشت 1403 همین سینما یک میلیارد و 270 هزار مخاطب داشته؛ اما در اردیبهشت 1404 هفتصد هزار نفر از آن میریزد و تبدیل میشود به 600 هزار نفر و دیگر تکلیف معلوم است. هر فیلمی قواعدی دارد؛ تقریباً باید چند برابر هزینه تولیدش فروش داشته باشد، چون بههرحال سهم سینمادار، پخشکننده، مالیات و سایر هزینهها کم میشود و 35 درصد برای تهیهکننده باقی میماند. حالا تهیهکننده باید آن عدد را تقسیم کند بین سرمایهگذاران فیلم؛ یعنی هرکسی بنابر سهمی که در فیلم دارد باید پولش را بگیرد. این وضعیت هم قطعاً به اشتباهات سیاستگذاران سینما برمیگردد که هیچوقت نتوانستند تعادل بین ژانرهای مختلف را حفظ کنند و آنها را کنار هم مدیریت کنند.
بیشتر هم به دلیل سلیقهای بودن تصمیمها است. یعنی سلیقه شخصی مدیران فرهنگی در دورههای مختلف باعث شده که فیلمسازها، مخصوصاً فیلمسازهای مستقل، یعنی کسانی که صاحب نگاه، صاحب صلاحیت و مؤلفاند، دچار چالش شوند؛ فیلمسازانی که روی سوژههای مهم مثل نوجوانی دست میگذارند. وقتی مدیریت سلیقهای شود و تخصصی عمل نشود، اینکه چه میزان فیلم در ژانر طنز یا دفاع مقدس یا هر ژانر دیگری ساخته شود، دچار عدم تعادل میشود. باید یک توازن وجود داشته باشد تا هر فیلمسازی، از هر طیف و نگرشی، بتواند در فضای مستقل فعالیت کند و فیلم بسازد. نباید اینطور باشد که آقای صدرعاملی که چهلوشش سال در این سینما کار کرده، هفت سال فیلم نسازد. چرا؟ چون هزینه همهچیز سرسامآور شده. فارغ از اینکه سرمایهگذارها دیگر مثل قبل حاضر نیستند ریسک کنند چون احساس امنیت برای سرمایهگذاری نمیکنند، ترجیح میدهند پولشان را در ساختوساز، طلا، ارز یا جاهای دیگر بچرخانند تا اینکه وارد صنعتی کنند که حالش خوب نیست. سالهاست که حال سینما خوب نیست. حتی سینمای طنزمان هم آنچنان سودی نمیدهد. اساساً این صنعت باید از پول خودش تغذیه شود. تهیهکننده وقتی تهیهکننده موفقی است که بتواند از همین صنعت پول دربیاورد، اعتماد جلب کند، سرمایهگذار جذب کند و به آنها اطمینان دهد که فیلم، سالم به نتیجه میرسد ولی متأسفانه ما همچنان مشکل قیمت بلیت داریم. قیمت بلیت سینما واقعاً خندهدار است. با هیچ جای دنیا قابل مقایسه نیست. من نمیدانم چرا همیشه سینما در کشور ما سیبل بوده؟! مثلاً شما فرض کنید، کرونا میشود؛ فیلم «شنای پروانه» همان سال جایزه سیمرغ بهترین فیلم را از نگاه مردم میگیرد. پانزدهم اسفند که تمام بیلبوردهایش در سراسر کشور زده شده بود، هفدهم اسفند ستاد ملی کرونا اعلام میکند که سینماها تعطیلاند. ولی رستورانها و کافهها تعطیل نیستند!
حالا در شرایط جنگی که فیلم «زیبا صدایم کن» اکران شد آیا سیاستگذاران تمهیداتی اندیشیدند که فیلمها شرایط مناسبتری برای اکران داشته باشند، مثلاً فرصت بیشتر اکران؟
هاشمی: افزایش مدت، تنها راهکار نیست. یکی از ایدههایی که ما با آقای صدرعاملی به آن رسیده بودیم، طرحی بود برای ابتدای اکران؛ طرح «دو نفر یک بلیت». یعنی هر پدر و دختری میتوانستند با یک بلیت این فیلم را ببینند اما سینماها همکاری نکردند. حالا دنبالش هستیم که باز هم این کار را بکنیم. یکسری گفتند سینمای ما باشد، موافقیم، یکسری گفتند نمیشود. در این گیرودار که داشتیم سینمادارها را راضی میکردیم تا این اتفاق بیفتد، جنگ شروع شد. حیات یک گروه فیلمسازی به همین بازگشت سرمایه وابسته است. چون من وقتی میتوانم دوباره درخواست کنم از سرمایهگذار برای پروژه جدید و حمایت بگیرم که بگویم فیلم قبلیام با ۵۰ تومان هزینه، ۵۰۰ تومان فروخته. ولی متأسفانه نه من، بلکه تمام تهیهکنندههایی که در سینمای ایران فعالیت میکنند، گرفتار این مشکلات جدی هستند و واقعاً نمیدانم چطور قرار است حل شود.
در حالی که فکر کنم پرفروشترین فیلمهایمان را زمان هشت سال جنگ داشتیم.
صدرعاملی: دقیقاً!
هاشمی: چون مردم را توانستند تشویق کنند و از همان ظرفیت برای همدلی، همبستگی و کنار هم بودن استفاده کردند.
صدرعاملی: حتی فیلمی مثل «عقابها» هم برای همان دوران است.
آقای هاشمی به این مسئله اشاره کردند که شما حدود 7 سال فیلم نمیساختید، دلیلش چه بود؟ چرا این اتفاق افتاد؟
صدرعاملی: سیاستها طوری پیش رفت که هیچ تهیهکننده مقتدری باقی نماند و همین، لطمه بزرگی به سینما وارد کرد. یعنی اگر در طول این ۴۶ سال، مثلاً ما ده استودیوی فیلمسازی قدرتمند داشتیم؛ جایی مثل «هدایتفیلم»، آدمهایی مثل منوچهر محمدی، یا فیلمیران و جاهایی از این جنس اگر حمایت میشدند، درست مثل کمپانیهای حرفهای فیلمسازی دنیا، میتوانستند ستونهای سینمای ما باشند. البته فقط مسئله پول نبود. مسئله اول این بود که اگر به من میگفتند، تو باید سال آینده ده فیلم بسازی، با مسئولیت خودت و پاسخگویی خودت، آنوقت دیگر نه ممیزی فیلمنامه معنا پیدا میکرد، نه دخالتهای غیرتخصصی، نه سانسور سلیقهای. من با درک و شعور خودم، با نگاه و تجربهام، میتوانستم هفت، هشت، ده فیلم واقعاً درجهیک تولید کنم. یا هر آدم دیگری که در این جایگاه قرار داشت، میتوانست همین کار را انجام دهد. اما متأسفانه، برنامهریزیها طوری بود که همه محتاج بمانند. یعنی ما حتی در اوج موفقیتمان، وقتی فیلمی موفق میشد، نهایت حمایتی که میدیدیم این بود که فقط بتوانیم یک فیلم دیگر بعدش بسازیم. این یک سیاست ابلهانه بود. اگر این سیاست اعمال نمیشد، من به شما قول میدادم که امروز سینمای ایران، بر بلندای سینمای جهان ایستاده بود. ما میتوانستیم بزرگترین سریالهای جهان را بسازیم. ما میتوانستیم بزرگترین فیلمها را تولید کنیم. کاری که امروز ترکیه دارد انجام میدهد، ما میتوانستیم بیست سال پیش آغاز کنیم و در همان جایگاه قرار بگیریم. اما نشد. چرا؟ بهخاطر همین تنگنظری، بیاعتمادی و آن ذهنیت بستهای که میگفت همهچیز باید از خودمان باشد. نتیجه این شد که تا وقتی من برای تهیه دوربین، نگاتیو، چراغ، نور یا حتی یک فیلتر، محتاج بودم، مجبور بودم تابع باشم و حرفشان را گوش کنم. اما حالا چه؟ حالا که دیگر میشود همهچیز را خودت تهیه کنی، چرا هنوز یک استودیوی مقتدر نداریم؟ چرا هیچوقت روی این مسئله کار نکردند؟ وگرنه من اطمینان میدهم که پانزده یا بیست سال پیش میتوانستیم همان جایگاهی را داشته باشیم که امروز ترکیه در سریالسازی جهانی دارد. یا همانجایی که بالیوود در سینمای جهان ایستاده. ما میتوانستیم حتی بهتر، درستتر و کاملتر از آنها باشیم.
درست در همین وضعیت فعلی هم، با وجود همین سیاستهایی که دستوپای فیلمسازهای ما را بسته، تنها سفیر فرهنگی قابل دفاع در هر کشور، سینماست. خودشان هم همین را میگویند. وقتی در سیاست خارجی به بنبست میخورند، به سینمای ایران اشاره میکنند و با آن نجات پیدا میکنند. یعنی اگر عباس کیارستمی میتوانست در این کشور تعمیم پیدا کند، ما امروز تعداد زیادی فیلمساز درجهیک داشتیم. ببینید از کجا ضربه خوردیم. کم نداشتیم؛ نه به لحاظ تفکر، نه به لحاظ اندیشه، نه به لحاظ خلاقیت. هیچ کم نداشتیم. میتوانستیم سینمایی مقتدر داشته باشیم، اما نگذاشتند. نه اینکه دشمنی کرده باشند نه، فکر کردند هرچه «تحت نظارتتر» باشد، «درستتر» خواهد بود. درحالیکه این تفکر ابلهانه بود.
همین اتفاق در حوزههای دیگر هم افتاده.
صدرعاملی: بله. حضور یک استودیوی مقتدر فیلمسازی، با یک تهیهکننده باسواد خیلی مهم است! باسواد، فقط به معنای تجربه نیست. باید تحصیلات آکادمیک هم داشته باشد. چرا این مهم است؟ چون تو در چهار سال، با سه نفر دیگر که آنها هم عاشق سینما هستند معاشرت میکنی، رفتوآمد داری، همراه میشوی، همدلی میکنی. این با خودش شعور، دانش و آگاهی میآورد. همین کنار هم بودن دانشجویان در هر رشتهای، بهویژه در سینما مهم است. برای همین تحصیلات آکادمیک مهم میشود؛ تجربه و کنار هم بودن و واقعاً الان دارم میگویم، سینمای ایران به ده تهیهکننده درجهیک نیاز دارد وگرنه فیلمساز خوب کم نداریم، نویسنده خوب کم نداریم. کسی که بلد باشد اینها را سامان دهد، خروجی بگیرد، آن مهم است.
در این چند سال اخیر خبرهای مختلفی منتشر شد از کارگردانهای جوانی که حالا به هر دلیلی از ایران رفتند و فضا هم برای حضور سینمای داخل ایران در خارج تنگتر شد. شما نظرتان درباره این اتفاقات چیست؟ آیا به سینما لطمهای زده شد؟
صدرعاملی: این یکی از موضوعاتی است که باید به آن پرداخت. بعضی از بچههای ما به این بهانه رفتند که سینما وابسته است یا سینما باید تابع قواعد جمهوری اسلامی باشد و درنهایت چیزی به اسم «سینمای زیرزمینی» درست کردند و فکر کردند که این سینما خوب است. من بارها در گفتوگوهای قبلی، حمایت کردهام. گفتهام الان هرکسی حق دارد فیلم بسازد. دولت هم حق دارد درنهایت بگوید این فیلم اکران بشود یا نه. فیلمسازی مثل نوشتن است. مگر میتوان به کسی گفت حق نداری بنویسی؟ اما بچههای ما باید بفهمند که این کار درست نیست. در این رویکرد، نه ایراندوستی وجود دارد، نه وطنپرستی. باید از سینمای ایران در کل حمایت کرد. نباید متهمش کرد، نباید دوقطبی و سهقطبیاش کرد که این بخش وابسته است، آن بخش آزاد است و... این الصاقها خیلی بد است. این بچهها خواسته یا ناخواسته دارند به ایران خیانت میکنند.
هاشمی: این را هم بدانید که سه سال است هر فیلمی که پروانه ساخت میگیرد و در جشنوارههای مهم دنیا شرکت میکند، بلافاصله انگ میخورد. میگویند تهیهکنندهاش با سیستم ارتباط دارد یا حاکمیت پشتش است. این دیگر اوج بیعدالتی است؛ اینکه یک ایرانی به جان ایرانی بیفتد.
صدرعاملی: خیلی کودکانه است. این موضوع تازهای است که الان داریم با آن دستوپنجه نرم میکنیم.
خب به سؤالهای آخر رسیدم. با همه این سختیها و چالشهایی که وجود داشته آیا رسول صدرعاملی به رفتن از ایران فکر کرده است؟
صدرعاملی: هرگز! دلیلش این است که اصلاً به منافع شخصی ربط دارد. سکوی پرتاب ما زادگاه ماست. در خاک ماست! وطنی که در دهه ۶۰ آنهمه شهید دادیم، آنهمه هزینه کردیم تا بماند. نمیخواهم شعار بدهم، ولی منافع شخصی من در ماندن است. اینکه در کشورم کار کنم و متأسفم که این را میگویم، حتی یک نفر از آنهایی که رفتهاند، سرنوشت خوبی پیدا نکردهاند. هیچکدامشان رستگار نشدهاند. هیچکدام رو به جلو نرفتهاند. باید اینجا کنار هم بمانیم. من هم دلم نمیخواست بروم. دوست داشتم بمانم و هنوز هم دوست دارم. چون اینجا معنا دارم. اینجا هویت دارم. اینجا تعریف میشوم.
سؤال آخر را میخواهم از جنگی که پشت سر گذاشتیم بپرسم. تعریفتان از اتحادی که در این 12 روز بین مردم با هر گرایشی ایجاد شده چیست؟
صدرعاملی: وقتی میگوییم ما مردمی هستیم با 2500 سال فرهنگ و تمدن؛ اینجا معنا پیدا میکند. شاید بگویند این فرهنگ و تمدن چهکاری انجام میدهد؟ اما آن ژن و تأثیر خونی که نسلبهنسل منتقل شده، به اینجا میرسد که وقتی دشمن خارجی پیدا میشود، بدون هیچ توافق و تفاهم از قبل، بدون برنامهریزی، میبینی که همه کنار هم قرار میگیرند. این یعنی تمدن، یعنی فرهنگ، یعنی شعور و خرد جمعی. و این چیزی نیست که بتوان از مردم گرفت. وجود دارد.
اگر نکته دیگری دارید، در خدمت شما هستیم.
صدرعاملی: نکتهای که در مورد «زیبا صدایم کن» میخواهم اضافه کنم، این است که ما یک مادر خیلی دوستداشتنی داریم که ماندگار شده؛ فیلم «مادر» علی حاتمی. خسرو قصه «زیبا صدایم کن» هم ممکن است یک پدر ماندگار بشود. وقتی فقط بخواهیم در لابهلای چرک و تعفن و زشتی زندگی کنیم یا اینکه فقط از زشتیها بگوییم، اتفاق خاصی نمیافتد. اگر توانستیم در دل آن زشتیها، زیبایی پیدا کنیم، زندگی را جاری ببینیم، آنوقت هنرمند هستیم. آن وقت میتوانیم مدعی اندیشه باشیم.














