سعید اکبری، خبرنگار: فیلم متأخر سوپرمن بنا بود نقطه آغاز جهان سینمایی جدید دیسی باشد، اما بیشتر مشابه قسمت میانی یک سریال ده قسمتی است تا یک اثر سینمایی مستقل. جیمز گان، کارگردان اثر اعلام کرده بود تمایلی به بازگویی اوریجیناستوری شخصیت را ندارد. همین تصمیم، ساختار فیلم را بهعنوان یک اثر یکپارچه، منسجم و کامل دچار نقصان کرده است. از همان آغاز روایت، سازندگان تماماً روی آگاهی پیشین تماشاگر از شخصیتها و وقایع دنیای سوپرمن حساب باز کردهاند. مخاطب بدون هیچگونه مقدمهچینی وارد تقابل مستقیم سوپرمن و لکسلوتر میشود، گویا نبرد مدتها قبل کلید خورده است. در ترسیم پیوند میان شخصیتها نیز بیش از آنکه تلاش کند روابط را از نو تعریف کند یا توسعه دهد، تکیهاش بر پیشفرضهای ذهنی مخاطب از نسخههای قبلی است. آنچه در فیلم بهوضوح احساس میشود، فقدان یک روایت محکم و پررنگ نبودن نقش خود سوپرمن است. فیلم با شخصیتهای فرعی غیرضروری اشباع شده است. در آثاری مانند اونجرز این موضوع مسئلهساز نیست؛ چراکه شخصیت کانونی واحدی وجود ندارد و بر جمع استوار است اما در فیلمی اوریجینال و مستقل نظیر سوپرمن، شخصیت اصلی را به حاشیه میبرد. ورود همزمان چند ابرقهرمان نظیر هاوکگرل، گرین لنترن، مستر تریفیک، متامورفو و اولترامن، تصمیمی عجولانه و غیرمنطقی است. هیچکدام از آنها پیش از این معرفی نشدهاند و فیلم نیز تلاش نمیکند شرح دهد که این شخصیتها که هستند، چه تواناییهایی دارند یا چرا حضورشان در این روایت حیاتی است. هر یک از این شخصیتها نیازمند فیلمی مستقل برای معرفی بودند؛ نه اینکه در قالب مهمان یا کامئو، وارد فیلمی شوند که خود نیز نیاز به تمرکز و شخصیتپردازی دقیقتری دارد. اولترامن نسخه تضعیف شده از ژنرال زاد به نظر میرسد؛ بدون آنکه تهدیدی واقعی باشد یا حضوری بهیادماندنی خلق کند. بسیاری از شخصیتهایی که در تریلرها نقش مهمی داشتند، در فیلم صرفاً چند صحنه محدود دارند. این در حالی است که دنیای سینمایی مارول، با پایهگذاری تدریجی و معرفی جداگانه شخصیتها آغاز شد. در انتهای فاز اول دنیای مارول، مردآهنی، ثور و کاپیتانآمریکا هر یک فیلم اختصاصی خود را داشتند. اما این فیلم بهجای تمرکز روی قهرمان اصلی، زمان خود را میان چند شخصیت فرعی نحیف تقسیم میکند. پس از نسخه زک اسنایدر، نهتنها پیشرفتی در جلوههای ویژه و فناوریهای تصویری دیده نمیشود، بلکه در مواردی کیفیتی پایینتر نیز ارائه میشود. علاقه افراطی جیمز گان به ثبت چهره بازیگران در نمای نزدیک، بهویژه در صحنههای پرواز، تصنعی و توذوقزننده است. سیجیآی مربوط به پرواز سوپرمن _در قاب بسته_ نیز در برخیفصلها ضعیف و بیروح از کار درآمده است. لحن فیلم ناپایدار، متزلزل و بهطرز غیرمنتظرهای کودکانه است. هر بار که فرصت برای روایت جدی ایجاد میشود، با یک شوخی نابجا یا با شخصیتهای سطحی که به محض خروج آنان از قاب فراموش میشوند، از بین میرود. دیوید کورنسوت هرچند کاریزمای هنری کویل را ندارد، اما از نظر فیزیکی و چهره گزینهای قابلقبول برای این نقش است. اما لکس لوتر، بهعنوان دشمن دیرینه سوپرمن که سالها او را زیرنظر داشته، نباید تا این حد کمسنوسال بهنظر برسد. ایده محوری داستان نیز چیزی جز یک خط ساده نیست: قهرمانی که بهدلیل اقدامات یک شرور بدنام میشود، از چشم مردم میافتد، تا زمانی که جهان در آستانه نابودی قرار میگیرد و تنها اوست که میتواند دنیا را نجات دهد، درنهایت مردم بار دیگر او را میستایند. اما سوپرمنِ جیمز گان با همین ایده فرمولزده، هیچ رویکرد تازهای در روایت ندارد. فیلم نه جسارتی در بازنگری شخصیت سوپرمن ارائه میدهد و نه جهان او را با زاویهای نو بازمیسازد. تمام روایت فرمولهشده، قابلپیشبینی و تهی از خلاقیت است. تنها صحنههای عاشقانه کلارک و لوییس به ابتدا و انتهای فیلم محدود شدهاند. رابطهشان نه عمق دارد، نه مسیر رشدی معین. صحنه مشترک زیادی ندارند تا بتوان گفت عشق واقعیای میانشان شکل گرفته است. همان اندک هم بیش از آنکه حاصل پرداخت درونفیلمی باشد، متکی بر میراث آثار قبلی است. صحنههای نبرد طبق معمول کلیشهای و فاقد ویژگی خاصاند. منحنی شخصیت لکسلوتر نیز در سطح باقی میماند. از بدو ورود، صرفاً از سوپرمن احساس انزجار میکند؛ بدون هیچ زمینهسازی یا منطق روایی. توضیح دلیل و ریشه این نفرت، به مخاطب محول شده است. رفتار او بیشتر به کودکی لوس شباهت دارد که برای انگیزههایی نامشخص، آماده بههمریختن نظم جهان است. او فقط فریاد میزند و دستور میدهد. نه صلابت دارد، نه همدردی و تحسین پنهان برمیانگیزد. کریپتو، سگ سوپرمن، موجودی با پتانسیل سرگرمکنندگی بالا است اما درسیر قصه آشفته، بیدلیل و آزاردهنده ظاهر شده. بهجای ایجاد پیوند عاطفی با سوپرمن، صرفاً عامل اغتشاش در صحنههاست. شیمی میان آن دو میتوانست بسیار ملموس و بامعناتر ترسیم شود تا از یک حضور فیزیکی(دیجیتالی) فراتر برود. پدر و مادر کریپتونی سوپرمن، خنثی، بیرمق و صرفاً تزئینیاند. والدین زمینیاش نیز بیتأثیر، حاشیهای و فاقد کاریزمای کافی. مشکل اصلی فیلم در این است که هیچچیز بهدرستی از ابتدا طراحی و پیریزی نشده. همهچیز وابسته به منبع اقتباس یعنی کامیکهاست، بیآنکه فیلم در خود منطق، هدف یا انسجامی درونی ایجاد کند. زمانی که مردم از سوپرمن متنفر میشوند، فیلم تنها به نجات کلیشهای مردم از دست هیولا اکتفا میکند. طبق همان فرمول کلیشهای، قهرمان ابتدا شکست میخورد، سپس بازمیگردد. این روند نه عمق دارد و نه سیر ارگانیکی را طی میکند. سوپرمن هیچچیز نمیآموزد؛ همان شخصیت قبلی است. صرفاً بهواسطه شانس دوباره به جایگاهش بازمیگردد. از همان آغاز داستان، او نماد عدالت معرفی میشود و فلسفه انساندوستی پشت اعمالش چیزی است که ناگزیر باید آن را امری بدیهی و پذیرفتهشده تلقی کرد؛ بیهیچ رشد، قوس و سیر تحولی. او حتی نهتنها قوی و مقتدر نشان داده نمیشود، بلکه ضعیف، آسیبپذیر و دائمالضربه است. حتی وقتی سگش او را گاز میگیرد، نمیتواند درد را تحمل کند. در نبرد با زنی معمولی که صرفاً مجهز به نانوربات است، از پا درمیآید. فیلم گان، بهطور کامل گزاره سنتی «سوپرمن همچون خداست و تنها نقطهضعفش کریپتونایت است» را زیر سؤال میبرد. این اتفاق بهخودی خود ایرادی ندارد؛ اما تخطی از اصول تثبیتشده میباید با رویکرد و بازطراحی تازهتر، هوشمندانهتر و دغدغهمندتر صورت گیرد تا به دستاوردی نوین منجر شود.
شماره ۴۴۶۹ |
صفحه ۱۲ |
فرهنگ و هنر
دانلود این صفحه
بدون خاستگاه، بدون اوج














