حمیدرضا رنجبرزاده، خبرنگار: سال 2008 بود که مارول با «مرد آهنی» بازی را شروع کرد و دیسی هم در سال 2013 با «مرد پولادین» به این بازی پیوست؛ اما دنیای توسعه یافته دیسی (DCEU) هیچگاه نتوانست موفقیتهای تجاری هنگفت رقیب، یعنی دنیای سینمایی مارول (MCU) را بهدست بیاورد و شکستهای سنگینی به بار آورد. امروز و در روزگاری که اوضاع خود مارول وخیم است، دیسی سراغ جیمز گان، یکی از ژنرالهای سابق ارتش حریف رفته تا با یک ریبوت بنیادین، دنیای سینمایی خود را از نو بسازد. بعد از تجربههایی مانند بازسازی «جوخه انتحار» و سریال «پیسمیکر»، اولین و مهمترین قدم در این ریبوت، «سوپرمن 2025» است اما گویا قرار نیست در بر پاشنهای جدید بچرخد و دستپخت جیمز گان، نه رمقی برای ایجاد تغییری بزرگ در این بازی دارد و نه حتی روزنه امیدی را میتواند برای ادامه راه ایجاد کند. ریشههای این ناامیدی، پرتعداد و آشکارند. مهمترین دلیل، اتفاقی تازه نیست و دو غول صنعت ابرقهرمانی، مدتهاست با آن درگیرند؛ عدم تسلط بر مختصات جهانها و شخصیتهای ماورایی. در مورد فیلم سوپرمن، این بیماری اینگونه نمود پیدا میکند که جیمز گان، سعی کرده سوپرمن زمینیتر و آسیبپذیرتر را به تصویر بکشد که با چالشهای زیادی دستوپنجه نرم میکند اما خروجی حتی نزدیک به مطلوب هم نیست. چگونه ممکن است سوپرمن در ابتدای فیلم از اولترامن شکست بخورد و به پناهگاه خود در قطب جنوب پناه ببرد اما در مبارزه نهایی، همزمان از پس اولترامن و اینجینیر برآید؟! اگر لکس لوثر توانسته از یک تار موی سوپرمن، یک کلون از او را ایجاد کند، چرا تعداد بیشتری ایجاد نکرده تا خیالش از بابت شکست این ابرقهرمان آسوده شود؟ ممکن است طرفداران بتوانند بهانههایی را بتراشند ولی مشکل این است که این دلایل نه قابلرد و نه قابلپذیرشند؛ چراکه مختصات و محدودیتهای این جهان و کاراکترهایش اساساً نامشخص است، بهعنوانمثال قدرتهای سوپرمن تقریباً بیمحدودیت است و تنها ماده کریپتونایت و دوری از نور خورشید میتوانند این موجود قدرتمند را به چالش بکشند. از این دو عامل تا حدی در فیلم استفاده میشود ولی ناگهان ایده ورود فلزاتی عجیب و انگلگونه به شُشهای سوپرمن مطرح میشود! مخاطب نه در وقوع چالش و نه در حل آن، هیچ مشارکتی ندارد؛ چراکه سازوکار این چالش معلوم نیست. این مشکل درباره جهان یا بُعد جیبی (Pocket Dimension) نیز صدق میکند.
این جهانی که لوثر خلق کرده، دقیقاً چگونه کار میکند؟ مقررات حاکم بر آن چیست؟ فیلم بهجای داشتن چیزی در آستین برای پاسخ به این سؤالات، با رخدادهای هیجانانگیز و قراردادن یک سیاهچاله درون آن، مخاطب اثر را بمباران میکند تا سرپوشی بر مشکلات خود بگذارد، حتی پرداخت فیلم به جنگ میان دو کشور خیالی، میزان مسخره و سطحیبودن تصورات جیمز گان نسبت به جنگ یک کشور جهان سومی با یک کشور جهان اولی را آشکار میسازد. تنها کافی است وضعیت مردم کشور جارهانپور را بهیادآوریم. کلاً هر زمان که میخواهیم فیلم را جدی بگیریم، فیلم با شوخیپراکنیهای بیمزهاش، میگوید نیازی نیست! دیگر مشکل اساسی فیلم، ضعف مهلک در شخصیتپردازی است. فیلم بهجای پرداخت مجدد به ریشههای شخصیت سوپرمن، ما را با ابرقهرمانی مواجه میکند که چند سال از فعالیتش در متروپلیس میگذرد و محبوبیت بالایی دارد؛ محبوبیتی که با مشخصشدن محتوای کامل پیام پدر و مادر کریپتونی سوپرمن، بهسرعت باد هوا میشود و ناگهان هم با یک کنش سوپرمن، بهطور کامل بازمیگردد! در آن سوی میدان مبارزه، لکس لوثر حضور دارد؛ یکی از اصلیترین ضدقهرمانان دیسی در مقابل سوپرمن که فهم ریشه این دشمنی و مبارزه، روی دوش کمیکها انداخته میشود ولی فیلم سعی میکند ادای خودبسنده و نوآوربودن را نیز دربیاورد. برای تحقق این مهم، در یک اکت بسیار کلیشهای، آنتاگونیست داستان در میانه نبرد پایانی، نقشههای پلید خود را در یک دیالوگ احمقانه برای سوپرمن تشریح میکند: «تو یه فضایی هستی و بیشازحد قدرتمندی و این نشون میده که ما چقدر ضعیف هستیم! من با تو مبارزه میکنم تا نشون بدم انسانها چقدر قوی هستند!» پاسخ سوپرمن آنقدر شعارزده است که حتی صدای طرفداران را درآورده: «تو همیشه راجع به من اشتباه میکردی! من هم مثل همه شما انسانم؛ عاشق میشم و میترسم و گند میزنم و این یعنی انسانبودن!» هر دو سوی خیر و شر داستان، علاوه بر سطحیبودن، توان برانگیختن سمپاتی یا آنتیپاتی به معنای دقیق کلمه را ندارند و حتی اگر مبارزه میان این دو قطب، ظاهری سرگرمکننده داشته باشد، باطنی بسیار بیاهمیت و سرنوشتی کاملاً فراموششدنی دارد. اوضاع برای شخصیتهای فرعی فیلم بسیار اسفناکتر است، بهجز خود لوئیس لین (معشوقه سوپرمن) و با ارفاق بسیار، جیمی اولسن که کنش مؤثر بسیار اندکی در داستان دارد، اعضای تحریریه «دیلی پلنت» هیچ نقشی بهجز آکسسوار صحنههای این روزنامه ندارند. اوضاع برای اعضای «جاستیس گنگ» بدتر نیز میشود و بهجز مستر تریفیک که او هم نقشی کمرمق در داستان دارد، گرین لنترن و هاوکگرل بهراحتی قابلحذفند. بهتر است درباره متامورفو و نوزادش نیز چیزی نگوییم! بحث درباره نقایص متعدد جلوههای ویژه کامپیوتری، اخیراً به پای ثابت اکران هر بلاکباستری تبدیل شده است و سوپرمن نیز از این قاعده مستثنی نیست اما مشکل اصلی در جای دیگری است. مارول و دیسی در خلق یک جهان یکپارچه با قواعد و محدودیتهای مشخص و شخصیتهای قابللمس، ناتوان ماندهاند اما علاقه آنها به ساخت آثاری که در آنها تیمهایی از ابرقهرمانان حضور دارند، مرضی است که از موفقیت اونجرزها و فروشهای نجومیشان حاصل شده. کمپانیهایی که حتی از خلق یک جهان و چند شخصیت حول یک ابرقهرمان ناتوانند، تیمهای بزرگتری را در به جان هم میاندازند و تازه پا به جهانهای موازی نیز میگذارند که خروجی را مضحکتر و بیمایهتر از پیش میکند. البته چارهای ندارند؛ فروش بالای گیشه برای ادامه این تولیدات بسیار پرهزینه ضروریست و هم مارول و هم دیسی، در حال رو کردن آخرین برگهای خودند و به نظر میرسد دستشان، خالیتر از هر زمان دیگری است.
شماره ۴۴۶۹ |
صفحه ۱۲ |
فرهنگ و هنر
دانلود این صفحه
کوه «دیسی» با جیمز گان هم موش زایید!














