معصومه بدوی، خبرنگار: زمانی که برای اولینبار نسخهای قدیمیتر از کتاب «داستان» مککی را میخواندم، در حاشیهنویسی کتاب نوشته بودم چرا هالیوود تا این اندازه فقط خودش را قبول دارد؟ به فاصله چند سال کوتاه از این نقد نه چندان غلط، در یکی از بسترهای قدرتمند سینمای هالیوود، فیلم درخشانی ساخته شد که زبان انگلیسی نداشت اما اقبالی جهانی پیدا کرده بود. اقبالی که با مدد ستاره سعد تبلیغات هالیوودی، سینمای کره را چندین سال به پیش رانده. در نقد این فصل از بازی آنچه بیش از هرچیز ذهن بیننده را درگیر میکند، پایانبندی آن است. فصل نهایی بازی مرکب درحالی به پایان رسید که در جدال میان انسانیت (وابسته به منابع مالی قدرت بیرحم سرمایهداری) و بردهداری مدرن، ذات پاک انسانیت با نمادی از نوزاد متولدشده، به پیروزی میرسد.
«ما اسب مسابقه نیستیم، ما انسانیم.» اگر این جمله را آخرین دیالوگ از قهرمان داستان -شماره 456- در نظر بگیریم، با حذف سکانسهای بعد از آن نه تنها خللی در پایانبندی ایجاد نمیشود بلکه هدف داستان تأمین شده و در دراماتیکترین حالت ممکن ماجرا به پایان میرسد. این همان دستاویزی است که کارگردان در فصل پایانی به دلیل آگاهی از تکراری بودن فضای کلی داستان، برای پیشبرد ماجرایی که در فصول قبلی هم شاهد آن بودهایم، به آن چنگ میزند تا روند پیگیری مخاطب را از دست ندهد.
درواقع آنچه در انتهای داستان میتوانیم آن را واقعیت کنایی بنامیم با جملۀ ما اسب مسابقه نیستیم و خودکشی قهرمان تلاش میکند این حقیقت را زنده کند که دستیابی به عمیقترین تجربیات زندگی همواره با پرداخت سنگینترین بهای ممکن یعنی جان آدمی بهدست میآید و اینجاست که زندگی و بازی هردو به پایان میرسد. جی هون، سه گزینه دارد. او میتواند دکمه را فشار دهد و نوزاد را بکشد که او را به دو برنده بازی ماهی مرکب با پشیمانی شدیدتر از بازماندگان تبدیل میکند یا اینکه کاری نکند و با بیعملی خود، هم خودش و هم نوزاد را محکوم کند و یا میتواند دکمه را فشار دهد و به این ترتیب به زندگی خود پایان دهد و به نوزاد اجازه دهد زنده بماند و برنده شود. او گزینه سوم را انتخاب میکند. در لحظات پایانی، جی هون سخنرانی پرشوری برای فرانت من - و افراد مهم حاضر در صحنه - ایراد میکند. او به آنها یادآوری میکند که بازیکنان «اسب» نیستند، بلکه انسان هستند.
کارگردان فیلم با شکل دادن به یک پایان کنایی که نیازمند دربرگیری عمیقترین مفاهیم اندیشه در کنار بالاترین حد مهارت و استادی است، هرچند هیچگاه نتوانسته نگاه بدبینانه خود به زندگی را در لابهلای سطور داستان پنهان کند، میخواهد پایانی تلخ اما رضایتبخش و قانعکننده به مخاطب عرضه کند؛ اما این واقعیت را نمیتوان انکار کرد که در شیوه کارگردانی موقعیتهای هیجانی و ایجاد بار دراماتیک، هوانگ نتوانسته هدف دوم را به زیبایی هدف اول شکل بدهد و پایانی سراسر آشفته و پراکنده را رقم زده است. سطح آدرنالینی که در میانه بازیها ترشح میشود با آنچه او تلاش دارد به عنوان پیامی ماندگار، برای مخاطبان عبرتآموز شود، قابل مقایسه نیست و به گمان من آن چیزی که در ذهن مخاطب باقی میماند، تنشها و مدل مسابقات و جذابیتهای بصری فیلم است.
چند سکانس پایانی داستان حتی زمانی که به ظاهر و به صورتی مصنوعی مهمانان را هم از آنچه پیش آمده (خودکشی قهرمان) متأثر کرده، بسیار قابل پیشبینی است و درواقع فقدان عنصر غافلگیری و ضربه نهایی یقه مخاطب را میگیرد و از پرتگاه یکنواختی پایین میاندازد. ماجرا زمانی حادتر میشود که سکانسهای بعد از آن، از پیدا شدن جزیره توسط پلیس جوان تا نشان دادن سرنوشت سایر شخصیتهایی که عناصر فرعی پیرنگ را شکل میدهند، مخاطب را بیش از پیش سرخورده میکند و سؤال سادهای میپرسد: «خب که چی؟» اگر بخواهیم قضاوتی منطقیتر درمورد پایانبندی بازی مرکب بر اساس دستهبندی اصلی مرسوم داشته باشیم، از میان پایان احساسی، گرهگشایی و نتیجه درونی و بیرونی، سومی را انتخاب میکنیم که شاهد مثال آن نه فقط فداشدن روح مقاوم و ظلمستیز قهرمان در راستای تحقق ایده ناظر «این بازی تنها یک سرگرمی نیست» بلکه تحول اندک ضدقهرمان، در سکانس سپردن جعبه مربوط به بازیکن 456 و مدل رفتاری او با دختر جی هون است. کارگردان هوانگ توضیح میدهد نوزادی که در فیلم متولد میشود نمایانگر کشف دوباره «انسانیت و وجدان» بازیکن ۴۵۶ است. او میگوید: «درنهایت به این باور رسیدم که مهم نیست دنیا چقدر ناامید و تاریک به نظر برسد. شاید اگر بتوانیم حتی کورسویی از امید را در درون خود بیابیم، هنوز شانسی داریم.» او ادامه میدهد: «امیدوارم به جای اینکه دنبال چیزی از دیگران یا در آنها باشیم، بتوانیم در مورد ارزشهای خودمان و اینکه آیا به خودمان ایمان داریم یا نه، تأمل کنیم تا بتوانیم بر خوبیهای درونمان تکیه کنیم. این نکتهای است که امیدوارم بینندگان پس از تماشای فصل سوم به آن پی ببرند.»
درنهایت ما به عنوان مخاطب، هنرمند داستانگو را با آغوشی باز میپذیریم و به او میگوییم وقتی ساعتهایی از زندگیام را به تو میدهم انتظار دارم بتوانی تا نهایت مرزهای تجربه پیش بروی. هدفی که در فصل یک محقق و در دو فصل بعد صرفاً تکرار شد، اما هوانگ تلاش کرد در دل بازی دوم پیام مستحکم و آشکارتری را بیان کند. هوانگ میگوید: «پیامی که میخواستم منتقل کنم این بود که اگر صرفاً منافع شخصی فوری خود را دنبال کنیم و از خویشتنداری، فداکاری یا تحمل هر هزینهای خودداری کنیم و اگر از عقلمان استفاده نکنیم، آیندهای نخواهیم داشت.»
شماره ۴۴۵۷ |
صفحه ۱۲ |
فرهنگ و هنر
دانلود این صفحه
ما اسب مسابقه نیستیم، انسانیم














