مریم فضائلی، خبرنگار گروه فرهنگ: «هنوزم به آدمها ایمان داری؟» این سؤال را مرد نقابدار از سونگ گیهون میپرسد. گیهون جوابی نمیدهد، نه چون پاسخی ندارد، بلکه چون گاهی بعضی جوابها را باید زندگی کرد، نه به زبان آورد. و او همین کار را میکند. در آخرین لحظه بازی، بااینکه هیچکدام از سربازان سرخپوش و تماشاگران ثروتمند نقابزده را نمیبیند، با اطمینان از اینکه صدایش شنیده میشود، بلند میگوید: «ما اسب مسابقه نیستیم؛ ما آدمیم. آدمها...» جملهاش را نیمهکاره رها میکند و خودش را از بالای ستون به پایین پرتاب میکند؛ اما این سقوط از جنس مرگ و نابودی نیست. سقوطی است از جنس پیروزی، پیروزی انسان بودن در جایی که انسانیت گم شده.
فصل سوم «اسکویید گیم» به پایان رسید و بار دیگر بیننده را با دنیای سیاه سرمایهداری، لحظات نفسگیر و نمادینش غافلگیر کرد. سریالی که نهتنها خودش را از به تکرار افتادن و کاهش کیفیت نجات داد که همچنان توانایی شگفتزده کردن بیننده را دارد. نوشتن درباره چنین سریالی ساده نیست؛ نه بهخاطر پیچیدگی بیش از حد آن، بلکه به این دلیل که انتخاب نقطه شروع دشوار است. میتوان سراغ نشانهشناسی رفت و صحنهبهصحنه را رمزگشایی کرد، از رنگها، لباسها و اشیا معنا بیرون کشید؛ یا زاویه دوربین و تدوین را بررسی کرد. میشود شخصیت هر بازیکن را کندوکاو کرد و از دل هر شخصیت به تحلیل روانشناختی رسید. اما به نظرم هیچکدام آنها حق مطلب را ادا نمیکنند. «اسکویید گیم» بیش از آنکه صرفاً یک سریال باشد، آیینهای است وامگرفته از جهان واقعی؛ آیینهای که ما را وادار میکند به خودمان، جامعهمان و هر مفهومی که با آنها سروکار داریم بیشتر توجه کنیم. در فصل سوم، سریال فقط دنبال اینکه به ما نشان بدهد چه کسی زنده میماند نیست؛ بلکه تلاش میکند تا بیننده با معانیای که این روزها بهشدت با زندگیاش گره خورده، همراه شود. از دموکراسی گرفته تا آزادی، مرگ و حتی زندگی. این بار با جهانی طرف هستیم که مرز بین زندهماندن و انسانماندن بهشدت باریک شده و شاید همین مهمترین چیزی باشد که «اسکویید گیم» در این فصل با صدایی بلند به آن اشاره میکند؛ اینکه گاهی بردن، یعنی ازدستدادن چیزی عمیقتر از جان؛ و برد در انسانیت است.
فصل سوم «اسکویید گیم» نه فقط ادامه داستانی پرهیجان که تکهای از واقعیت تلخ زمانه ماست. سریالی که در هر فصل بیرحمانهتر میپرسد: «در دنیایی که انسان بودن هزینه دارد، تو تا کجا حاضری آدم بمانی؟» در فصل سوم، بیش از هر زمان دیگری مرز میان خیر و شر محو شده است. دیگر خبری از بازیکنان بیخبر و درمانده فصل اول نیست. حالا همه با چشم باز وارد میدان میشوند. داوطلب و آگاهاند و حتی برای جذابتر شدن بازی، خودشان دست به طراحی مرگها میزنند. در این فصل، دشمن اصلی دیگر فقط سیستم بیرحم سرمایهداری نیست؛ بازیکنانی هستند که برای زندهماندن، برای دیدهشدن، برای ماندن در قاب دوربین، آدم میکشند. درست همان لحظهای که تصور میکنی اگر جای دو بازیکن با هم عوض میشد، شاید رفتاری انسانیتر، همراه با درک و مهربانی میانشان شکل میگرفت، سریال بیرحمانه پرده از واقعیت برمیدارد: جایشان عوض میشود، اما باز هم یکی از آنها، همان که تا پیش از آن مشغول کشتن دیگری بود، خونش بر زمین میریزد. گویی در این جهان، حتی وقتی نقشها عوض میشوند باز هم چیزی تغییر نمیکند. باز هم کشته و کشتهشدن ادامه دارد.
اما فصل سوم فقط از ساختار قدرت حرف نمیزند؛ بلکه با موضوع عمیقتری مانند «دموکراسی» شوخی میکند. این واژه ظاهراً مقدس، اینبار ابزاری است در دست این نظام زورگو. رأیگیری و مشورت همه صرفاً ابزارهایی است برای اینکه بازیکنان فکر کنند حق انتخاب دارند. اما این حق انتخاب چون در خدمت سرمایهداری است، پس هیچ فایدهای ندارد و صرفاً مردم آزادند تا به نابودی رأی بدهند. حتی بازیکنی که تا دقایقی قبل میتوانست کشته شده باشد، حالا رأی میدهد به ادامه بازی و این رأیدادن بیشتر و بیشتر او را مجنون و شیدا میکند؛ تا جایی که از او هیچ نمیماند، جز جسمی بیجان.
در فصل سوم، ما بیشتر از همیشه از نگاه میزبانها و سرمایهداران به بازی نگاه میکنیم. اما نکته طلایی اینجاست: با اینکه بهظاهر بیشتر آنها را میبینیم، سریال عمداً به ما اجازه نمیدهد با آنها یکی شویم. هیچگاه در نقطهای قرار نمیگیریم که از دیدن خون و مرگ لذت ببریم. برعکس، هر بار که فکر میکنیم به مرز عادتکردن نزدیک شدهایم، سریال ضربهای دیگر میزند. خونی بیشتر و مرگی وحشیانهتر را به ما نشان میدهد. همین موضوع باعث شده تا دیدن این اثر، امری لذتبخش نباشد، بلکه در راستای بیدار کردن حسهایی باشد که درون هرکسی تا حدی به بیحسی رسیده است.
این بیدارشدن حسها و درگیرشدن با این سریال با کمک شخصیت اصلی، یعنی سونگ گیهون اتفاق میافتد. مسیری که برای شخصیت گیهون ساده و خطی نبوده در فصل اول، قربانی محض است. گیج، ناآگاه، تنها. فقط سعی میکند زنده بماند. در فصل دوم، آگاهانه بازمیگردد تا با سیستم بجنگد. اما چیزی که نمیداند این است که دشمن واقعی، نه فقط آن بالا، بلکه در دل همان بازیکنانی است که قرار بود متحدش باشند. اتحادش میشکند، انقلابش از بین میرود، دوستانش را از دست میدهد، از صمیمیترین متحدش ضربه میخورد و خودش تنها میماند. اما فصل سوم، نشانگر پختهشدن این شخصیت است. گیهون به مرزی میرسد که برای نجات خودش دیگر نمیجنگد. بلکه برای حفظ معنای انسان بودن از جان خودش هم میگذرد. گیهون کاری بزرگتر میکند؛ دیگر نه علیه سیستم، بلکه در برابر وسوسه تبدیلشدن به جزئی از سیستم میایستد و با خودش مبارزه میکند.
در پایان فصل سوم «اسکویید گیم»، اگر فکر کردید فقط یک تماشاگر بودید، سخت در اشتباهید. اگر تصور میکنید این نظام سرمایهداری تمامشدنی است، باز هم در اشتباه بزرگی به سر میبرید. بااینکه شاید هیچوقت در دنیای واقعی وارد چنین بازی مرگباری نشویم، اما حقیقت این است که همه ما، هر روز، در زندگی نقشهای مختلفی داریم؛ گاهی ضربه میزنیم، گاهی ضربه میخوریم. با این تفاوت که قرار نیست با هر اشتباه یا تصمیمی، خونمان ریخته شود. اما اگر بعد از دیدن این سریال، حتی برای لحظهای به خودتان، انتخابهایتان و جامعهای که در آن زندگی میکنید فکر کرده باشید، شما برندهاید؛ همان کسی هستید که انسانیت را برده.
شماره ۴۴۵۷ |
صفحه ۱۲ |
فرهنگ و هنر
دانلود این صفحه
ما آدمیم!














