حمیدرضا رنجبرزاده، خبرنگار: فرانسوا تروفو مصاحبهای مبسوط و مشهور با آلفرد هیچکاک دارد که علاقهمندان میتوانند آن را در کتاب «سینما بهروایت هیچکاک» مطالعه کنند. یکی از سؤالاتی که تروفو از هیچکاک میپرسد، این است که آیا هرگز خواسته اقتباسی از یک رمان برجسته نظیر «جنایت و مکافات» داستایوفسکی بسازد؟ هیچکاک پاسخ میدهد که «خب من هرگز این کار را نمیکنم. مخصوصاً به این خاطر که «جنایت و مکافات» دستاورد شخصی دیگر است. حتی اگر این کار را هم بکنم، احتمالاً بههیچعنوان فیلم خوبی نمیشود.» تروفو میپرسد «چرا؟» و هیچکاک میگوید «خب در کتاب داستایوفسکی، تعداد بسیار زیادی کلمه وجود دارد که همگی هم کارکرد خودشان را دارند.» تروفو میگوید «منظورتان این است که در تئوری میتوان گفت شاهکار چیزی است که بهترین و والاترین فرمش را پیدا کرده، فرم قطعیاش را یافته است؟» و هیچکاک پاسخ میدهد «دقیقاً همینطور است و برای انتقال دقیق آن به فرم سینمایی و جانشینکردن دوربین بهجای کلمات نوشتهشده، فرد باید فیلمی شش تا 10 ساعته بسازد. در غیر این صورت، چیز خوبی نخواهد شد.»
با این نقطهنظر به مقوله اقتباس از شاهکارهای تاریخادبیات جهان، بیاییم سراغ «پیرپسر»ای که نهتنها سراغ الهامگرفتن از رمان سترگ «برادران کارامازوف» رفته، بلکه «ابله» و «ادیپ شهریار» و حتی «شاهنامه» را نیز زخمی کرده و خروجی، شده فیلمی با بیش از سه ساعت زمان که هم میتوان به زمان بسیار زیاد فیلم اعتراض داشت و هم به زمان بسیار اندک آن! شاید این دو اعتراض در ظاهر متناقض باشند؛ ولی از جنبههای مختلف، هر دو واردند. زمان فیلم بسیار زیاد است و اضافات قابلحذف زیادی را میتوان در آن دید که نسبتی حیاتی با پلات فیلم ندارند. برخی درباره فیلم گفته بودند که «پیرپسر» اجازه پلکزدن را به آدم نمیدهد که به نظر میرسند این دوستان، باید به چشمپزشک مراجعه کنند تا مشکل پلکشان حل شود! فیلم به طرز شگفتانگیزی بیش از دو ساعت از زمانش میگذرد، بدون داشتن یک نقطهعطف جدی در دل خود. از طرفی فیلم زیادی کوتاه است و فرصت مقتضی برای پرداخت شخصیتهایش و بروز درست ایدههای اقتباسیاش نمیگذارد. حتی بررسی وضعیت آنها، ما را به نکات جالب و خندهداری میرساند.
نمونه اعلای آن، شخصیت رضاست. این بهاصطلاح کاراکتر، خلاصه شده در اینکه ابتدا زور بزند برای کوبیدن و ساختن خانه، سپس گاهوبیگاه بیاید و پدر خود را تهدید به قتل کند و دیگر هیچ! «رضا» حتی با ارفاق نیز قابلحذف است و نبودش در پلات خللی جدی وارد نمیکند. رضا را میتوان برداشتی بسیار سطحی از شخصیت اسمردیاکُف، پسر حرامزاده فیودور کارامازوف در نظر گرفت. بههمان دلیلی که اسمردیاکف در رمان کارکرد بسیار دقیق و مهمی دارد، دقیقاً بههمان دلیل رضا کاملاً بیخاصیت است. اگر اسمردیاکف در «برادران کارامازوف» دست به قتل پدر میزند، یک قوس شخصیتی تمامعیار و یک سیر منطقی، مخصوصاً طی گفتوگوهایی که با ایوان دارد، برایش رقم میخورد تا به قتل دست بزند؛ اما در فیلم نقشههای مسخره رضا برای قتل غلام و آرزوی بستن حجلهای بزرگ در سراسر کوچه، نه پیشزمینهای جدی دارد نه انگیزهای قابلهمراهی. رضا صرفاً پسرکی بیمصرف است که از پدرش به تنگ آمده. صدالبته بازی مصنوعی و اکتهای ناپختهای که محمد ولیزادگان ارائه داده نیز به وخیمتر شدن وضعیت کاراکتر رضا، دامن زده است.
نحوه اقتباس و الهامگرفتهشدن علی نیز بسیار جالب است! علی قرار است ترکیبی از «دیمیتری» و «ایوان» باشد. در رمان، دیمیتری پسری است که علاوه بر انگیزههای متعدد دیگر، به دلیل ویژگیهایی همچون شور و اشتیاقهای سرکش، رقیبی منطقی برای فیودور کارامازوف در برقراری رابطه با گروشنکا است؛ اما در «پیرپسر» نقش و کنشهای دیمیتری به علی واگذار میشود؛ اما در کمال تعجب، ویژگیهای شخصیتی «ایوان» به علی تزریق شده است؛ کسی که در رمان روشنفکری دانشگاهرفته، فیلسوفمآب و اهل مطالعه است و شخصیتی سرد و گوشهگیر دارد! حالا بماند که نمود اهل مطالعه بودن علی، با نمایش مطالعه او سر میز شام قرار است جا بیفتد که یک کمدی ناخواسته است، اما با درنظرگرفتن این ویژگیها، رابطهای که میان علی و رعنا شکل میگیرد، بسیار بیپرداخت و بیمنطق است؛ در حدی که عشقهای لحظهای و آبدوغخیاری بالیوود باید بیایند و پیش «پیرپسر» لنگ بیندازند! شخصیت منفعل، سرد، خجالتی و اصطلاحاً انتلکت علی، چطور عاشق رعنا میشود؟ اولاً رعنا مگر جز یک زن فمفتال، چیز دیگری از خود بروز میدهد؟ دوم این که مگر جز یک مکالمه کوتاه میان علی و رعنا که ما آن را در لانگشات میبینیم و حتی این مکالمه را نمیشنویم، چیزی این رابطه را جوش میدهد؟ سوم این که چرا علی کتابخوان و روشنفکر باید اساساً عاشق زنی شود که غایت آمالش شیفتهکردن و جلبتوجه سایر مردان است؟ علی بهحدی عاشق شده است که حتی پس از فهمیدن اینکه رعنا رسماً خود را به دلارهای غلام باستانی فروخته، بازهم دست از این عشق مالیخولیایی و بیمنطق نمیکشد. البته اکتای براهنی خوب بلد است در ادامه این سکانس، با گذاشتن یک بوسه پنهان میان علی و رعنا، بساط ارعاب و جوسازی را برای طرفداران فیلمش جور کند!
وضعیت شخصیت رعنا نیز خندهدار است. متن فیلمنامه در مورد رعنا رسماً به دروغگویی دچار میشود. در جایی از فیلم غلام یک ماشین ظرفشویی را به او پیشکش میکند، کفش رعنا را با آن میزانسن و دکوپاژ مسخره بو میکشد و مدام خود را به این زن نزدیک میکند. رعنا در این سکانس بهشدت میترسد و همچون یک زن مظلوم و معصوم، سعی میکند خود را از این مهلکه دور کند. حتی هنگام میهمانی شامی که رعنا برای باستانیها تدارک دیده است، تعجب، شرم و ترس او از دیالوگهایی که میان غلام و پسرانش ردوبدل میشود، مشهود است. کات و کمی جلوتر برویم. هنگامی که علی و رعنا در ماشین هستند، رعنا به علی میگوید که «مراقب من باش! من کلاً اذیت میکنم.» در ادامه هم وقتی به آن کافه عجیبوغریب میروند، متوجه علاقه افراطی رعنا، به جلبتوجه دیگر مردان میشویم: «دوست دارم وقتی من میرم یه جا، زنها دست مردهاشون رو سفتتر بگیرن!» بالاخره آقای براهنی، این دم خروس را باور کنیم یا آن قسم حضرت عباس قبلی را؟!
نوبتی هم که باشد، نوبت مهمترین شخصیت داستان است؛ غلام باستانی که خیلیها گفته بودند که حسن پورشیرازی در این نقش، بینظیر بازی کرده. در اینکه پورشیرازی بازیگر بسیار توانمند و قدرنادیدهای است شکی نیست؛ ولی اوضاع متن درباره این شخصیت چگونه است؟ غلام نه حتی یک شر مطلق، بلکه یک شر کاریکاتوری و دستوری است. کاریکاتوری است؛ چون دادههای متناقض از خود بروز میدهد. یکجا چنان ذلیل میشود که به التماسکردن پیش رعنا میافتد، رعنا پیاپی به او کشیده میزند و در انتها هم باز این غلام است که میگوید «غلط کردم!» و در جایی دیگر چنان وحشی میشود که به پایانبندی فانتزی و پرحفره فیلم منجر میشود. دستوری است؛ چون هیچ انگیزه و پرداختی در پسوپیش این شرارت وجود ندارد. شرارتهای گاهوبیگاه او، همچون نیشزدن عقرب است و «نیش عقرب نه از ره کین است، اقتضای طبیعتش این است!» جایی از فیلم، رضا از غلام میپرسد که «چرا اینقدر با ما بدی؟» و غلام پاسخ میدهد که «نمیدونم، مگه بدم؟!» از سوی دیگر، اگر تعریف دوستان از اقتباس، کوبیدن خال مار روی کمر و شانه غلام باستان و اینچنین ایدههای تصویری ابتدایی و نخنماشدهای است که خب حرف چندانی باقی نمیماند؛ اما مقایسه غلام با ضحاک، توهینی نابخشودنی به این شخصیت منفی بزرگ از شاهنامه فردوسی است. ضدیت «پیرپسر» با مقوله پدر، صرفاً به غلام محدود نمیشود و حتی به پدر بیمار و فرتوت رعنا (با بازی رضا رویگری) نیز رحم نمیشود! جایی را بهخاطر بیاورید که رضا رویگری بهآرامی از مقابل همسرش و علی رد میشود و مادر رعنا میگوید: «هر چی میکشیم، از دست این میکشیم!» واکاوی این ضدیت تمامعیار فیلمساز با مقوله پدر، نتایج جالبی دارد که بماند برای وقت و اهلش!
وضعیت فیلمنامه «پیرپسر» بسیار بغرنج است. میتوان سیلی از شاهد مثالها را از خود اثر ذکر کرد که به من ذکر یکی دیگر از آنها اکتفا میکنم تا به پایانبندی فانتزی و مضحک اثر برسیم. یکی از حفرههای فیلمنامه، نیاز رعنا به پول است. این نیاز چنان مهم جلوه میکند که این زن حاضر میشود علی را رها کند. هنگامی که علی پس از فهمیدن قضیه دریافت پول از سوی رعنا، به خانه مادر او میرود، پاسخی که از معشوقه خود دریافت میکند چیست؟ «این کیف رو میبینی، غلام داده. یه مدت معطلش میکنم و ولش میکنم. با این پول، خونه رهن میکنم و ماشینم رو نو میکنم. کلاس میرم و عشق میکنم!» این دیالوگ مثلاً قرار است نیاز حیاتی و مبرم رعنا به پول را توجیه کند که ابداً توان آن را ندارد! اساساً صحبت راجعبه مقولاتی مانند فقدان، رنج، نیاز، میل و انگیزه درباره ناشخصیتهای «پیرپسر» شوخی بیمزهای است.
اما در باب پایانبندی؛ نقشه دو برادر چیست؟ بگذاریم غلام به خانه بیاید. سپس همه خروجیها را مسدود و تمام مخدرهای پدر را جمع میکنیم تا او در استیصال حاصل از خماری، اعتراف کند که دقیقاً چه کرده است. چطور ممکن است دو جوان از پسِ یک پیرمرد دائمالخمر، چاق و بیچارهشده از خماری برنیایند؟! اگر میدانند از پس او برنمیآیند چرا اساساً این نقشه را میکشند؟! اگر هم میدانند پدرشان چه هیولاییست، چرا با خیال راحت میخوابند؟ چرا او را رها میکنند تا به سراغ شکستن قفل برود؟ حتماً علی باید سر و هیکل رضا را در حمام بشورد و کسی مراقب غلام نباشد؟ خود او از استحمام عاجز است؟ چرا رضا که بارهاوبارها از سوی غلام کنایه شنیده که «از کجا معلوم که من بابات باشم؟»، وقتی غلام رسماً او را فرزند فرد دیگری میخواند، چنان تعجب میکند که گویا برای اولینبار این نکته را میشنود و مدام به برادرش میگوید «این چی میگه علی؟!» اصلاً برادرها اگر اعتراف پدر را میشنیدند، برنامه بعدیشان چه بود؟ دقیقاً میخواستند بعدش چه غلطی بکنند؟! تا فردا صبح میتوان پرسشهای بیجواب از این پایانبندی پرسید و باز هم سؤالات زیادی باقی خواهد ماند. بگذریم.
در پایان و پس از زدن سوزنهای متعدد به «پیرپسر» تا بادش بخوابد، وقت این است که یک جوالدوز هم به خودمان و همقطاران منتقد سینمای ایران بزنیم که ما را چه شده است؟ مشخصاً حجم عجیب و بیسابقهای از تکنیکهای مارکتینگ و جوسازیهای افراطی دوروبر این فیلم موج میزند؛ ولی آیا این حجم آنقدر زیاد است که برخی از منتقدان، این مزخرف پرادعا را بهترین یا یکی از بهترین آثار تاریخ سینمای ایران بدانند؟ با منتقدان قلمبهمزد کاری ندارم که لااقل آنها نفع مادی خود را بردهاند. آدمحسابیهای حوزه نقد چرا مرعوب چنین اثری شدهاند؟ واقعاً چرا؟!
شماره ۴۴۵۵ |
صفحه ۱۲ |
فرهنگ و هنر
دانلود این صفحه
پیرپسر؛ بادکنکی که بیشازحد باد شده!














