لیلا مهدوی، نویسنده: علی در هیبت عباس دوباره تجلی کرده. چشمان امام، هر لحظه از دیدن عباس روشن میشود و کمر راست میکند. صولتش، صلابت حیدر است و امید اهل حرم… هر بار حسین چهرهاش را نظاره میکند، رب اشرح لی صدری میخواند.
عباس فانی در حسین است. سر حد ادب و غایت بندگی همین جاست. جز او کسی را نخواهی و نبینی؛ اصلاً جز او نباشی! وجودت در او معنا شود. بیحسین اصلاً عباسی نیست. عباس خود حسین است.
و اینک آخرین بازمانده برای حسین، مشک را بر دوش کشیده و قصد فرات دارد. عباس بیش از این نمیتواند صدای ناله العطش کودکان را تاب بیاورد.
تصویر آن شب که علی «فزت و رب الکعبه» میخواند، در برابر دیدهها جان میگیرد و امام زیر لب وان یکاد میخواند…
سپاه دشمن از عباس میهراسد و عباس میتواند از خیمهگاه تا نوامیس را بتازد و به سادگی وارد شریعه شود.
دستانش خنکای آب روان را لمس میکنند.
«یا عباس! نحن بحماک…»
حاضر نمیشود تا حسین و کودکانش تشنهاند، قطرهای آب بنوشد.
عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم…
«آب اگر به خیمه برسد حسین و عباس جان میگیرند و ما بازنده میدان غاضریهایم!»
این را شمر میگوید و جنگ تن به تن، که نه، جنگ یک تن به دهها تن، شکل میگیرد. اما باز هم هراس نبرد دارند. در یاد آنهایی که صفین را دیدهاند، شمشیر عباس گویی ذوالفقار است که میچرخد و رجز رشادت میخواند. مگر عباس خم به ابرو میآورد؟ مشک پر از آبش، دستهایش… چشمهایش… توی فرات ولوله افتاد که اسب از پشت اسب به زمین افتاد، اما واهمه همچنان در سپاه کوفه موج میزند. فوقت العباس متحیرا!
گویی زمین و زمان یکباره از حرکت میایستد.
«السلام علی ولدی العباس… السلام علی ولدی العباس»
حسین که صدای مادرش زهرا را میشنود، درنگ نمیکند…
ادرکنی یا اخی، ادرکنی یا اخی
جانم برادرم…
بانگ جرس، الرحیل ساز میکند و زمان وداع فرا رسیده است.
حسین دست بر کمر دارد و به آسمان نگاه میکند.
هَوَّنَ عَلَی ما نَزَلَ بی أَنَّهُ بِعَینِ اللّهِ
«ای اهل حرم میر و علمدار نیامد…»
شماره ۴۴۵۱ |
صفحه ۱۲ |
فرهنگ و هنر
دانلود این صفحه
فزت و ربالکعبه














