نادر سهرابی، نویسنده: اولینباری که دیدم یکی برای امام حسین(ع) گریه میکند خوب یادم هست. تعجب خودم را از آن حال که یادم میآید، خندهام میگیرد. یک پسر پنجساله را تصور کنید که لباس یکسره جین پوشیده و دویده است بین جمعیت و دارد شیطنت میکند. چراغها را هنوز خاموش نکردهاند که مردی سرش را میاندازد پایین و میزند زیر گریه. حالا پسر خم شده و دارد از زیر به سر فروافکنده و با دست پوشیدهشده مرد در روضه نگاه میکند. هی سرش را میبرد پایینتر که بتواند صورت مرد گریان را ببیند. پسر مینشیند و سرش را تا نزدیکی زمین پایین میآورد. مرد متوجه نگاه کنجکاو پسرک میشود اما گویی میداند دارد یک کاری با این بچه میکند، گریهاش را بیکموکاست ادامه میدهد. پسرک تا پیش از آن فکر میکرد فقط بچهها گریه میکنند. بعد بدو بدو میدود پیش باباش که «بابا بابا! اون آقاهه داره گریه میکنه» و بابا شاید مهمترین جمله سراسر عمرش را به پسرش میگوید: «برای امام حسین باید گریه کرد دیگه.» حالا چراغها را خاموش کردهاند و پسر نشسته کنار باباش و دست گذاشته روز زانوهاش. اگر جمله فقط «برای امام حسین باید گریه کرد» میبود، آن کار را با پسر نمیکرد اما «دیگه» موجی از قطعیت و بداهت با خودش میآورد که نه در آن لحظه، بلکه تا حالا، تا 38سالگی ادامه پیدا کرده است. من خیلی به این سؤال فکر کردهام که چرا باید برای امام حسین(ع) گریه کنم، اما مدام پیش از آنکه به خود پاسخ برسم، حیرت یقهام را گرفته است. پاسخها هرکدام فقط یکی از پاسخهایند، نه آن پاسخ اصلی. خیلی فکر میکنم که گریه با ما چه میکند و به چه دردی میخورد. مدام قصه را از ابتدا توی سر خودم مرور میکنم. ما همگی کل ماجرا را میدانیم اما توی ذهن هرکداممان، مثل نسخههای مختلف «مختارنامه»، صحنههایی از قصه برجستهترند و به طریقی که خودمان باهاش ارتباط برقرار کردهایم به صحنههای دیگر کات میخورند: امام حسین(ع) به دشمن آب میدهند و بعد میگویند آب برای ذخیره هم بردارید و بعد به اسبهای دشمن آب میدهند. از روز هفتم محرم آب را روی خیام میبندند. در روز دهم همان اسبهایی که را که امام سیرابشان کرده است، نقاب میزنند و بر بدن ایشان میتازانند. اسب اگر بتواند ببیند، بر بدن کشته پا نمیگذارد. همهچیز ظالمانه است. امام شهید ما و خانوادهاش بین دو نهر آب، تشنه بودهاند. مسئله اصلاً شخصیتها نیستند، مسئله نسبتهاست. مسئله خانواده است. هیچیک از افراد بهتنهایی و در خلوت مورد حمله قرار نگرفتهاند. همه اعضای خانواده، دارند زجر دیگری را میبینند. امام بالای سر همه شهدا میرسند. شهدا در حال لقاءالله یک سؤال عجیب میپرسند: «آیا از من راضی هستید؟» شهادتها جزئیات دارد. یکی با عمود آهنین، یکی با تیر سهشعبه، یکی مطابق پیشبینی خود امام، به بلایی عظیم. حضرت زینب(س) همه را میبیند. اینها هر همهای نیستند. شب پیش دو گروه شده بودند؛ یکی بنیهاشم و دیگری غیر بنیهاشم. گروه اول بین خودشان میگویند مبادا آنها پیش از ما برای ما به خطر بیفتند و گروه دوم میگویند مبادا بگذاریم بنیهاشم نگران بشوند.
یکی از فرزندان امام حسن(ع) برای اینکه به میدان بروند به دستوپای امام حسین(ع) میافتد. سر آخر دستخط پدرشان را رو میکنند. حضرت عبدالله در آن دم آخر نعرهکشان به یاری امام میروند و در آغوش ایشان شهید میشوند. اینها بهترین آدمهای روی زمین بودند.
اما همین؟ فرض کنیم این جزئیات را هزار صفحه بنویسم. واقعاً فقط همین؟ بهترین بندگان خدا یک جایی از تاریخ رفتهاند زیر سم اسبها برای اینکه گناه در رأس حاکمیت حکومتی که به نام دین خدا بنا شده، مسلط نشود. خانوادهشان به اسارت رفتهاند و از کربلا تا شام تازیانه خوردهاند. اما فقط همین؟ دارم هاجوواج به صحنه نگاه میکنم. چشمهایم چهارتا شده است و مثل دیوانهها به اطراف سر بر میگردانم. به آدمهایی که بیتفاوت دارند زندگیشان را میکنند، میگویم نگاه کنید! نگاه کنید که آنجا چه شده است! فرزند رسول خدا را کشتهاند. سرش را از قفا بریدهاند. به هیچکس رحم نکردهاند. کوچک و بزرگ را با شمشیر چاکچاک کردهاند. گوشواره از گوش دخترها کشیدهاند. خیمهها را سوزاندهاند. نگاه کنید! باید دیوانگی کنم. خاک بریزم توی سرم؛ چرخ بزنم؛ با دست فریاد بزنم که های! بیایید نگاه کنید چه شده است! نمیشود معصومترین آدمها بهخاطر من و شما کشته شده باشند و ما راستراست زندگیمان را بکنیم. میگویند ما آنجا نبودیم که کاری کنیم. کاش بودیم و پیشمرگ امام میشدیم اما نبودیم که... میگویم و میگویند پس بیایید بنشینیم گریه کنیم. بیایید غصهاش را بخوریم. غصه اینکه اماممان را با لب تشنه شهید کردهاند و غصه اینکه جز گریه کاری از دستمان برنمیآید. گریه خوب است. گریه به حال خودمان که آیا لیاقتش را داشتیم امام حسین(ع) بهخاطرمان تشنگی بکشند؟ و به یک معنا گریه ادامه قیام است؛ مشارکت در لشکر خیر و خوبان عالم است. اما این حرفها بزرگتر از دهان من است. من فقط میروم مینشینم توی روضه و سعی میکنم با خودم روراست باشم و پیش از آنکه چراغها را خاموش کنند، بزنم زیر گریه. شاید پسر پنجسالهای آنجا باشد و بیاید سرش را بچسباند به زمین که این مرد گنده چرا دارد اشک میریزد و برود از باباش بپرسد و او بگوید: «برای امام حسین باید گریه کرد دیگه.»
شماره ۴۴۵۱ |
صفحه ۱۲ |
فرهنگ و هنر
دانلود این صفحه
گریه کن گریه قشنگه














