کتاب چهارجلدی «روزها» خاطرات محمدعلی اسلامیندوشن از خردسالی تا زمان تحصیل در پاریس در دهه 30 شمسی است. ندوشن در این اثر با قلمی سلیس و روان علاوه بر شرح رویدادهای زندگی خود وضعیت فرهنگی و اجتماعی زادگاهش در دوران کودکی و نوجوانی و همچنین تهران سالهای دهه 20 را با ذکر جزئیاتی خواندنی بیان کرده است. در بخشی از این خاطرات او ایام محرم و عاشورا را در آن زمان توصیف کرده و در بخشی از این خاطرات نوشته است:
ایام عاشورا چنانکه طبیعی بود، جنبوجوش تازهای در شهر نهاده میشد. سختگیری رضاشاهی آنگونه که باید نتوانسته بود جلوی مجالس روضه را بگیرد، ولی زنجیرزنی و قمهزنی و تظاهرات پرهیاهو ممنوع بود. برای ما نیز که یک دسته چندنفری بودیم، فرصتی بود تا از مجلسی به مجلسی برویم. با هم وارد میشدیم و در گوشهای جا میگرفتیم و بین خودمان حرف و صحبت بود. تمام لطف قضیه در با هم بودن بود. در آن میان پیش میآمد که یکی دو مجلس متعلق به خانواده همشاگردیهای ما باشد که در این صورت تا حدی صاحبخانه بهحساب میرفتیم و پیاپی چای بود که برایمان میآوردند. با آنکه هنوز در سنی نبودیم که چایخور قهاری باشیم، در روضه وضع فرق میکرد. استکان را پر از قند میکردیم و داغ مینوشیدیم، درحالیکه منبر پر و خالی میشد، یکی میرفت و دیگری جایش را میگرفت.
در میان روضهخوانها کسانی بودند که شهرت بیشتری داشتند و منبر آنها گرینده بیشتری به خود جذب میکرد. هنگام خواندن آنها سکوت برقرار میگشت، ولی در انتها شیون زنها برمیخاست که در واقع گرمی مجلس با آنها بود. بعضی از منبرها را من دوست میداشتم: صدای گیرا و نفس و صدالبته تسلط بر مطالب متنوع و قصهها و نقلها، این بود سر گیرایی منبر. مانند نوشتن، یکی نمک داشت و دیگری نداشت. البته مقداری به میزان مطالعه و علم ارتباط پیدا میکرد، ولی «حال» چیز دیگر بود. شاید سواد زیاد هم چندان مفید نمیافتاد که منبر را سنگین میکرد. میانهحالهایی که نه بیسواد بودند و نهچندان باسواد، حافظه خوب داشتند و قدرت تلفیق و حنجره گرم و استعداد مردمشناسی، میتوانستند مجلس را از جا بکنند. ولی کندن مجلس باز چندان مهم نبود که بیش از چنددقیقهای دوام نداشت، مشغول نگهداشتن شنونده مهمترین سر توفیق ذاکر بهحساب میرفت.
روضهها معمولاً در خانههای وسیع اعیانی منعقد میگشت. بالای حیاط را پوش میزدند، تا از گرما و سرما جلو گیرد و صحن با قالیهای بزرگ مفروش میشد. چای و سیگار و قلیان سبیل بود. در هر مجلس تا حدود 10 روضهخوان ذکر مصیبت میکرد. در روزهای تاسوعا و عاشورا و اربعین که اوج قضیه بود، ما از صبح تا شب به چندین جا میرفتیم. در میان آنها مجلسهای معروفی بود که نمیشد از سر آنها گذشت. اهمیت روضهخوانها، شهرت صاحبعزا، مجلل بودن محل، کیفیت و کمیت پذیرایی و اینها چیزهایی بودند که در جلب مستمع تأثیر زیاد داشتند. سرخی آتش بر منقلهای متعدد، بخار و زمزمه سماورها، کرکر قلیانهای بلور و منظره آنها که در وسط مجلس قد میکشیدند، خواب بلند قالیها و هیمنه «پوش» که بالای سر، منزله آسمان دومی بود، محیط مجلس را گرم نگاه میداشت.
در آن زمانها من خوب میتوانستم روی زمین بنشینم، ساعتها چهارزانو و دوزانو، و چاییهایی را که میآوردند، هنوز این وسواس در من نبود که استکانش خوب شسته شده است یا نه (که معمولاً استکانها را توی یک طشت آب غرقه میکردند و بدینگونه، اثر دهانها به هم میآمیخت و از اولش هم قدری آلودهتر میگشت.)
در دورانی از زندگی بودیم که هر ماجرا و حکایت ــ حتی حدیث مرگ و ذکر مصیبت ــ جز رویۀ ذهن ما را لمس نمیکرد. خود را بیاندازه از مرگ دور میدیدیم و تجربههای محنتبار هنوز به سراغ ما نیامده بود؛ بنابراین اگر پیش میآمد که در روضه گریه کنیم ــ که میآمد ــ علاوه بر اندوه کربلا، سرچشمه گرفته از بغض ناگفتنی و متراکم در وجدان ناآگاهمان بود که از نهفت تاریخ به ما رسیده بود و زندگی را طی قرون بیشماری چنان به راه برده بود که شاعر گمنامی وصفش را آورده:
دانی ز چه بیحجاب میخندد صبح
افکنده ز رخ نقاب میخندد صبح؟
این غمکده چون مقام خندیدن نیست
بر خنده آفتاب میخندد صبح
ما نیز در همان غمکده زندگی میکردیم.
شماره ۴۴۵۱ |
صفحه ۱۲ |
فرهنگ و هنر
دانلود این صفحه
گویند گریه عقدهٔ دل باز میکند














