مژده لواسانی، مجری:
یکم
سال ١٤٠٠ است.
مهمان برنامه «با حسین حرف بزن» هستم.
میزبان بهرسم همیشگی برنامه میپرسد امام حسین شما چه شکلیه؟!
و من بیدرنگ پاسخ میدهم: امام حسینِ من، تنها رفیقیه که دارم! میگم تنها و عامدانه میگم تنها، در استخدام واژه تردیدی ندارم، تنها رفیقیه که دارم!
چون رفیق کسیه که بهش میگی ببین من خراب کردم، ببین من کم آوردم، ببین همه رفتن، میشه پام وایسی؟ و برای من اینجوری بوده امام حسین...
دوم
سال ٩٩ است.
خودم را تنهای تنها در این جهان میبینم.
ناامید، غریب و فروپاشیده...
کرونا عالم را گرفته، اربعین است و معجزهوار خودم را مثل هر سال رساندهام زیر قبّه.
به سنّت فرو الی الحسین
به سمت حسین فرار کردهام!
بلند ضجه میزنم:
میشه پام وایسی؟ حالا باید در رفاقت معجزه کنی.
مگر نه اینکه همه عمر به رفاقتت سرم بلند بوده است، حالا سربلندم کن در این امتحان سخت.
فردای اربعین در مسیر بازگشت، هنوز به مرز مهران نرسیدهام.
پدرم تماس میگیرد:
«همانی شد که باید میشد! دعایت مستجاب شد دخترم! امام حسین کار خودش را کرد.»
سوم
سال ٧٩ است.
١١ سالهام.
عراق تحت حکومت صدام است و اولین کاروانهای مردمی اجازه پیدا کردهاند که با ترسولرز و بهسختی از ایران به کربلا سفر کنند.
من، مادرم و پدرم در آن اتوبوس عازم شدهایم.
همهجا خلوت است و همه غریبانه زیارت میکنند!
این اولین مواجهه من با ضریح ششگوشه است.
در عالم بچگی چطور اینقدر عاشقش شدهام؟ نمیدانم...
زیر قبه میروم، شنیدهام که میگویند زیر قبه دعا مستجاب میشود.
در عالم بچگی چطور میگویم: «دعای من فقط این است که من را بخری و از خودت جدا نکنی؟!»
شنیدهام زیر قبه دعا مستجاب میشود.
چهارم
هر سال و هر روز و هر لحظه است.
تو اولین دعای من در ١١ سالگی را زیر قبه مستجاب کردهای.
و در تمام این سالها، حتی یکلحظه مرا رها نکردی!
آقای حسین بن علی
حضرت رفیق!
ماجرای من و تو از همان کودکی تا به ابد همین است.
تو تنها رفیقی هستی که در این جهان دارم!
سرم بلند است به رفاقتت.
برایت حبیب نبودهام.
اما خدا را چه دیدی، شاید به یک نگاهت حُر شوم...














