زهرا دمزآبادی، نویسنده: میدانید آقای چاوشی! این روزها روزهای خوبی نیست؛ روزهایی نامأنوس و پرغبار بهخصوص برای نسل من که از «جنگ» فقط خاطرات مادرها و پدرها را شنیده و قرار بود هیچوقت آن خاطرات تلخ را زندگی نکنیم، اما دست تقدیر گویی سهم ما را هم کنار گذاشته بود، سایهای که این روزها بر سرمان سنگینی میکند و زخمهای شومی را که بر تن وطنمان مینشیند، هیچوقت دلمان نمیخواست تجربه کنیم؛ اما از همان پدرها و مادرها یاد گرفتیم که گاهی باید تسلیم تقدیر الهی بود؛ این روزها، روزگار مبهم و غریبی برای ماست. روزگاری که خیلی از شبهایش با صدای موشک و پدافندی گره خورده که فقط اسمشان را در کتابها دیده و یا در لابهلای خاطرات نسلهای قبل شنیده بودیم، از خواب میپریم و برای عادی کردن شرایط برای خومان و تسکین تپشهای قلبمان، با صدایی لرزان در ذهنمان زمزمه میکنیم «این نیز بگذرد» و یا گاهی تعارف را کنار میگذاریم و تلاش میکنیم به خودمان بقبولانیم «اصلاً هم درد نداشت! »؛ ولی... ولی خیلی وقتها درد دارد! خودمانیم، خیلی وقتها این درد «مرهم» نیاز دارد، تحمل این حجم از درد و این احساسات متراکم اما غریب، به «امید» نیاز دارد. آقای چاوشی «علاج» شما، «مرهم» شد بر زخمهای آشکار و پنهان روح و جسم ما؛ چقدر به این «علاج» نیاز داشتیم، چقدر درست بود که آدرس «وطن» را دادید و صدای خسته اما امیدوار شما، «امید» شد برای قلبهای مستأصل و بیپناه ما در این روزها.
نمیدانم اگر «علاج» را کسی جز شما که روزهای جنگ را زیست کرده و بارها خوانده بودید که «نفرین به جنگ، نفرین به ظلم» میخواند، باز هم این میزان به مردم دردکشیده اما باغیرت کشورم، ایران میچسبید یا نه؟ نمیدانم کسی جز شما میتوانست با خواندن این ابیات، چراغ امید را در قلبمان روشن کند یا نه؟ اما به حکم حرفهای برآمده از دل، این بار هم «علاج» شما برایم پیام خدایی بود که گویی سالهاست در آغوشش زندگی میکنید و جز قدم خیر برای بندگانش، قدمی برنداشتهاید؛ لاجرم باید این حرفها به دل مینشست. دیگر چه چیزی میخواستیم؟ آقای چاوشی، برای این «علاج» که همه به آن نیاز داشتیم، بسیاری در این روزها آدرسهایی داده بودند؛ اما آدرسی که نشان از «وطن» داشت و نور «خدا» در تاروپودش بود، همین بود که با صدای شما به گوشمان رسید و جایش را در قلبمان باز کرد. به اندازه تمام دردها و زخمهای این روزها باید سپاسگزار این همه «حس» باشیم و این همه آرامشی که نه فقط به یک نسل که به یک کشور هدیه کردید. آقای محسن چاوشی نمیدانید آنجایی که فریاد زدید «مردم خدا مراقب ماست» چقدر یادآوریتان به جانمان نشست و چقدر قوت قلب گرفتیم؛ گویی خود خدا لحظاتی میکروفن را گرفت و گفت مردم باشرف ایران دوام بیاورید، در این جنگ نابرابر، من در تیم شما و پناه شما خواهم ماند.
شماره ۴۴۴۳ |
صفحه ۸ |
فرهنگ و هنر
دانلود این صفحه
وقتی خدا هم در تیم ماست














