مریم فضائلی، خبرنگار گروه فرهنگ: به قول پروفسور دامبلدور، «حتی در تاریکترین زمانها هم میتوان شادی را یافت، فقط کافی است یادتان باشد چراغی را روشن کنید.» این چراغ برای من و حدود ۲۴۹۹ نفر دیگر از پاترهدهای بزرگ و کوچکی که به دنبال یافتن چراغی در این روزهای تاریک بودند، کنسرت هری پاتر بود!
شبی که همه ما آن کودک ۱۱ سالهای بودیم که به تازگی نامه هاگوارتزش را دریافت کرده و به دنبال سکوی 9¾ در هتل اسپیناس میگردد. اما این بار در آن سوی دنیای مشنگها، به جای اینکه قطاری منتظرمان باشد، سینا خیرآبادی و ارکسترش ایستاده بودند تا ما را به دنیای جادو ببرند.
تهران هاگوارتز میشود
وقتی اولین نت از موسیقی نمادین جان ویلیامز در سالن طنینانداز شد، چیزی در هوا تغییر کرد؛ انگار درِ نامرئی ایستگاه نه و سهچهارم باز شد و همه ما، بیهیچ بلیطی، سوار قطار هاگوارتز شدیم. برق چشمان تماشاگران نشان از آمادگی آنها میداد. لحظاتی به شنیدن صدای تنظیم سازها توسط نوازندگان گذشت تا اینکه سینا خیرآبادی، رهبر ارکستر، میان تشویق ۲۵۰۰ نفر از پاترهدهای بزرگ و کوچک بر روی جایگاهش و پشت به حضار ایستاد. ارکستر کار خود را با اجرای قطعه «Hedwig's Theme» اثر جان ویلیامز آغاز کرد. با آغاز موسیقی، انگار پودر پروازی در فضای سالن پخش شد و همه ما را به خانه شماره ۴ خیابان پریوت درایو، خانه آقای دورسلی، مدیر شرکت دریلسازی گرونینگز، برد.
پشت سر گروه نوازندگان، پردهای بزرگ بود؛ جایی که سکانسهای منتخب از هشت قسمت هریپاتر به ترتیب به نمایش درمیآمد. تصویر و صدا چنان بینقص و دقیق با یکدیگر هماهنگ بودند که گاهی تشخیص اینکه کدامیک پیشتر آغاز شده دشوار میشد. آنقدر این دو عنصر در هم تنیده و طبیعی بودند که تماشاگر ناگهان به خود میآمد و میدید ارکستر با تمام وجود مشغول نواختن است، بیآنکه لحظهای متوجه حضورشان شده باشد. این یعنی اجرا بهقدری تمیز و حرفهای انجام شده بود که موسیقی، بیآنکه جلب توجه کند، روح صحنه را شکل داده بود؛ تا جایی که دیگر نمیشد فهمید لرزش یک نت زودتر اتفاق افتاده یا حرکت دوربین.
آرشههای نوازندگان همچون چوبدستیهایی در دستشان بود که با هر حرکت روی سیمهای ساز وردی را اجرا میکردند و تماشاگر را جادو میکردند. در بعضی لحظهها، نوازندهها سکوت میکردند. فیلم تنها میماند و خودش بار روایت کردن را به دوش میکشید. اما آن سکوت، نه بیصدا، که پر از انتظار بود. مثل مکثی پیش از اجرای یک ورد مهم. تماشاگران هم همراه این سکوتها نفسشان را در سینه حبس میکردند، تا آن لحظه (که با اشارهای از خیرآبادی)، موسیقی دوباره در فضا جاری میشد.
با هر قطعهای که پخش میشد، سالن در جهان جادو بیشتر فرو میرفت. نتهای درخشان ویولنها در «Hedwig’s Theme» همان کاری را میکرد که نامه هاگوارتز برای هری کرد؛ ما را از واقعیت کندند و به دنیایی دیگر پرتاب کردند. همراهی کامل موسیقی با تصاویر «سنگ جادو» روی پرده، نهتنها خاطرات اولین دیدار با هاگوارتز را زنده کرد، که حس کودکیهایی را در ما بیدار کرد که هرگز نامهشان را دریافت نکرده بودند.
با گذر از لحظات ابتدایی، اجراها وارد فضای پرفراز و نشیب روایت شدند. از عظمت پرشکوه ارکستر در قطعات جان ویلیامز، تا لطافت و عمق عاطفی موسیقی پاتریک دویل، نیکلاس هوپر و الکساندر دسپلا، همهچیز با وسواس و هماهنگی مثالزدنی پیش میرفت. در سکانس تورنمنت سهجادوگر، وقتی آتشها زبانه میکشیدند و اژدها به پرواز درمیآمد، موسیقی هم تن به هیجان میداد. درامها با کوبشهای مکرر، انگار صدای تپش قلب هری بودند و تماشاگرانی که گویی جای او بودند و با هر اتفاق، خود را بیشتر در متن ماجرا احساس میکردند.
اما اجرا فقط درباره هیجان و خطر نبود؛ جایی هم برای اندوه و عشق در نظر گرفته شده بود. وقتی فلاشبکهای مربوط به سوروس اسنیپ آغاز شد، سکوتی عجیب سالن را فرا گرفت؛ سکوتی که با اولین آوای «Lily’s Theme» شکسته شد. ویولنها، آرام و هراسزده، مثل قلبی که سالها حرفی برای گفتن داشته اما سکوت کرده، شروع به نواختن کردند. صدای گروه کرال، که شبیه نجوای روحها در راهروهای تاریک هاگوارتز بود، حس تلخ و زیبای آن صحنه را دوچندان میکرد. تماشاگران بیحرکت مانده بودند و برخی از آنها آرام اشکی از چشمانشان سر میخورد.
در یکی از حسیترین لحظات شب، با اجرای قطعه «The Resurrection Stone»، سالن غرق سکوتی عمیق شد؛ سکوتی که با نرمی سازهای زهی و آوای محزون کرال، مثل مهی نازک، در فضا پخش شد. صحنه ملاقات دوباره هری با پدر و مادرش، سیریوس و لوپین، با آن موسیقی لطیف، بدل شد به لحظهای که زمان برای چند دقیقه از حرکت ایستاد.
اما هنوز اوج در راه بود. در واپسین دقایق، با اجرای زنده قطعات «Statues» و «Courtyard Apocalypse»، سالن به صحنه نبرد نهایی هاگوارتز تبدیل شد. وقتی پروفسور مکگوناگال چوبدستیاش را بهسوی قلعه هاگوارتز نشانه رفت و ورد معروف «پیرتوتوم لوکوموتور» را بر زبان آورد، گویی روحی در کالبد سنگی مجسمهها دمیده شد. پیکرههای عظیم و بیحرکت مدرسه، ناگهان جان گرفتند و در پاسخ به فرمان پروفسور، آماده برای ایستادگی در برابر دیوانهسازان و لشکر تاریکی شدند، تا از دیوارهای هاگوارتز و تمام آنچه درونش بود، محافظت کنند.
وقتی ولدمورت و هری در حیاط هاگوارتز رودررو شدند، موسیقی چون نیرویی نامرئی، همهچیز را در آغوش گرفت. درامها میکوبیدند، بادیها فریاد میزدند و ارکستر با تمام قوا، جنگی را روایت میکرد که تماشاگران با پوست و استخوان حسش میکردند. گویی همه در آن لحظه جزوی از این نبرد شده و آماده آخرین ایستادگی بودند.
در پایان، آنچه باقی ماند، نه فقط تحسین برای اجرای متفاوت بیش از صد نوازنده به رهبری سینا خیرآبادی و نظارت هنری سینا صالحی بود، بلکه احترامی بود بیکلام برای هنری که توانست خیال را آنچنان زنده کند که برای ساعاتی، تهران، نه تهران، که هاگوارتز باشد.
پاترهدها آرزویشان را زندگی کردند
بیتردید هتل اسپیناس هیچگاه چنین چهرهای به خود ندیده بود. از لحظهای که وارد لابی میشدی، دیگر خبری از دنیای مشنگها نبود. فضا پر شده بود از رنگ و جادو. پرچمهای گریفندور، هافلپاف، ریونکلا و اسلیترین از سقف آویزان بودند و گوشهوکنار سالن، دکورهایی آشنا از دنیای هری پاتر به چشم میخورد.
در یک سمت، بانک جادوگری گرینگاتز شعبهای موقتی برپا کرده بود. مردم صف کشیده بودند تا کنار آن عکس بگیرند و لحظهای خود را جای گابلینهای محافظ طلا تصور کنند. کمی آنطرفتر، سکوی نهوسهچهارم بازسازی شده بود؛ همان چرخدستیای که تا نیمه در دیوار فرو رفته بود، انگار واقعاً اگر میدویدی، میتوانستی از آن عبور کنی و سوار قطار هاگوارتز شوی.
اما جادوییترین بخش این تجربه، خود تماشاگران بودند؛ جادوگرهایی در لباس مبدل، از همه سنین. کودکانی با جغدهای عروسکی، نوجوانانی با شالهای رنگی گروه محبوبشان، و حتی بزرگسالانی با ردای هاگوارتز و چوبدستی در دست. یکی نقشه غارتگر داشت، دیگری جلد کهنه یک کتاب جادویی را در آغوش گرفته بود. آن شب، سالن اسپیناس فقط میزبان یک کنسرت نبود؛ به سالن اصلی هاگوارتز تبدیل شده بود، با تمام جادو و جادوگرهایش. و شاید آنچه این فضا را از یک اجرای ساده متمایز میکرد، حضور خانوادهها بود؛ چیزی که در کنسرتهای دیگر، کمتر دیده میشود. در جایجای سالن، جمعهای خانوادگی حضور داشتند: از پدر و مادری 50 ساله با دختر 20سالهشان گرفته تا خواهرهای میانسالی که با فرزندان کوچکشان آمده بودند.
با یکی از این نوجوانان صحبت کردیم، دختری 17 ساله که میگفت: «من یه پاترهد سفتوسختم. راستش اول ازش خوشم نمیآمد، اما یکبار که آرا را دیدم، دیگه نتوانستم ولش کنم!» (خودش و مادرش با هم میخندند). با افتخار اضافه میکند: «تمام نوهها و نتیجههای خانواده را هم من با هری پاتر آشنا کردم.» او نهتنها تمام کتابها را به زبان اصلی خوانده بود، بلکه کتابها را به سریال ترجیح میداد.
خانمی که متولد اوایل دهه ۶۰ بود، با لبخند گفت: «هری پاتر تمام کودکی من و همنسلانم را ساخته. همون موقع که ویدا اسلامیه ترجمهها را منتشر میکرد، ساعتها تو صف میماندیم تا نسخه جدید را بخریم و از همان دم کتابفروشی شروع به خواندن آن کنیم.»
حتی پیش از آغاز کنسرت، شاهد یکی از آن لحظههای خاص بودیم: خانمی حدوداً 40ساله تماس تصویری گرفت. در قاب بالای تصویر، مادربزرگی مسن نشسته بود، شاید بیش از 60 سال سن داشت و پایین قاب، مردی جوان حدوداً 30 ساله. شاید در ایران نبودند، یا در شهر دیگری زندگی میکردند؛ در هر حال، شور آنها برای تماشای اجرای زنده قابل درک بود. کنسرتهایی با این حالوهوا و کیفیت، در وطن چیز دیگری است، با همه ملاحظاتش. شاید اگر در شهر دیگری بودند، دلشان میخواست به تهران پرواز کنند، چون فعلاً بعید است این قطار جادویی در ایستگاههای دیگری از ایران توقف کند. اما هنوز اوج در راه بود. در واپسین دقایق، با اجرای زنده قطعات «Statues» و «Courtyard Apocalypse»، سالن به صحنه نبرد نهایی هاگوارتز تبدیل شد. وقتی پروفسور مکگوناگال چوبدستیاش را بهسوی قلعه هاگوارتز نشانه رفت و ورد معروف «پیرتوتوم لوکوموتور» را بر زبان آورد، گویی روحی در کالبد سنگی مجسمهها دمیده شد. پیکرههای عظیم و بیحرکت مدرسه، ناگهان جان گرفتند و در پاسخ به فرمان پروفسور، آماده برای ایستادگی در برابر دیوانهسازان و لشکر تاریکی شدند، تا از دیوارهای هاگوارتز و تمام آنچه درونش بود، محافظت کنند.
وقتی ولدمورت و هری در حیاط هاگوارتز رودررو شدند، موسیقی چون نیرویی نامرئی، همهچیز را در آغوش گرفت. درامها میکوبیدند، بادیها فریاد میزدند و ارکستر با تمام قوا، جنگی را روایت میکرد که تماشاگران با پوست و استخوان حسش میکردند. گویی همه در آن لحظه جزوی از این نبرد شده و آماده آخرین ایستادگی بودند.
در پایان، آنچه باقی ماند، نه فقط تحسین برای اجرای متفاوت بیش از صد نوازنده به رهبری سینا خیرآبادی و نظارت هنری سینا صالحی بود، بلکه احترامی بود بیکلام برای هنری که توانست خیال را آنچنان زنده کند که برای ساعاتی، تهران، نه تهران، که هاگوارتز باشد.
زنده باد دوستی!
در میان همه سکانسهایی که طی اجرای کنسرت هری پاتر انتخاب و با دقت روی پرده پخش شد، یک خط باریک اما پررنگ، همه آنها را به هم متصل میکرد: دوستی. همکاری مشترک سینا صالحی، مدیر هنری، و وحید خالقی، تهیهکننده، باعث شده بود تا در انتخاب سکانسها نه فقط به جذابیتهای سینمایی، بلکه به لایههای عمیقتری از جهان هری پاتر توجه کرده باشند؛ جایی که جادو، تنها به وردها و چوبدستیها محدود نمیشود، بلکه در دل روابط انسانی جریان دارد.
یکی از تأثیرگذارترین بخشهای کنسرت، سکانسی بود که هری در برابر نفوذ ذهنی دامبلدور ایستادگی میکرد. در آن لحظههای پرتنش، موسیقی اوج گرفت و تصاویر، دستبهدست هم دادند تا یادآوری لبخندها، نگاهها و رفاقتهایی که هری را به انسان بهتری تبدیل کرده بودند، بر تاریکی درونش غلبه کند. او نه با قدرت جادویی، بلکه با نیروی دوستی نجات پیدا کرد. و بعد، سکانس مرگ دابی. تماشاگران هنوز در حال و هوای سکانسها و ملودیهای قبلی بودند که ناگهان در سکوتی سنگین، تصویر آن جن خانگی محبوب روی پرده ظاهر شد. لحظهای که دابی در آغوش هری، نفسهای آخر را میکشید و با لبخندی آرام گفت: «دابی خوشحاله، چون پیش دوستاشه»، بغض در گلوی سالن نشست. در آن لحظه، صدای آرام ویولنها و زمزمه گروه کر، غمی دردناک را در فضا پخش کرد؛ مرگی ساده، اما پر از احساس، کنار دوستانی که حتی مرگ هم نتوانسته بود آن را از بین ببرد.
در میان تمام پروازها، طلسمها و موجودات عجیب، آنچه در انتخاب این صحنهها بیشتر از همه به چشم میآمد، روابط میان آدمها بود؛ همان پیوندهایی که هری و دوستانش را از تنهایی بیرون کشید و در سختترین لحظات، نجاتشان داد. حتی همین دوستی بود که باعث شد تا هاگوارتز با تمام آسیبهایی که دید، حفظ شود و از شر پلیدیها و حادوی سیاه پاک گردد.
فکر میکردم ایران نیستم!
«فکر میکردم ایران نیستم!»؛ این جمله را دختری نوجوان درست بعد از پایان کنسرت گفت، در حالی که چشمهایش از هیجان برق میزد. از حالت چهرهاش، از صدایش، از حرکت دست و بدنش که با ذوق آنها را تکان میداد، میشد فهمید که چه تجربه خاصی را پشت سر گذاشته است.رویدادی کمسابقه که برای نخستینبار در ایران برگزار شد و توانست مرز میان خیال و واقعیت را بار دیگر برای هزاران پاترهد جابهجا کند. این برنامه خاص و متفاوت با همکاری فیدیبو، پلتفرم تخصصی کتابهای الکترونیکی و صوتی، و والگلد، پلتفرم هوشمند خرید طلای آبشده، به مرحله اجرا رسید. دو مجموعهای که شاید در ظاهر ربطی به جهان جادو نداشته باشند، اما در کنار هم نشان دادند که چگونه میتوان با پیوند فرهنگ، فناوری و اقتصاد، تجربهای تازه خلق کرد.کنسرت موسیقی فیلم هریپاتر، که پیشتر در ۳۷ کشور جهان برگزار شده بود و حالا، ایران بهعنوان سیوهشتمین مقصد این تور جهانی، به نقشه جادویی آن اضافه شد. در ابتدای برنامه، مستندی پخش شد که در آن دختر جوان و پاترهدی به معرفی هاگوارتز در ژاپن پرداخت. صدایش، نگاهش، و شوق در کلماتش، از جنس همان عشقی بود که میلیونها طرفدار در سراسر جهان را به دنیای هری پاتر پیوند داده. پایان این ویدئو اما یک غافلگیری شیرین داشت؛ قرعهکشی برای سفر به جاذبههای گردشگری مرتبط با هاگوارتز در ژاپن! چیزی که باز هم مزید بر علت شد تا تماشاگران کنسرتی متفاوت را تجربه کنند. در هر سانس، ۲۵۰۰ نفر در سالن نشستند؛ تا این لحظه، دو سانس از شش اجرای برنامه برگزار شده و چهار سانس دیگر هم در راه است. جادوی هاگوارتز، فعلاً قصد خداحافظی ندارد. این رویداد فقط یک کنسرت نبود؛ سفری بود به قلب داستانها، به موسیقی خاطرهها، و به جهانی که یادمان میاندازد دوستی، عشق و خیال، هنوز هم میتوانند قویتر از هر طلسمی عمل کنند. بعد از پایان کنسرت، در میان صحبتها این پرسش شنیده میشد که جای کدام فیلمها و سریالهای شاهکار دنیا در چنین کنسرتهایی خالی است. گویی این تجربه منحصربهفرد، اشتهای هنری تماشاگران را فعال کرده بود. نامهایی آشنا باهیجان در میان جمع شنیده شد. ارباب حلقهها، گلادیاتور، جنگ ستارگان و بازی تاج و تخت از نمونههایی بود که افراد از آنها نام میبردند. این جملهها فقط حسرت نبودند؛ نشانهای روشن از عطشی بزرگ در دل مخاطبان، برای تجربه دوباره آن لحظات خاص بود. بهنوعی همه منتظر بودند تا نوبت به این آثار بزرگ برسد و تجربهای چنین تماشایی، دوباره تکرار شود.














