سعیده شمس، دکترای مطالعات منطقهای: در واژگان دیپلماسی معاصر، کمتر پروندهای بهاندازه گفتوگوهای هستهای ایران و آمریکا تضاد میان ظاهر تعامل و عمق ناهماهنگی را اینگونه آشکار میسازد. آنچه در ابتدا نزاعی بر سر درصد غنیسازی بهنظر میرسید، در گذر زمان به نبردی مفهومی بر سر معنا، هویت و مشروعیت بدل شد. این منازعه میان دو جهانبینی و دو عقلانیت سیاسی رخ داده است. دو دهه تجربه نشان میدهد که میز گفتوگو نه محل چانهزنی بلکه میدان برخورد دو الگوی معرفتی بوده است: از یکسو منطق امنیتمحور و فنسالار ایالات متحده و از سوی دیگر عقلانیت استقلالمحور و هویتگرای جمهوری اسلامی. تاریخ این مذاکرات را نباید با تقویم دیدارها و متن توافقها فهمید، بلکه باید آن را تبارشناسی یک ناهماهنگی معرفتی دانست. این یادداشت روایتی است تحلیلی از روندی که در آن نهفقط راهبردها بلکه مفاهیم نیز دچار گسستاند.
توافق؛ عقلانیت گفتوگویی یا تاکتیک بقای سیاسی؟
در مواجهه با پرونده هستهای ایران و آمریکا، اغلب یا چانهزنی دیپلماتیک را تاکتیکی برای فرار از فشار میدانند یا نزاعی ایدئولوژیک و بیپایان. اما پیمان سیاسی، عرصه تقابل دو عقلانیت سیاسی ریشهدار است. در یکسو، غرب با رویکردی امنیتمحور و تکنوکراتیک آن را ابزاری برای مدیریت و مهار تهدید میبیند. ساختار ذهنی آمریکا بر مبنای مهندسی بحران و کنترل رفتار طرف مقابل طراحی شده و در آن تعهدنامه متقابل خوب یعنی قابل نظارت و بازگشتپذیر. در نگاه غرب، اعتماد جایگاهی ندارد و همهچیز باید قابل راستیآزمایی باشد. در سوی دیگر، ایران با عقلانیتی هویتمحور وارد میدان میشود. تجربه تاریخی، انقلاب اسلامی و آرمان استقلال باعث شده که ایران تعاملات سیاسی را بستری برای تثبیت شأن ملی و حقوق برابر بداند. برای تهران، هر بند از سازش سیاسی نهتنها یک پارامتر فنی بلکه حامل دلالتهای حیثیتی و هویتی است. این شکاف در دستگاه مفهومی باعث شده مذاکرات همواره با شکاف در فهم مفاهیم پایه (اعتماد، تعهد، حقوق، فشار) مواجه باشد: ناهمزمانی عقلانیتها یعنی دو طرف حتی اگر بر عدد و زمان همسو باشند، بر معنای آن سازوکار مشترک ندارند. پرسش امروز دیگر آن نیست که نتیجهگیری مشترک خواهد شد یا نه، بلکه این است: آیا اصلاً بر بستر این دو عقلانیت ناسازگار، نقطه مشترک پایداری ممکن است؟ پاسخ به این پرسش فراتر از دیپلماسی، آینده مواجهه ایران و غرب را تعیین خواهد کرد.
روایتی از چهار گسست عقلانی
1- دوره سوءظن متقابل (۱۳۸۸–۱۳۸۲): تقابل حق و تهدید، انجماد زبان مشترک
در نخستین دوره مذاکرات، ما با تقابل دو گفتمان بنیادین مواجهیم: ایران برنامه هستهای را حق طبیعی خود بر پایه معاهده انپیتی و هویت استقلالطلبانه پس از انقلاب میدانست، در حالیکه آمریکا آن را تهدیدی وجودی و پوششی برای دستیابی به سلاح میدید. این شکاف در ادراک، تنها شکاف حقوقی نبود، بلکه شکاف در عقلانیتهای حاکم بر سیاست خارجی دو کشور بود. در نگاه کشورمان، اعتمادسازی بدون بهرسمیت شناختن حقوق مسلم بیمعنا بود، اما در نگاه آمریکا، اعتماد بدون نظارت سختگیرانه ممکن نبود. در نتیجه، گفتوگوها از اساس دچار بحران معنا شدند: چانهزنی انجام میشد، اما نه با زبان واحد بلکه با افقهای متفاوت. مسیر دیپلماسی بهجای تفاهم، تبدیل به ابزاری برای آزمودن نیتها و فریبهراسی شد.
2- دوره عقلانیت ابزاری (۱۳۹۴–۱۳۹۲): مهندسی تعادل بدون همافقی معرفتی
با آغاز به کار دولت یازدهم و ایجاد فضای تعاملی جدید، دو طرف به سمت نوعی عقلانیت کارکردگرایانه حرکت کردند. برجام تجلی این رویکرد بود: سازوکاری پیچیده، گامبهگام و متوازن که هدفش تثبیت نظم موقت بود؛ آمریکا بهدنبال تضمین ثبات و افزایش فاصله گریز هستهای بود، اما ایران بهدنبال رفع فشارهای اقتصادی و تثبیت حق غنیسازی. اما در بُعد معرفتی، برجام بر پایه اعتماد متقابل بنا نشد، بلکه بر اساس «راستیآزمایی متقابل» طراحی شد. مفاهیم کلیدی مانند «تعهد»، «ضمانت» و «بازگشتپذیری» در ذهنیت دو طرف معنای یکسان نداشت. بنابراین، گرچه ظاهر چهارچوب تعاملی، فنی و منظم بود، ولی در اعماق، ناهمگونی عقلانی همچنان پابرجا بود.
3- دوره گسست معرفتی (۱۳۹۹–۱۳۹۷): عبور از گفتوگو به بازدارندگی متقابل
با خروج یکجانبه آمریکا از برجام در سال ۱۳۹۷، نظم عقلانی دوره پیشین فرو ریخت. غرب فشار حداکثری را جایگزین تعامل کرد و روند گفتوگو را به ابزار فشار برای تسلیم تبدیل ساخت. ایران اما از منطق نرمش قهرمانانه عبور کرد و وارد مرحله مقاومت فعال شد. در این دوران، پروسه مفاهمه دیگر فرآیند حل مسئله نبود، بلکه میدان بازدارندگی عقلانی بود. کشورمان گامبهگام تعهدات هستهای را کاهش داد، خطوط قرمز خود را اعلام کرد و با پاسخهای امنیتی (نظیر سرنگونی پهپاد آمریکایی و پاسخ به ترور سردار سلیمانی) وارد فاز بازدارندگی متقابل شد. به بیانی دقیقتر، دیپلماسی بهجای گفتوگوی تمدنی، به جنگی بدون شلیک گلوله بدل شد. این دوره اوج بحران زبان مشترک بود؛ دو طرف نهتنها مذاکره نمیکردند، بلکه حتی بر سر تعریف آن نیز توافقی نداشتند.
4- دوره فرسایش گفتمانی (۱۴۰۰ تا امروز): گفتوگو بدون افق عقلانی مشترک
در این بازه زمانی، اگرچه مذاکرات احیا شد، اما دیگر نه افق روشن داشت و نه زبان گفتمانی منسجم. مفاهیمی نظیر «ضمانت»، «بازگشت به راهحل مشترک»، «لغو تحریم» و «تضمین اجرایی»، فاقد معنای مشترک شدهاند. مذاکرات ادامه دارد، اما بیشتر شبیه گفتوگوهای نمادین است تا فرایندی واقعی برای سازوکار مشترک؛ عقلانیتهای طرفین نه بهسمت هم نزدیک شدهاند و نه تحول یافتهاند. ایران در چهارچوب بازدارندگی فعال باقی مانده و آمریکا همچنان از فشار بهعنوان اهرم کنش دیپلماتیک استفاده میکند. نتیجه؛ نوعی تعلیق دیپلماتیک است؛ وضعیتی که در آن همهچیز گفته میشود، اما هیچچیز محقق نمیشود.
آیا گفتمان مشترک ممکن است؟
شکاف معرفتی: از مذاکرات به بنبست واژگانی
میز مذاکرات هستهای در وین هرچند بارها چیده شده، اما زمانی که دو طرف زبان مشترک ندارند، عملاً خالی است. ایران و آمریکا با دو جهانبینی ریشهدار اما متضاد وارد گفتوگو میشوند: ایالات متحده از دریچه نظم امنیتی-بازدارنده و منطق نظم لیبرال جهانی به موضوع مینگرد، حالآنکه ایران مذاکرات را در بستر تاریخی از استعمار، تحقیر و مداخله خارجی تحلیل میکند. نتیجه این تفاوت، گسستی عمیق در چهارچوب مفهومی دو طرف است. برای ایران، برنامه هستهای نماد استقلال، غرور ملی و احیای عزت تاریخی است. اما در نگاه واشنگتن، این برنامه یک تهدید محاسبهپذیر در نظام عدم اشاعه است که باید مهار شود. طرف آمریکایی اغلب از واژگانی استفاده میکند که برای ایرانیان معادل نوعی تحقیر یا تهدید حیثیتی است؛ واژههایی چون «مهار»، «دستکشیدن»، «مدل لیبی» یا حتی «بازگشتپذیری» بلافاصله حافظه تاریخی تلخ ایران را از کودتای ۲۸ مرداد تا تجربه شکست اعتماد در برجام فعال میکند.
به زبانی دقیقتر، دو طرف نهتنها بر سر اهداف اختلاف دارند، بلکه واژههای مشترکشان نیز معناهای متفاوتی دارند. هر اصطلاح در بستر تاریخی و فرهنگی متفاوتی شکل گرفته است؛ از «ضمانت» گرفته تا «نرمش»، از «بازدارندگی» تا «پایبندی». بدون بازتعریف این واژگان، گفتوگو صرفاً به تبادل واژههایی با معانی ناهماهنگ بدل میشود.
شرایط ایجاد مفاهمه مفهومی؛ چگونه از معاملهگری خام عبور کنیم؟
اگر هدف عبور از چرخه بنبست و سوءتفاهم است، آنگاه رایزنی رسمی باید نه تبادل امتیاز، بلکه تلاشی برای همفهمی مفهومی باشد. این مسیر اما به چهار پیششرط بنیادین نیاز دارد:
1- بازتعریف گفتوگو بهعنوان مسئولیت متقابل نه امتیاز یکطرفه
گفتوگوهای روندی نباید امری «تفضلآمیز» از سوی یکی از طرفین باشد، بلکه باید یک مسئولیت دوسویه تلقی شود. تجربه مذاکرات محرمانه عمان نشان داد که کنار گذاشتن واژگان حساسبرانگیز مانند «تسلیم»، «تعطیلی کامل» یا «مدل لیبی» چگونه میتواند فضای تفاهم را مهیا کند. طرفین زمانی بهواقع وارد گفتوگو میشوند که نه از موضع امتیازخواهی، بلکه از درک رنج و تجربه تاریخی طرف مقابل حرف بزنند.
2- پذیرش چهارچوبهای معنایی متفاوت نه تحمیل چهارچوب خود
هیچ گفتوگویی بدون پذیرش تنوع در «چهارچوب مفهومی» طرف مقابل ثمربخش نخواهد بود. آمریکا باید درک کند که برای ایران «امنیت» صرفاً یک مفهوم بازدارنده نیست، بلکه ترکیبی از حفظ عزت، حافظه تاریخی و اقتدار بومی است و ایران نیز باید بداند که طرف مقابل مسائل را از زاویه «قابلیت راستیآزمایی» و نظم جهانی میبیند. در این میان، توافق فقط زمانی پایدار میشود که در هر دو گفتمان قابل تبیین و مشروع جلوه کند.
3- انضباط زبانی و پرهیز از واژگان تحریکآمیز
مذاکرات حساس به واژگان حساس هم نیاز دارد. یک اصطلاح اشتباه میتواند ماهها تلاش دیپلماتیک را نابود کند. تغییر زبان الزاماً به معنای تغییر محتوا نیست، بلکه گاهی تنها راه ادامه مسیر است. استفاده از تعابیر علمی و فنی بهجای واژگان امنیتی یا تحقیرآمیز میتواند سطح واکنشپذیری طرف مقابل را کاهش دهد و مسیر تفاهم را هموارتر کند.
4- صبر نهادی و امکانسازی فرهنگی- شناختی
تفاهم مفهومی فرایندی تدریجی است که به زمان، تجربه مشترک و تراکم ارتباطات غیررسمی نیاز دارد. کانالهای دانشگاهی، تبادلهای فرهنگی و حتی فرومهای چندجانبه میتوانند زمین بازی را آرامتر و آمادهتر برای گفتوگوی واقعی کنند. این به معنای عبور از «دیپلماسی ضربتی» و ورود به فرایند بلندمدت مفاهمه تدریجی است.
بازتعریف مذاکره؛ عبور از معاملهگری به فهم متقابل
برای اینکه بتوانیم از چرخه معیوب «تحریم در برابر امتیاز» یا «تهدید در برابر انعطاف» عبور کنیم، باید ابتدا خود مفهوم مذاکره را بازتعریف کنیم. این فاکتور در وضعیت فعلی، بیش از آنکه فرایندی برای حل اختلاف باشد، به صحنهای برای اعمال فشار و ارزیابی مقاومت طرف مقابل تبدیل شده است. این منطق، مذاکره را به بازی صفر و یکی تقلیل داده: یا امتیاز بگیر یا بازنده باش. اما هیچ ترتیب دیپلماتیک پایداری از دل چنین بازیهایی حاصل نمیشود. توافق دوجانبه باید از یک صحنه چانهزنی به یک کنش تفسیری ارتقا یابد. یعنی هر طرف پیش از آنکه بخواهد امتیاز بگیرد، تلاش کند منطق طرف مقابل را بفهمد و طرحی ارائه دهد که نهتنها در متن، بلکه در ذهن و زبان دو طرف قابل توضیح باشد. لازمه این موضوع در آن است که منطق حاکم بر اولویتهای طرف مقابل الزاماً خصمانه یا فریبکارانه نیست؛ بلکه ممکن است حاصل چهارچوبی معرفتی متفاوت باشد. اگر هر پیشنهاد یا امتیاز تنها در منطق طرف خود قابل تبیین باشد، درنهایت در ذهن طرف مقابل فاقد مشروعیت خواهد بود و بهسرعت فرومیریزد.
نکته اساسی آن است که یک همگرایی سیاسی موفق زمانی حاصل میشود که هر طرف بتواند آن را برای ملت-نخبگان و تاریخ خود «قابل توضیح» بسازد. این امر با آگاهی از عقلانیت طرف مقابل ممکن است. پس گفتمان مشترک یک ضرورتی معرفتی و پیششرط تحقق هر تفاهم واقعی است. بدون تحقق این گفتمان، هر بار فقط پوستهای از آن ایجاد میشود و با اولین شوک سیاسی همان پوسته خواهد شکست.
دیپلماسی اگر بازتعریف شود؛ افقی برای گفتمان پایدار
مسیر دیپلماسی هستهای در سالهای گذشته بیشتر مبتنی بر واکنشهای مقطعی و بدهبستانهای تاکتیکی بوده تا یک منطق ساختیافته و پایدار. مذاکرات بیشتر تابع لحظهها و اضطرارها بودهاند، نه محصول یک چهارچوب عقلانی منسجم. در چنین شرایطی، هر دور گفتوگو به بازی تکراری امتیازگیری و فشار بدل شده، بدون آنکه چشماندازی روشن از یک معماری پایدار بر بستر تفاهم معرفتی شکل گیرد. اگر بناست نقشه راه دیپلماتیک از این چرخه خارج شود، باید از منطق «معاملههای موردی» عبور کنیم و بهسوی شناخت متقابل، ولو حداقلی از بنیانهای مفهومی امنیت و نظم حرکت کنیم. هیچ سند مورد تفاهم پایداری بر پایه مجموعهای از امتیازدهیهای موقت ساخته نمیشود. باید در نقطهای ایستاد و گفت: قبل از معامله، ابتدا باید درباره مفاهیم توافق کنیم. اگر ایران و آمریکا حتی بر سر درک حداقلی از ثبات منطقهای یا دغدغههای امنیت هستهای به اشتراک برسند، همین نقطه اشتراک میتواند زیربنای یک مسیر قابل اعتماد برای گفتوگو باشد.
در این افق، دیپلماسی باید از ساختار رایج «چانهزنی ابزارمحور» به کنش ترجمه معرفتی میان دو منطق گفتمانی ارتقا یابد. هر طرف باید بکوشد روایتها و دغدغههای بنیادین طرف مقابل را بفهمد و بازتعریف کند، نه آنکه تنها در چهارچوب خود معنا کند. این «ترجمه» یک بازی زبانی نوعی همفهمی راهبردی است؛ جایی که طراحی امنیت نه بر مبنای حذف طرف مقابل، بلکه بر مبنای همزیستی دو منطق ملی ممکن میشود. برای تحقق این تحول، ایران نیازمند یک «بازآرایی معرفتی در تفکر سیاست خارجی» است. این بازآرایی سه بُعد بنیادین دارد:
1- شفافسازی مفهومی در سطوح تصمیمسازی: هدف راهبردی ایران باید از ابهام خارج شده و بهصورت منسجم و تبیینپذیر در سطح دیپلماسی، فناوری و امنیت تعریف شود. سیاست خارجی باید زبان روشن داشته باشد.
2- پذیرش منطق صبر راهبردی: در جهانی که اعتماد ساختاری وجود ندارد، هیچ دستاورد پایداری در کوتاهمدت حاصل نمیشود. باید بپذیریم که مسیر مفاهمه، مسیری تدریجی، فرساینده اما ضروری است.
3- نظمبخشی به زبان دیپلماتیک متقابل: دیپلماسی ایران باید درک دقیقی از زبان طرف مقابل پیدا کند؛ اینکه چگونه مفاهیم امنیت، تعهد یا فشار در فضای سیاسی آمریکا فهمیده میشود. در مقابل، نیز باید پیام خود را به زبانی ترجمهپذیر ارائه دهد؛ زبانی که سوءبرداشت ایجاد نکند و درک متقابل را تسهیل کند.
در نهایت موفقیت مذاکرات آینده نه به تعداد سانتریفیوژها نه به فرمول غنیسازی بلکه به عمق درک متقابل از منطق یکدیگر وابسته است. هر گفتوگوی جدید باید آجر کوچکی در بنای «روایت مشترک» باشد که فراتر از دولتها از جنس نهادسازی و فهم سیاسی است. اگر جمهوری اسلامی بتواند این افق مفهومی را طراحی و پیگیری کند میتوان امیدوار بود که پرونده هستهای ایران به عنوان یک مسئله قابل مدیریت در نظم منطقهای تثبیت شود. این نه خیالپردازی بلکه ضرورت یک بازتعریف جدی از دیپلماسی در دوران تکثر و شکافهای فکری است.














