محمدحسین سلطانی، خبرنگار: مهمترین نویسنده زن دهه شصتی؟ شاید، اما شکی نیست که مرعشی یکی از بهترینهایشان است. او متولد اهواز است اما سخت میشود این موضوع را تشخیص داد. نه لهجه جنوبی دارد و نه غلظت عربی. ساده است و اگر تصویرش را کسی ندیده باشد، سخت تشخیص میدهد که او همان، نسیم مرعشی نویسنده «پاییز فصل آخر سال است» و «هرس» باشد. مرعشی شبیه به کلیشهای که از نویسندهها ساختیم نیست. تنها شباهت او با باقی اهالی قلم در سکوت است. برای خبرنگارها و روزنامهنگارها (البته خبرنگارها بیشتر) آدمهایی که بخش مهمی از روزگارشان را در سکوت میگذرانند، عذاب الیماند. واقعیتش گرفتن مصاحبه با مرعشی هم سخت بود. آدمی که خیلی مایل نیست حرف بزند و جملاتش را تند و تند و بدون مکث بیان میکند. اول هر سؤال میپرسد سؤالتان یعنی چه و توضیح میخواهد ازتان. کمی که جلوتر که میرویم، انگار او مصاحبهکننده است و ما مصاحبهشونده. تو میمانی که این اتفاق از روی ذکاوت است یا نه واقعاً پرسشها برایش مفهوم نیست. تو گیج میشوی و سؤالهایت را هم فراموش میکنی و اوست که فرایند مصاحبه را در دست میگیرد. مصاحبه که تمام میشود سرت درد میگیرد و گمان میکنی مصاحبه خوب نشده اما وقتی نتیجه را روی کاغذ میبینی حیرت میکنی. شاید نوشتن هم برای او همینطور است. کسی که برای اولین کتابش جایزه جلال گرفت، آن هم در سیوچندسالگی و خیلی زود به پدیده ادبیات ایران تبدیل شد. کسی که خیلی زود نامش در میان بزرگان قرار گرفت و بدل شد به یکی از نویسندگان برتر دهه نود.
تماس میگیرم برای گفتوگو. میگویند خیلی اهل تماس گرفتن نیست، پیام بده. چه خوب! پیام میدهم و چند دقیقه بعد جواب میدهد. میگوید: «آخه...خیلی گفتوگو کردم! »، میگویم: «اما این فرق دارد. درباره کتاب جدیدتون هم حرف میزنید. » -خب بذارید برای بعد نمایشگاه. -چه فرقی میکنه؟ -پس صبر کنید بهتون میگم. منتظر مجوز کتاب است. مجوز که از بروکراسی خلاص میشود قراری برای گفتوگو تنظیم میکنیم. قرار است تلفنی صحبت کنیم. حوالی عصر یکی از روزهای اردیبهشت تماس میگیرم. مصاحبه آغاز میشود. سر همان جمله اول راحت پاسخ نمیدهد.
پرسشهای نخستین را با محوریت مکان آغاز میکنیم. به نظر میرسد داستانِ کتابخوانی هر فردی از جایی، از مکانی مشخص، شروع میشود. داستان شما از اهواز آغاز شد.
یعنی چه؟ میشود کمی توضیح دهید.
مثلاً وقتی من وقتی عاشق کتاب شدم که در شهریار بودیم و مادرم دخترک کبریتفروش را برایم میخواند.
ببینید. پدرم کتابخانه بزرگی داشت و از زمانیکه به یاد دارم، این کتابخانه در منزل ما وجود داشته است. به بیان دیگر، اینگونه نبود که ناگهان با کتابخانه مواجه شوم؛ بلکه همواره از ابتدای خاطراتم، این کتابخانه بخشی از زندگی ما بود و با آن سرگرم بودیم.
جذابترین بخش آن کتابخانه برای شما کدام قسمت بود؟
در دورههای مختلف زندگی، بخشهای متفاوتی از کتابخانه برایم جذابیت پیدا میکرد. یعنی در دوران کودکی به نوعی بود و با افزایش سن، این علاقه به بخشهای دیگری معطوف میشد. این جذابیت متناسب با سن آن دوران تغییر میکرد.
از دوران کودکیتان بگویید. در آن زمان، آیا ارتباطی مستقیم با خودِ فضای کتابخانه داشتید یا داستان شما با کتابخوانی چگونه آغاز شد؟ نخستین کتابی که خودتان برای خواندن برگزیدید، چه بود؟
این ارتباط برای من بسیار زود برقرار شد. به یاد دارم که اغلب کتابهای بزرگسالان را میخواندم. حتی معلمانم نیز چندان از این مسأله خشنود نبودند. به یاد میآورم که یکی از معلمانم، پدرم را به مدرسه فراخوانده و به او گفته بود کتابهایی که من میخوانم، بههیچوجه مناسب سن من نیست. کودکان آن دوره بیشتر آثار ژول ورن را میخواندند؛ به یاد دارم که بسیار رایج بود. اما من به آن سبک علاقهای نداشتم. در آن دوره به من توصیه میکردند کتابهای بزرگسالان را نخوانم، ولی من این توصیهها را چندان جدی نگرفتم؛ گمان میکنم پدرم نیز همچون من معتقد بود که کتابخوانی محدودیت سنی ندارد. پدرم در همان ایام مرا به کتابخانه شرکت نفت برد تا از آنجا برای خود کتاب انتخاب کنم و به کتابهای متنوعتری دسترسی پیدا کردم.
گمان میکنم «کیهان بچهها» در اهواز کمتر در دسترس بود.
اتفاقاً در دسترس بود. ما مشترکش بودیم.
«کیهان بچهها» برایتان جذابیتی نداشت؟
من به خواندن داستانهای حجیم و آثار بزرگسالان عادت کرده بودم؛ آثاری مانند «کُنت مونتکریستو» و برخی دیگر از کتابهای حجیم. به دلیل آنکه سریع میخواندم، هرچه کتاب قطورتر بود، برایم جذابیت بیشتری داشت و بیشتر به برقراری ارتباط با آنها تمایل داشتم. در مورد نشریاتی مانند «کیهان بچهها»، به یاد دارم که بزرگترین داستانی که یکبار منتشر کرده بودند، در یک ویژهنامه بود – دقیقاً به خاطر ندارم مناسبت آن چه بود – که تمام صفحات آن به داستان «رامونا و پدرش» اختصاص داشت. آن داستان برای من بسیار جالب بود. نمیدانم دقیقاً چه سالی بود، گمان میکنم اوایل دهه 70 بود. برایم بسیار جذاب بود؛ یعنی نخستین بار بود که با رمانی نوجوانانه به این شکل مواجه میشدم. اگر به خاطر داشته باشید، کتابخانههای مدارس در آن دوران بیشتر حاوی کتابهای انقلابی، جنگی و داستانهایی با محوریت کودکان قهرمان و از این قبیل بودند.
بله، یا حتی آثار شهید مطهری، برای مثال کتاب «داستان راستان»، در آن زمان بسیار جدی و مطرح بود.
همینطور است. آن آثار نیز موجود بودند. اما من نه به آنها دسترسی چندانی داشتم و نه علاقه خاصی به مطالعهشان. به یاد دارم که در همان دوره رمان «بلندیهای بادگیر» را خواندم و بسیار به آن علاقهمند شدم. یعنی این خاطره بهروشنی در ذهنم حک شده است که چقدر از این کتاب لذت بردم. درمجموع، دسترسی خوبی به کتاب داشتم. البته در آن زمان صرفاً خود را مخاطب ادبیات میدانستم و تصور نمیکردم روزی نویسنده یک اثر ادبی باشم.
به نظر من، تمامی کودکانی که نویسندگی را بهطور جدی آغاز میکنند، مهمترین تجربهشان در دوران مدرسه، نوشتن انشا است. یعنی در جایی، شاید یک تشویق، توانسته باشد در این مسیر اثرگذار باشد. شما چطور؟ آیا خاطره خاصی از دوران مدرسه و انشانویسی دارید؟
در انشانویسی اصلاً قوی نبودم.
چقدر عجیب!
بله، من هیچگاه انشانویس خوبی نبودم و هیچوقت انشاهایم را در کلاس نمیخواندم. از آنجا که در تمام دوران کودکی دچار لکنت شدیدی بودم، نه چیزی داوطلبانه میخواندم و نه به پرسشهای درسی شفاهی پاسخ میدادم. اصولاً برای یک دوره طولانی چندساله، دانشآموز ساکتی در کلاس بودم. وضعیت تحصیلیام بسیار خوب بود و معلمان نیز با این مسأله (لکنت و نخواندن در کلاس) مشکلی نداشتند. اما در درس ادبیات بسیار قوی بودم؛ یعنی در آن بخش از درس ادبیات که به ادبیات کهن، دستور زبان و فهم متون ادبی مربوط میشد. بله، در این زمینهها بهطور چشمگیری خوب بودم. به یاد دارم که معلم ادبیات بسیار سختگیری داشتیم و بسیار مورد توجه آن خانم معلم قرار داشتم. ولی خیر، اصلاً انشانویس خوبی نبودم.
تا اینکه این مسیر به همکاری با مجله «همشهری جوان» منتهی شد، یا پیش از آن نیز تجربهای در نوشتن داشتید؟
خیر، نویسندگی برای من با «همشهری جوان» آغاز شد. آن هم صرفاً به این دلیل بود که زیاد کتاب میخواندم. یکی از دوستانم اطلاع داد که در صفحه معرفی کتاب «همشهری جوان» به نیرو نیاز دارند و من میتوانم برای کمک به آنجا بروم و صرفاً همکاری مختصری در بخش معرفی کتاب داشته باشم. در ابتدا، وظیفه من چندان مبتنی بر نوشتن نبود؛ بیشتر به این صورت بود که کتابها را دریافت کنم و معرفی کوتاهی در حد چند سطر درباره هرکدام از آنها بنویسم.
این همکاری در چه سالی بود؟
سال ۱۳۸۶ بود.
سال ۱۳۸۶. یعنی تقریباً میتوان گفت آن دوران، هم دوران اوج مجله «همشهری جوان» و هم دوران اوج رمانهای عامهپسند بود. هرچند شاید تا حدی نیز از دوران اوج آن عبور کرده بودیم.
بله، در آن زمان دوران اوج آن سپری شده بود.
رمان «بامداد خمار»، برای مثال، در آن دوره دیگر فروش عمده خود را پشت سر گذاشته و از دوران اوجش فاصله گرفته بود.
اوج فروش آن اگر اشتباه نکنم، اواخر دهه 70 بود.
آیا شما تجربه خواندن این نوع کتابها، مانند «بامداد خمار» را داشتید؟
هر کتابی که طولانی بود و مرا به خود جذب میکرد، برایم بسیار خوشایند بود. البته از میان تمامی این آثار عامهپسند، من صرفاً «بامداد خمار» را خواندهام. به نظرم رمان بسیار پرکشش و ساختارمندی است. بخشی از ویژگیهای رمان عامهپسند را داراست، اما در عین حال، برخی از قواعد رایج و کلیشههای اینگونه رمانها را نیز هوشمندانه میشکند.
بهعنوان مثال، دارای نوعی تابوشکنی است. بله.
بله، طرح داستان آن تا حدی برخلاف روال معمول بود. هرچند برخی از قواعد رایج ادبیات عامهپسند نیز در آن رعایت شده بود. به یاد دارم که در آن زمان، آثار فهیمه رحیمی نیز بسیار رایج بود و خوانندگان بسیاری داشت.
آثار نویسندگانی چون مرتضی مؤدبپور نیز در آن دوره بسیار رایج بودند.
به یاد دارم که دیگران میخواندند. البته همکلاسیهای من در مدرسه بیشتر به درس توجه داشتند تا مطالعه این آثار؛ ولی به یاد میآورم که اینگونه کتابها را، برای مثال، در دست دخترخالههایم که از من بزرگتر بودند، میدیدم. اما خب، سلیقه ادبی من بهگونهای دیگر شکل گرفته بود و آثار دیگر را راحتتر میخواندم و بیشتر میپسندیدم. بهعنوان مثال، آثار الکساندر دوما را بسیار مطالعه میکردم. در کل داستانهای پرماجرا برایم جذابیت داشتند. برای مثال، «کُنت مونتکریستو» که بسیار طولانی است. در همان دوره، «جنایت و مکافات» را نیز خواندم که آن هم به نظرم داستان بسیار مفصلی داشت. همچنین «مادام بوواری» را خواندم. «سرخ و سیاه» اثر استاندال را نیز به یاد میآورم که چندین بار در آن دوره مطالعه کردم و برایم بسیار جالب بود.
نخستین کتابی که یکنفس خواندید، چه بود؟
برای آنکه بتوان کتابی را یکنفس خواند، لازم است حجم آن نسبتاً کم باشد. من معمولاً کتابهای پرحجمتری را مطالعه میکردم. از میان آثار ایرانی، برای مثال، در آن دوره «کِلیدَر» را میخواندم و همچنین مجموعه «آتش بدون دود» اثر نادر ابراهیمی را چندین بار خوانده بودم. این کتابها برایم جذابیت زیادی داشتند.
اغلب افراد کتابی را به یاد دارند که پس از خواندن آن، احساس کردهاند واقعاً یک کتاب را به معنای عمیق کلمه خوانده و درک کردهاند. آیا چنین کتابی برای شما وجود داشته است؟
بله. کتابهای زیادی بودند. برای من آن گسستی که ادبیات از فضای پیرامونم برایم به ارمغان میآورد، بسیار ارزشمند بود؛ زیرا فضای اطرافم در دوران کودکی، به دلیل جنگ و نابسامانیهای ناشی از آن، بسیار دشوار بود. بسیاری از خانوادهها مشکلاتی داشتند و اوضاع عمومی ناگوار بود. ادبیات مرا از آن شرایط دشوار جدا میکرد. فکر میکنم – و این البته فضیلتی نیست – صرفاً به همین دلیل به خواندن آثار حجیم روی آورده بودم؛ زیرا این کار امکان بیشتری به من میداد تا در دنیای خود سیر کنم، تا در دنیای واقعی بیرون.
بسیار خب. پس به همکاری با «همشهری جوان» رسیدیم و قرار بود در آنجا به معرفی کتاب بپردازید، درست است؟
بله، هرچند پیشتر در موارد متعدد درباره این دوره از فعالیتم توضیح دادهام و شاید تکرار آن دیگر ضروری نباشد.
هدف من از این پرسش، نکته دیگری است. بله، به دنبال بررسی جنبه دیگری هستم و آن این است که، نمیدانم، شاید این جمله که میگویم افراد هر دهه شباهتهای بسیاری به یکدیگر دارند، خیلی کلیشهای باشد. به این معنا که مجموعهای از مؤلفههای مشترک میان آنها وجود دارد. بهعنوان مثال، دختران متولد دهههای 60 و 70، مؤلفههای مشترکی در ذهن دارند و اساساً تجربهها و چهارچوب زمانی خاص خود را دارا هستند. درحقیقت، بسیار علاقهمندم بدانم. طبیعتاً نوشتن در آن دوران، بهویژه میان جوانان، به یک پدیده مهم تبدیل شده بود. در همان ایام، فیسبوک نیز بهتدریج در حال گسترش بود؛ گمان میکنم حدوداً از سال ۱۳۸۸ به بعد، استفاده از فیسبوک رواج یافته بود. نوشتههای کوتاه بهسرعت در حال رواج یافتن بود. اینکه شما در چنین فضایی، ناگهان به نوشتن در یک مجله، نشریه یا روزنامه روی آوردید، برای من جالب توجه است. چه عاملی موجب این گرایش شد؟ آیا چندان اهل فعالیت در فضای فیسبوک نبودید یا در آنجا نیز فعالیت میکردید؟
خیر، فعالیت چندانی در آن فضا نداشتم. در واقع، صرفاً در حد یک مصرفکننده محتوا بودم؛ شاید چند عکس منتشر کرده باشم، نه بیشتر. من اصولاً اهل نوشتن در آن فضا نبودم. در آن دوره، وبلاگنویسی بسیار رایج بود و نویسندگان بیشتر به آن میپرداختند و مطالب وبلاگها پس از چندی در سرویسهای خبرخوان مانند گودرز نیز گردآوری میشد. اما من واقعاً در این عرصه فعالیتی نداشتم.
حتی اکنون نیز حضور چشمگیری ندارید. یعنی ما شما را در فضای مجازی بسیار کم میبینیم یا شاید اصلاً حضور ندارید. دلیل این امر چیست؟ واقعاً چرا؟ زیرا نویسندگان بسیاری را میشناسیم که حضور فعالی دارند؛ بهعنوان مثال، آقای فولادینسب تقریباً به تمام وقایع روز واکنش نشان میدهند و از سویی دیگر، بسیاری از نوشتههای خود را در این فضا منتشر میکنند. این در حالی است که به نظر میرسد شما چندان همگام با زمانه خود در این عرصه نیستید.
بله، درست است. بخشی از این موضوع به این بازمیگردد که اصولاً احساس میکنم اطلاعات چندان زیادی درباره تمام مسائل ندارم. من نویسنده هستم، اما لزوماً از سواد سیاسی یا توانایی واکنش نشان دادن به همه مسائل برخوردار نیستم. به گمان من، این امر به تبحر و مجموعهای از پیشنیازها احتیاج دارد که من فاقد آنها هستم. زمانی که بهعنوان یک فرد عادی بخواهم واکنش نشان دهم، کار بسیار سادهای است؛ اما وقتی قرار است بهعنوان یک نویسنده واکنش نشان دهم، موضوع برای من مسئولیت بیشتری به همراه دارد. به یاد دارم که یک بار درباره مسألهای با این مضمون نوشته بودم که «فلان پدیده، نفرین خاورمیانه است». پس از آن، دختر نوجوانی را دیدم که از من پرسید: «آیا شما واقعاً فکر میکنید خاورمیانه نفرین شده است و ما باید از اینجا برویم؟» من نیز در آن لحظه دریافتم که وقتی قرار است بهعنوان یک نویسنده، واکنشی نشان دهم، دیگر موضوع به این سادگیها نیست.
درباره چه موضوعی واکنش نشان داده بودید؟
دقیقاً به یاد نمیآورم چه موضوعی بود. یکی از آن اتفاقات رایج در خاورمیانه بود و شاید به همین دلیل جزئیاتش را به خاطر ندارم.
آیا جنگی آغاز شده بود و شما به آن واکنش نشان داده بودید؟ و آن دخترخانم گفته بود که ما باید در چنین جنگی شرکت کنیم؟
خیر، به هیچ وجه. مضمون نوشته من این بود که «خاورمیانه نفرین شده است». و او از من پرسید: «آیا شما واقعاً فکر میکنید خاورمیانه نفرین شده است و نمیتوان در آن ماند؟ » صادقانه بگویم، من فکر میکنم اگر فردی مطالعه دقیق کند و بر اساس مطالعاتش واکنش نشان دهد، بسیار عالی است. اما اگر قرار است واکنشی بدون پشتوانه تحقیقی عمیق ارائه دهد، این واکنش مسئولیتی با خود همراه دارد.
پس میتوان نتیجه گرفت که کتابهای تاریخی و سیاسی نیز چندان در حوزه علایق اصلی شما قرار نمیگیرند.
آن دسته از آثاری را که ضروری بدانم، مطالعه میکنم؛ اما بهطور کلی، مخاطب پیگیر اینگونه کتابها نیستم.
چندی پیش گزارشی درباره کتابهایی تهیه کردیم که ظرفیت تبدیل شدن به اثر سینمایی یا سریال را دارند. همگی ما درباره کتاب شما بسیار اندیشیدیم، اما واقعاً به نتیجه قطعی در این مورد نرسیدیم. یعنی تردید داشتیم که آیا این کتاب، منظورم رمان «پاییز فصل آخر سال است» را در آن فهرست قرار دهیم یا خیر. به نظر شما آیا امکان دارد روزی اقتباسی سینمایی یا تلویزیونی از این رمان انجام شود؟ من شخصاً در این باره تردیدهایی دارم.
گمان نمیکنم برای این کتاب، یعنی «پاییز فصل آخر سال است»، تاکنون پیشنهاد جدی برای اقتباس سینمایی یا تلویزیونی مطرح شده باشد. پیشنهادی برای نگارش نمایشنامه بر اساس آن وجود داشت، اما پیشنهادی که به مرحله جدیتری رسیده باشد، خیر، نبوده است. زیرا گمان میکنم بخش عمده این کتاب مبتنی بر آن شکل حدیث نفسگونه آن است. به عبارت دیگر، بسیار ذهنی است و بخشهای قابلتوجهی از آن شامل فلاشبکهایی به گذشتههای بسیار دور میشود.
به تصویر کشیدن چنین فضایی بسیار دشوار است.
بله، من نیز فکر میکنم این کتاب بیشتر مناسب است که در قالب یک اثر ادبی باقی بماند. مگر آنکه، برای مثال، فیلمنامهنویسی که در زمینه اقتباس تخصص دارد، بخواهد بخشی از کتاب را اقتباس کند. و فکر میکنم شاید چنین اقتباسی ممکن باشد؛ اما به شکل کنونی کتاب و به آن صورت که بخواهند تمام جزئیات آن را وفادارانه منتقل کنند، به نظر من امکانپذیر نیست. اقتباس وفادارانه از آن به این شکل، به نظر من امکانپذیر نیست. منظورتان کتاب دیگری بود؟
بله، منظورم کتاب دیگرتان بود.
بله، کتاب دیگرم «هِرس». برای «هِرس» پیشنهادهای جدیتری دریافت کردهام. اما در مورد این کتاب، تا حدی حساسیت بیشتری به خرج دادهام. یعنی تمایل داشتم فردی که قرار است آن را اقتباس کند، حداقل نوعی ارتباط یا آشنایی با فرهنگ جنوب داشته باشد؛ یک شناخت، یک حس، یا بهطور کلی، یک نقطه اشتراک حسی و فرهنگی میان من و آن هنرمند وجود داشته باشد.
یک پرسش کلیشهای دارم. فرض کنید در آینده نویسندهای بخواهد داستان زندگی شما را بنویسد. نخست اینکه، به نظر شما چه عنوانی برای آن داستان مناسب خواهد بود؟ و دوم اینکه چه کسی را برای نوشتن آن مناسب میدانید؟
من فکر میکنم اصولاً داستان زندگی من، داستان چندان جذابی برای نوشته شدن توسط دیگری نیست. داستان زندگی اغلب ما، بهویژه اگر قرار باشد توسط شخص دیگری نوشته شود، ارزش داستانی لازم برای تبدیل شدن به یک اثر ادبی مستقل را ندارد. اتفاقاً، بسیاری از اوقات افراد در اینستاگرام از من میخواهند که داستان زندگی آنها را بنویسم. همواره به آنها توصیه میکنم که خودشان این کار را انجام دهند.
پس مشابه سبک رمانهای خودتان است که بیشتر حدیث نفس و متکی بر درونیات هستند.
نه لزوماً. فضای رمان «پاییز...» چندان به زندگی شخصی من نزدیک نیست؛ بلکه بیشتر به آن نسل و آن بازه زمانی که ما در آن قرار داشتیم، نزدیک است.
و پرسش دیگر اینکه، شما اشاره کردید که از سن کم با آثار ترجمهشده آشنایی داشتهاید. مترجم محبوب شما کیست؟
مترجمان بسیار خوب و فعالی در حال کار هستند. اما برخی از مترجمان هستند که واقعاً به کارشان اهمیت میدهند و به نظرم انتخابهای بسیار خوبی برای ترجمه دارند. ترجمههای خانم لیلا نصیریها را، هرچند کمکار هستند، دنبال میکنم و میخوانم. همچنین آثار خانم مژده دقیقی، آقای پیمان خاکسار و آقای امیرمهدی حقیقت را نیز دوست دارم. به این معنا که انتخاب آثار توسط مترجم، در بسیاری از موارد، واقعاً نشاندهنده کیفیت اثر است. اما من اکنون معمولاً به یک کتاب خاص علاقهمند میشوم، نه لزوماً به یک نویسنده خاص. همانطور که گفتم، نویسنده مورد علاقه به آن معنا ندارم، بلکه کتاب مورد علاقه برایم مطرح است. در مورد مترجمان نیز تقریباً همینطور است. یعنی فکر میکنم اکنون خودِ کتاب و اثر ادبی، بر نام نویسنده یا مترجم اولویت دارد.
بدترین کتابی که خواندهاید، چه بوده است؟
در این مورد نیز پاسخ مشخصی ندارم. میدانید چرا؟ چون من کتابها را بهراحتی کنار میگذارم. بله، به این معنا که اگر از کتابی خوشم نیاید، بهویژه اکنون، آن را ادامه نمیدهم. زیرا تجربه کتابخوانی من در دوران کودکی با دوران بزرگسالی کاملاً متفاوت بود. در دوران کودکی، دستکم من فرصت متمرکز بسیار بیشتری برای مطالعه داشتم، یا اصولاً شرایط زندگیام بهگونهای بود که این امکان فراهم بود. برای مثال، اکنون فکر نمیکنم بتوانم مانند گذشته، به خواندن کتابهای چندجلدی بپردازم. احساس میکنم این کار برایم دشوار شده. و همچنین در مورد کتابهایی که اکنون منتشر میشوند نیز همینطور است. یعنی، در بسیاری از مواقع، فرد به دلیل خاصی کتابی را برای خواندن انتخاب میکند. اما گاهی اوقات، فرد کتابی را صرفاً برای لذت بردن میخواند. من عمیقاً به لذت بردن از ادبیات معتقدم. یعنی سعی میکنم این اصل را همواره برای خود حفظ کنم. دوست دارم کتاب را با لذت بخوانم. حتی پس از آنکه نویسنده شدم نیز همینطور بوده است. هرچند ممکن است این رویکرد گاهی مورد تردید قرار گیرد، اما من واقعاً سعی میکنم از آن عدول نکنم. سعی میکنم هنگام خواندن یک کتاب، از آن لذت ببرم. البته، خواندن برخی کتابها در دورههای زمانی مختلف و به دلایل گوناگون، برایم دشوارتر میشود. یعنی زمانی که، برای مثال، حوصله کافی ندارم، دلم میخواهد کتاب کشش لازم را داشته باشد و دوباره مرا، مانند دوران کودکی، از دنیای اطرافم جدا کند. برخی از کتابها چنین ویژگیای ندارند. گاهی اوقات در زندگی، دورههایی پیش میآید که واقعاً توانایی خواندن کتابهای غمانگیز را ندارم. این حالت بسیار پیش میآید. اما رویکرد من اینگونه است که معمولاً بخش ابتدایی کتاب را میخوانم و اگر در همان حدود 10 یا 20 درصد اول، آن جذابیت لازم را احساس نکنم، یا حس کنم با سلیقه من همخوانی ندارد، بهراحتی آن را کنار میگذارم. همچنین، کتابهای الکترونیکی را بهراحتی مطالعه میکنم.
اتفاقاً قصد داشتم در همین مورد از شما بپرسم.
بله، چرا که نه؟ برخی افراد به بوی کاغذ و حس لمس کردن کتاب فیزیکی اشاره میکنند، اما من چنین رویکردی ندارم. سالها پیش یک دستگاه کیندل (کتابخوان) هدیه گرفتم و از طریق آن، تعداد زیادی کتاب خواندم که در ایران به آنها دسترسی نداشتم؛ بسیاری از آنها آثار بسیار درخشانی بودند. از آن زمان به بعد، بهراحتی با کتاب صوتی و کتاب الکترونیکی ارتباط برقرار کردهام. بسیاری از این امکان را فراهم میکنند که بتوان چند صفحهای از کتاب را پیش از خرید یا خواندن کامل، مطالعه کرد.
اپلیکیشنهای کتاب الکترونیک نمونهای از کتاب را نمایش میدهند.
بله، من معمولاً این نمونهها را میخوانم و سپس از میان آنها انتخاب میکنم.
شیوه کتابخوانی شما بسیار حسابشده است.
منظورتان این است که یک مصرفکننده حرفهای ادبیات هستم؟
بله، دقیقاً. کتاب صوتی چطور؟
بله، به کتاب صوتی نیز گوش میدهم.
بهترین کتاب صوتیای که در این اواخر شنیدهاید، چه بوده است؟
خوانش داستان کوتاهی از احمد محمود توسط فردی که هویتش را نمیدانم، بسیار برایم اثرگذار بود؛ نام کتاب «قصه آشنا» است.. این خوانش، سالها پیش، زمانی که کتابهای صوتی هنوز چندان رایج نبودند، چنان تأثیری بر من گذاشت که هرچند وقت یکبار دوباره به آن گوش میدهم. البته آن اثر مشخصاً بهعنوان یک کتاب صوتیِ حرفهای و درخشان در خاطرم نیست، اما خوانش بسیار متمایزی داشت.
پرسش دیگر من این است که شما، بدون تعارف، یکی از برجستهترین نویسندگان جوان حال حاضر ایران هستید – اگر نویسندگان متولد دهۀ 60 را جوان تلقی کنیم – و آثارتان با استقبال گسترده و تیراژ بالا مواجه شده است. فکر میکنم رمان «پاییز فصل آخر سال است» از چاپ پنجاهودوم نیز عبور کرده است، درست است؟
بله، همینطور است. حدود چاپ شصتم است.
مواجهۀ شخصی شما با این استقبال گسترده و ناگهانی مخاطبان چگونه بود؟ و لطفاً کمی دربارۀ واکنشهای آنان صحبت کنید. عجیبترین واکنشهایی که پس از خواندن کتابهایتان از مردم دریافت کردهاید، چه بوده است؟
راستش را بخواهید، انتظار چنین استقبالی را نداشتم. آنچه اکنون برای من اهمیت دارد و تعهدی که به خودم دادهام، این است که هر اثر جدیدم از کار قبلی بهتر باشد و در این مسیر پیش بروم.
و اینکه فضاهای داستانیتان نیز متفاوت باشد. احساس میکنم رویکرد شما در نویسندگی بسیار تجربهگرایانه است و فضاهای بسیار متنوعی را در آثارتان میآزمایید.
خب، اینها الزاماً به تجربهگرایی ربطی ندارند و به معنای آزمونوخطا هم نیستند، بلکه صرفا فضاهای متفاوتی هستند. اما دقیقتر که بشویم از نظر مضمون اشتراکاتی بین آنها وجود دارد. زیرا من اصولاً با کار در فضاهای تکراری راحت نیستم. فضاهای رمانهایم همگی با یکدیگر متفاوتاند. چندان به دنبال تکرار نیستم و فکر میکنم اگر کاری را که به نظرم درست است و پیشنهادی را که برای خواننده دارم، دنبال کنم و مسیری را بروم که به باور خودم بهترین مسیر ممکن است، خواننده نیز ممکن است به این رویکرد اعتماد کند و از مطالعۀ کتاب لذت ببرد و تجربۀ خوبی کسب کند.
در خلال صحبتهایتان به دو کتاب اشاره کردید که در کودکی خواندهاید: «کِلیدَر» و «آتش بدون دود» اثر نادر ابراهیمی. من احساس میکنم نثر و سبک نوشتاری شما بیش از آنکه به محمود دولتآبادی نزدیک باشد، به نادر ابراهیمی قرابت دارد. آیا میتوان گفت که از نادر ابراهیمی تأثیر جدی گرفتهاید؟
من از تمام نویسندگانی که آثارشان را خواندهام، تأثیر پذیرفتهام. میزان تأثیرپذیری از هرکدام را دقیقاً نمیدانم. اما این نکتهای را که شما مطرح کردید، شخصاً چندان احساس نکردهام. زیرا نثر نادر ابراهیمی، میدانید، نثر ویژهای است؛ بسیار متفاوت از سایر آثار موجود است و او بهخوبی از عناصر متمایزی بهره میبرد، مانند استفاده از فونتهای مختلف در متن برای القای مفاهیم خاص. نمیتوانم با قطعیت در این مورد نظر دهم. بهعنوان مثال، اگر مخاطبی احساس کند که این نثر به نویسندۀ دیگری شباهت دارد، من هیچ حساسیتی نسبت به این موضوع ندارم که تأیید یا رد کنم. اگر شما چنین برداشتی داشتهاید، حتماً از دیدگاه شما همینطور است.
آیا تاکنون تمایل داشتهاید که زندگینامۀ فردی را بنویسید یا اثری در قالب زندگینامه خلق کنید؟
در حال حاضر به خاطر نمیآورم که بهطور جدی به این موضوع فکر کرده باشم یا چنین قصدی داشته باشم، اما باید بیشتر تأمل کنم. به گمانم در دورانی که به کار روزنامهنگاری مشغول بودم، شاید چنین ایدههایی وجود داشته است، اما با قطعیت به یاد نمیآورم.
ما گفتوگویی با خانم لیلی گلستان داشتیم و ایشان گفتند دوست دارند شما زندگینامهشان را بنویسید.
واقعا!؟ ایشان لطف دارند. باعث افتخار من است.
اگر مایلید، کمی دربارۀ رمان «آذرباد» صحبت کنیم. لطفاً کلیاتی دربارۀ این رمان جدیدتان بفرمایید. روند شکلگیری این داستان و ایده چگونه بود؟ و اگر امکان دارد، اندکی از ماجرای آن را برایمان بازگو کنید.
داستان دربارۀ یک خانوادۀ پناهجوی فارسیزبان است. این خانواده در یک اردوگاه نزدیک پاریس زندگی میکنند. دختر نوجوان این خانواده که در فرانسه به مدرسه رفته است، به دلیل تسلط به زبان، برخلاف سایر ساکنان اردوگاه، میتواند با جامعۀ بیرون ارتباط برقرار کند. سایرین از این امکان بیبهرهاند و این توانایی ارتباطی، نقشی را بر دوش او میگذارد که برایش مناسب نیست و موجب آزارش میشود. درواقع این دختر نوجوان به رابط اصلی تمام افراد اردوگاه – که زبان نمیدانند – با دنیای خارج تبدیل میشود.
کمی شبیه فیلم «کُدا» (CODA) است. آیا این فیلم را دیدهاید؟
بله، فیلم «کُدا» را دیدهام. البته آن فیلم بیشتر جنبۀ خانوادگی دارد. اما در داستان من، اتفاقاتی که رخ میدهد، به یک جامعه مربوط میشود. در واقع، سرنوشت و زندگی افراد حاضر در اردوگاه به نامههایی وابسته است که دریافت و ارسال میکنند و او عملاً چنین نقشی را ایفا میکند؛ گویی سرپرست تمام افرادی است که در آن اردوگاه حضور دارند.
چرا نام «آذرباد» را برای این رمان برگزیدید؟
«آذرباد» نام شخصیت اصلی داستان است و بهمعنای «نگهبان آتش» فکر میکنم این نام از نظر مفهومی نیز به پیامی که قصد انتقالش را داشتم، نزدیک است.
ما با نسل جدیدی از نوجوانان و جوانان، یعنی متولدان دهۀ 80 و حتی 90 مواجه هستیم که بهتدریج به عرصۀ خواندن و نوشتن وارد میشوند. آیا تاکنون با واکنش این گروه سنی نسبت به کتابهایتان مواجه شدهاید؟ بهعنوان مثال، آیا نوجوانان دهۀ هشتادی یا نودی آثار شما را خوانده و نظرشان را با شما در میان گذاشتهاند؟ زیرا میدانید که این نسل، شاید نسل چندان صبوری نباشد. ممکن است بهویژه با آثاری مانند «پاییز فصل آخر سال است» ارتباط چندان مثبتی برقرار نکنند یا واکنش متفاوتی نشان دهند. آیا تاکنون با چنین واکنشهایی، اعم از مثبت یا منفی، از سوی این گروه سنی مواجه شدهاید؟
من از این واکنشها بسیار میآموزم. مانند هر فعالیت دیگری، واکنشهای مثبت و منفی زیادی دریافت میکنم.
اما منظور من گروه سنی خاصی است: یعنی جوانان و نوجوانان.
من تصور میکردم این همذاتپنداری مخاطبان با رمان «پاییز فصل آخر سال است» پس از بزرگ شدن نسل ما، به پایان برسد. اما متأسفانه، همین اتفاق برای نسل بعدی نیز در حال تکرار است. یعنی آنها نیز با دغدغۀ مهاجرت روبهرو هستند و مشکلاتی نظیر تحریمها، مسائل اقتصادی و نوسانات نرخ ارز برایشان پیش میآید. یعنی این شرایط که در آن جامعه رؤیاهای این نسل را از بین میبرد، همچنان ادامه دارد و این امر موجب میشود که با داستان احساس نزدیکی و همذاتپنداری کنند.
پس انگار قصه و شرایط، تغییری نکرده است.
متأسفانه، بله و من بازخوردهای بسیاری دریافت میکنم مبنی بر اینکه «این قصۀ ماست»، «چقدر شبیه زندگی ماست» یا «زندگی من نیز همینگونه بود.»
همذاتپنداری میکنند.
بله، این نوع همذاتپنداری از سوی مخاطبان بسیار اتفاق میافتد و من همواره بازخوردهای زیادی دریافت کردهام. سعی میکنم از این نظرات، بهویژه موارد قابل استفاده، بهره ببرم؛ زیرا معتقدم این بازخوردها به رشد من کمک میکند.
معمولاً پرسش پایانی ما کمی آیندهنگرانه و شاید نامتعارف است. این پرسش دربارۀ هوش مصنوعی است. بسیاری معتقدند که هوش مصنوعی ممکن است جایگزین نویسندگان شود.
بله، چنین دیدگاهی وجود دارد.
یا اینکه تغییرات زیادی در این حوزه ایجاد کند. حتی برخی ناشران نیز از آن استفاده میکنند. در حال حاضر، بسیاری از خبرگزاریها با استفاده از هوش مصنوعی به تولید خبر میپردازند.
چگونه با هوش مصنوعی خبر تهیه میکنند؟
بهعنوان مثال، تیتر و لُب مطلب (لید) را به آن میدهند و هوش مصنوعی متن خبر را برایشان تنظیم میکند.
بله، متوجه شدم.
به همین سادگی. نظر شما در این باره چیست؟ آیا فکر میکنید هوش مصنوعی میتواند جایگزین نویسندگان شود یا نقش آنها را کمرنگ کند؟ و آیا خودتان از هوش مصنوعی استفاده میکنید؟
بله، من از هوش مصنوعی استفاده میکنم؛ اتفاقاً برای بسیاری از امور از آن بهره میبرم. به باور من، هیچچیز نمیتواند جای نویسنده را بگیرد. لااقل الان. ممکن است بعدها این ابزار قویتر شوند. من فکر میکنم، یا حداقل به خودم میگویم، که باید به استقبال ابزارهای جدید رفت. چهبسا این ابزارها واقعاً قابل استفاده باشند و باعث رشد در زمینههایی شوند. در واقع کاری هم از دست ما ساخته نیست. حتی اگر مطمئن شویم که هوش مصنوعی جای ما را میگیرد، چه کاری میتوانیم انجام دهیم؟ آیا باید آن را حذف کنیم؟ میدانید، چنین طرز فکری درنهایت به حذف و سانسور و دشمنی منجر میشود و به نظرم مسیر درستی نیست. من اصولاً فردی نیستم که نگران ظهور ابزار یا فرد جدیدی باشم که بتواند جایگزین کاری شود که من انجام میدهم. من احساس میکنم دارم در گوشۀ کوچکی از این دنیا تاثیر کوچکی میگذارم. این تاثیر مهم است. حالا چه من انجامش دهم چه کس دیگری.














