محمدصالح سلطانی، نویسنده: همه ما حداقل یکبار آنجا گم شدهایم. نمیشود آدم به آن صحنهای تودرتو و رواقهای بزرگ برسد و میان آنهمه نور و صدا گم نشود یا همسفرش را گم نکند. اولینبار در میانه 12 سالگیام بود که آنجا گم شدم. نمیدانم چه شد که دستم از دست بابا جدا شد و ندیدمش.
ساعتِ قرار بابا با مامان برای بعدِ زیارت را میدانستم و با خودم گفتم این یکساعتی که تا آن زمان مانده را برای خودم توی حرم پرسه میزنم و سر ساعت میروم سر قرار و پیدایشان میکنم. آن یک ساعت، اولین یک ساعتِ عمرم شد که تنها در حرم بودم. بین صحنها میچرخیدم، زیارتنامه ورق میزدم، گوشهای مینشستم، راههای مخفی بین صحنها را کشف میکردم، به اتاق استراحت خدام سرک میکشیدم.
از صحن جمهوری میرفتم توی دارالقرآن و بعد مدرسه پریزاد و راه میکشیدم سمت ضریح و از آنطرف میرفتم سر مزار استاد جعفری فاتحه میخواندم و بعد شیخ بهایی و دوباره برمیگشتم سرِ خانه اول.
گاهی مینشستم آدمها را تماشا میکردم و گاهی میایستادم به پابلند کردن برای دستزدن به آینههای هزار تکه. آن یکساعت شیرین بود و لذتش به جانم نشست. وقتِ قرار که شد، زودتر از مامان و بابا رسیدم. بابا که رسید اما بیشتر از آنکه خوشحال باشد از پیداکردنم، خشمگین بود و خشمش را بروز میداد.
با ناراحتی تمام میگفت مُردم و زنده شدم، تمام حرم را دنبالت گشتم، کجا رفته بودی، نمیگویی من از نگرانی میمیرم؟ و... ترسیدم و گریه کردم. قبل از اینکه مامان برسد، یک خادم خشم پدرم را دید و من را از دست پدر گرفت و برد گوشهای شروع کرد به حرفزدن از اینکه پدرت حق دارد ناراحت باشد و یک ساعت دنبال تو بوده و نگرانت شده. همان لحظهها و وسطِ حرفهای گرمِ آقای خادم بود که مامان رسید و خشم پدر کم شد. آن شببهخیر گذشت و من از همان شب، عاشقِ گمشدن در حرم شدم.
سالهای بعد که بیش از سفرهای خانوادگی، با مدرسه و دانشگاه و دوستان میرفتیم مشهد، همان الگوی آن یک ساعتِ گمشدن در 12سالگی را برای زیارتهایم انتخاب کردم. اول یک اشترودل گرم میخوردم، بعد اذن دخول میخواندم و راه میافتادم بین صحنها.
هنوز هم وقتی میروم زیارت، دوست دارم خودم را توی آن حرم گم کنم. اصلاً آدم میرود مشهد که چند روزی گم شود، وسط روزمرگیها پیدا نباشد، مجبور نباشد روحِ سنگینش را بکشد و با خودش ببرد مدرسه و دانشگاه و سرکار. مشهد، ایستگاهِ گمشدنِ آگاهانه همه ماست. میرویم آنجا خودمان را میسپاریم به آینهکاریها و سقاخانهها و کاشیهای فیروزهای. هرکدام از بابهای آن حرم، دالان ورود به مکان و زمانی دیگر است؛ دروازههای بهشتی که هرکسی دوست دارد در آن گم شود و پیدا نشود.
این سالها بخش زیادی از سفرهای مشهدم را تنهایی میروم. یکروزه. بعضی وقتها که هوسِ گمشدن در حرم به سرم میزند مینشینم پای سایتهای فروش بلیت، آنقدر بالا و پایینشان میکنم که ارزانترین بلیتشان را بیرون بدهند و با همان راه بیفتم. صبح رفت، شب برگشت. مستقیم میروم حرم. اول بخش امانات. بارم را سبک میکنم و بعد گم میشوم توی حرم. حالا بابا هم میداند کجا هستم و مطمئنم وقتی برگردم خانه، خشمگین نیست.
برای همین با خیال راحت، دورترین مسیر برای رسیدن به ضریح را انتخاب میکنم، پلی لیست «امام رضا» را توی گوشم پخش میکنم و دور حرم قدم میزنم به طوافِ خورشید. از صحن پیامبر به صحن امام حسن، از آنجا به صحن جمهوری و بعد انقلاب و بعد آزادی و رواق امام خمینی و دارالزهد و همینطور تا ضریح. همین چند ساعت گمشدن وسط آن حرم طلاییست که باعث میشود دوام بیاورم و خودم را در روزهای بعد آن، پیدا کنم.
ما میرویم مشهد، خودمان را در آغوشِ آن آقا میاندازیم، وسط ازدحامِ عاشقانش گم میشویم که وقتی برگشتیم خانه، برای ادامه زندگی شارژ داشته باشیم. ما خودمان را وسط گمشدن در حرمِ او پیدا میکنیم.
تا همین چندسال پیش اسم آن دفتری که بچههای گمشده در حرم را تا رسیدنِ کسوکارشان نگهداری میکرد، «دفتر گمشدگان» بود. اخیراً اما آستان قدس خوشذوقی کرده و نام آن اتاق را گذاشته «دفتر پیداشدگان». درستش هم همین است البته. آنجا گمشدن، پیداشدن است و پیداشدن، گمشدن؛ درست مثل گرگومیشِ انتهای شب که نمیدانی شب است یا صبح. اصلاً آن حرم، در هر ساعتی از شبانهروز و در هر گوشهای از تقویم، «در انتهای شب» است؛ صبحِ صادقیست که همه ما ایرانیها خودمان را در نورِ لطیفِ دوستداشتنیاش، دوباره پیدا میکنیم.
ما مردمان خوشبختی هستیم که در شرقِ سرزمینمان، خورشید داریم؛ خورشیدی که نورش را بیحسابوکتاب، بی معادله و موازنه، بیچشمداشت و بدون نگاهکردن به روی سیاهِ آدمها، پیشکش میکند و به زندگیهای غبارگرفته، رنگ و جلا میدهد.














