مصطفی شوقی، مستندساز: هنوز به آن پیکر بیسر فکر میکنم؛ مادر با تشویش و نگرانی، میخواست صورت پسر را ببیند و برادر فریاد میزد؛ اجازه نمیدهم و پدر که بیصدا گریه میکرد. من اما حیرتزده میانشان بودم... قبری پر از گلسرخ که پرچم حرم حضرت زینبکبری سلاماللهعلیها را داخل گودی آن پهن کرده بودند و پیکر جوان داماد نشده... یک سروگردن کوتاهتر...
در عجیبترین روزهای زندگی به سر میبردم؛ فصل برداشت مستندسازی، روزنامهنگاری و طوفان الاقصی که دنیا را به چالش کشیده بود. از سرعت اتفاقات آن روز بگویم میفهمید؛ صبح زود از تهران به بغداد رفتیم؛ پیش از ظهر نزدیک ساختمان تئاتر ملی بغداد، قرار ملاقاتی داشتم که صدایی مهیب همه چیز را به تعلیق برد. ساعتی بعد خبر آمد که آمریکاییها در روز روشن «ابوتقوی» مجاهد بزرگ عراقی را که فرمانده کمربند امنیتی شهر بغداد بود، به بهانه ترتیبدادن حملاتی علیه اهدافی آمریکایی و اسرائیلی ترور کردهاند.
لختی از ظهر گذشته به بیروت پرواز کردیم؛ خشمگین اخبار بغداد و سکوت تلخ حکمرانان عراقی در ترور فرمانده رسمی نیروهای نظامی این کشور در روز روشن، به بیروت رسیدیم و از همان فرودگاه با رفیقی سر از ضاحیه درآوردیم و مقبره الشهدای حزبالله. انگار کسی ما را خوانده بود؛ بیاختیار خود را در میان جمعیت دیدم، سالها بود که در تشییعجنازه شهیدی شرکت نکرده و حالا زیر تابوت شهیدی بودم که توسط جمعیت به داخل روضه الشهیدین هدایت میشد.
من هم هدایت میشدم تا کنار قبری خالی اما پر از گلسرخ و پرچمی از حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها که داخل آن بود... مثل حجله دامادی میماند. زنها کل میکشیدند و در همان هیاهو و همهمه گل و خنچه عقد آورده بودند؛ محشری از عزا و عروسی به پا بود؛ داماد اما سر نداشت... این را وقتی فهمیدم که مادر شهید سعی در کنارزدن جمعیت و تکاپو برای رساندن خود به پیکر شهید بود تا روی فرزند را ببیند و برادر شهید سراسیمه و عصبانی ممانعت میکرد... چه محشری بود... زمان و مکان ایستاده و خلقی به تماشا و نظاره...
در تعلیق و خلسه با کمک دوستان شهید، پیکر را در قبر گذاشتیم، تلقین را با صدای گریههای بلند میگفتیم و خاک قهوهایرنگ سرخگون را روی پیکر ریخته میریختیم...
از آن جمعیت خود را بیرون کشیدم که بوی آشنایی به مشامم خورد... یکوقت فکر کردم در حرم امام رضا علیهالسلام هستم... بودم... خادمی صندوقی در دست روبرویم و پرچم حرم را تعارفم میکرد... صورتش میخندید و من... با تمامصورت و وجودم در آن پارچه سبز خوشبو و زیبا فرورفتم... با همه وجود بوی خوش حرم را در ششهایم فرومیدادم و...
آه! چه لحظهای بود... هنوز به آن روز فکر میکنم؛ هنوز هم وقتی دلم میگیرد...
حکایت طلوع خورشید ایران در محور مقاومت اما ابعادی دیگر هم دارد؛ روستایی است در جنوب لبنان و منطقه نبطیه به نام مجد سلم؛ اینجا دهها سال است که مراسم تعزیهای برپاست، جناب سیدنا شهید سیدحسن نصرالله روی مفاد تاریخی و مذهبی آن نظارت داشتند. جوانان این روستا رزمندگان حزبالله در برابر دشمن صهیونیستی بودند، درعینحال نقشهای تعزیه را نیز در مراسم روز عاشورا اجرا میکردند.
جالب اینکه در جنگ اخیر بسیاری از نقشهای تعزیه در برابر اشقیالاشقیا یعنی دشمن صهیونیستی شهید شدهاند؛ هم کسانی که امامخوان بودند و هم مخالفخوانهای تعزیه؛ بیش از 60 شهید داده این روستا و تعزیه... روز تشییع پیکر این شهدا در میدان تعزیه روستای مجدسلم خود تعزیهای بزرگ بود... نقشهای تعزیه را تشییع میکردند...
بعدها در جایجای لبنان خادمان امام رضا علیهالسلام را با آن پرچمهای خوشبوی سبز دیدم چه مراسمهای تشییع چه مناسبتهای مختلف؛ از نظر معنوی به گمانم این پرچم سبز خوشبو، با آن خادمان شیک و مجلسی که پروتکلهای تشریفاتی را رعایت میکنند، ایرانیترین حضور معنوی و اعتقادی ما در ماجراهای بعد از طوفان الاقصی بودند چه در ایران و چه در لبنان و جاهای دیگر...
ایران امام رضا علیهالسلام باید همینطور باشد سبز و خوشبو، شیک، متواضع و مهربان... مثل خادمان حضرت رضا علیهالسلام. پدران و مادران شهدایی که جوانان دستهگلشان را در جنگ با دشمن نامرد صهیونیستی داده بودند، وقتی در برابر آن پرچم سبز و خوشبو قرار میگرفتند قربانصدقه ایران و امام رضا علیهالسلام و سیدنا قائد میرفتند...
بارهاوبارها در این یک سال و نیم که از آن روز میگذرد هر وقت به بیروت رفتهام به روضه الشهیدین میروم. دیگر رفیق شدهام با شهید بیسر «حسن علی دقیق» با نام جهادی سراج... هنوز متحیر آن روزم و معطر به عطر حرم امام رضا علیهالسلام تا ایرانیترین لحظاتم را تنفس کنم؛ جایی که خورشید به تشییع آمده بود.














