مرتضی درخشان، روزنامهنگار: یک. مثل خیلی از شماها من هم آدمی تصویری بودم و برای اغلب پدیدهها و معانی اطراف خودم تصویر میساختم، بهخصوص برای ائمه! من نمیخواستم تمثالهایی را که با استفاده از الگوهای عجیبوغریب برای معصومین ساخته شده بودند باور کنم، برای همین تصویر خودم از ائمه و بزرگان دین را داشتم. مثلاً برای من حضرت علی علیهالسلام مردی مهربان، لباسی ساده، شمشیر و آستینهای بالا زده بود، یکطوری که احساس میکردم یا مشغول کار کردن در نخلستان است یا به مردم کمک میکند یا مشغول نبرد است. یک پدر دلسوز، یک مرد کامل، یکی که همیشه دلت میخواست بروی جلو و سلام کنی یا بهعنوانمثال حضرت ابوالفضلالعباس علیهالسلام یک فرمانده بود با زرهی بلند به تن و کلاهخودی با پر سبز روی سر که دوستداشتی بنشینی و مبارزهکردنش را با کیف تماشا کنی! از آن فرماندهانی که ابهت دارد، از آنهایی که حتی تو که طرفدارش هستی هم جرئت نمیکنی خیلی نزدیک شوی و حس میکنی اخمش هم برای ترکخوردن زهره آدم کافی است.
صدالبته که اینها تأثیر آموزشهای محیط بود و من تصویر افراد را بر اساس داستانهایی که از آنها شنیده بودم میساختم، بهعنوانمثال تصویری که از امام حسین علیهالسلام داشتم ناخدایی سفید و آبی پوشیده بود که عمامهبهسر در بالای عرشه کشتی بزرگی طنابی را گرفته و به سمت مقابل خیره شده است، دریایی طوفانی با موجهای کفآلود و این تصویر بدون شک از سفینه النجاتی میآمد که از کودکی بهعنوان یکی از القاب اباعبدالله برای ما گفته بودند.
تصویر امام رضا علیهالسلام اما چیز دیگری بود.
دو
خراسان یکی از قطبهای جودو بود و من در میانوزن با یکی از جودوکارهای خوب خراسانی مسابقه داشتم، رقیبی که کشتی محلی خودشان را بلد بود و همین مسئله کار را برای هر حریفی سخت میکرد. از همان اول معلوم بود که یکی از ما دو نفر توی مسابقات اول میشود و از قضا همان دور اول قرعه ما به هم افتاد و مجبور شدیم توی همان مسابقه اول فینال را برگزار کنیم. وسط مسابقه اتفاقی افتاد که داوران نتوانستند تصمیم بگیرند و با اشاره داوروسط برای مشورت دور هم جمع شدند. فضای عجیبی بود، امتیازی که در آن مشورت صادر میشد میتوانست برنده مسابقه را مشخص کند و همه چشمها به سه داوری بود که داشتند صحبت میکردند.
وسط این گیرودار ورزشکار خراسانی را دیدم که همینطور که نفسنفس میزد و این پا و آن پا میکرد دستها و سرش را به حالت دعاکردن به سمت بالا برد و گفت: «یا امام رضا کمکم کن!» نفسم بند آمد! با خودم گفتم نکند امام رضا واقعاً کمکش کند؟! نکند به دل داورها بیندازد که به نفع او رأی بدهند؟! نکند که طرف او را بگیرد؟!
حالا که فکر میکنم خندهام میگیرد، ولی آن روز واقعاً ترسیدم! در یکلحظه از سرم گذشت که به امام رضا بگویم که آقا ما هم هستیمها، حریف را ول کنید و ما را بچسبید! بعد به خودم گفتم او مشهدی است و امام رضا حتماً طرف او را میگیرد!
بعد با خودم گفتم ما که تهران زندگی میکنیم در این موارد چه میگوییم؟! به همه چیز فکر کردم، به این که پای امامزمان را وسط بکشم یا به امام حسین متوسل شوم، اما او یکطوری از امام رضا میخواست که من توی سرم سراغ هرکدام از ائمه که میرفتم احساس میکردم او به امام رضا نزدیکتر است تا من به آن امام معصوم علیهمالسلام!
توی 16سالگی، روی تاتامی جودو، وسط شلوغی مسابقات و درحالیکه خیس عرق بودم احساس غربت کردم!
سه
ما زیاد به مشهد میرفتیم، میشد که سالی شش یا هفت بار توفیق زیارت نصیبمان شود، اما این توفیق زیارت را الان میگویم که 40 سال را رد کردهام، آن موقعها مشهد رفتن برای ما یک اتفاق ساده بود، یک سفر خیلی معمولی. پدرم بهخاطر مسائل شغلی هرچند وقت یکبار خانواده را خبر میکرد که فلان روز میرویم مشهد و ما هم ازخداخواسته مثل یک مسافرت تفریحی به آن نگاه میکردیم. غیر از اینها اردوهای مدرسه هم بود.
دانشگاه که قبول شدم شش سال پشتسرهم مشهد نرفتم، شش سال که خیلی طولانی گذشت، شش سال که در اراک گیرکرده بودم و دیگران هر از چند گاهی مشهد میرفتند و من حتی مدتها میشد که از دور هم سلام ندهم، آن سالها بود که معنی توفیق زیارت را فهمیدم. سال 1388 بود که یکی از روزنامههای کشور در نمایشگاه مطبوعات قرعهکشی گذاشت و قرار شد به برنده کمک هزینه سفر به مشهد بدهد، هشتِ هشتِ هشتادوهشت قرعهکشی کردند و از بین همه اسم من در آمد. امام رضا صدام کرده بود، من اما انگار بعد از شش سال هم آدم نشده بودم، کمک هزینه را به یک نفر دیگر دادم و خودم نرفتم.
بار اولی که بعد از هشت سال دوری راهی مشهد شدم به معنای واقعی به زیارت رفتم! این بار مثل دفعات قبلی نبود که توی دنیای بچگی و برخورداری، سفر مشهد را یک سفر توریستی ببینم و مثل یک جهانگرد که زیارتکی هم میکند در شهر دور بزنم. حالا برای من مشهد شاندیز و بازار و حرم نبود. وارد حرم که شدم تصاویر برایم تازه نبود، انگار همهجا را هنوز بلد بودم، وارد روضه منوره که شدم اما برای اولینبار گریهام گرفت، هشت سال تراش خوردم تا قدر مشهد را فهمیدم.
چهار
میگفتم؛ امام رضا برای من تصویر آغوش بود، نه یک پیرمرد که کنار یک آهو نشسته و آغوشش را باز کرده باشد، نه! امام رضا برای من تصویر خودِ خود آغوش بود.
جرقه این تصویر وقتی خورد که بعد از هشت سال رفتم و از توی جمعیت خودم را هل دادم و کنج ضریح، سمت بالا سر را بغل کردم! دو دستی چنان چسبیده بودم که انگار آغوش مادرم است. هشت سال طول کشید، هشت سال دوری کشیدم تا بالاخره فهمیدم که امام رضا آغوش است.
او خیلی به من حال داده است، خیلی با امام رضا کیف کردهام، امام رضا را بارها توی این هشت سال پیدام کرده بود، من اما خودم را گم کرده بودم، او مال همه ما بود و بعد از این هشت سال حس کردم که دوباره حرم را پیدا کردم، اما او همیشه غریب بود، مثل پدری که برای بچههایش همه کار میکند و بچهها نمیبینند که آماده هر لطفی هست، اما بچهها صداش نمیزنند و میروند و از غریبهها میخواهند.
حالا حال من با امام رضا خیلی بهتر از قبل است، بیشتر دوستش دارم، برای همین گاهی اوقات که به سمت مشهد میچرخم فقط حالش را میپرسم، گاهی اوقات که به حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها میروم از طرف او هم زیارتنامه و دو رکعت نماز میخوانم. امام رضا علیهالسلام سهم من است، بند دل همه ماست، آن هم توی این دنیا که هر کسی به یک جایی وصل نباشد باد او را خواهد برد.
پنج
غربت حال عجیبی دارد، آدم عرق سرد میکند، آدم یخ میزند، آدم ته گلوش میسوزد و این سوزش اثر این است که شما میخواهید اسم یک نفر را صدا بزنید که کمکتان کند ولی نیست، ولی تنها هستید، بعد آن اسمی که میخواهید صدا بزنید و حس میکنید که نیست توی گلوتان گیر میکند و گلوتان را میسوزاند.
من آن مسابقه جودو را باختم، بد هم باختم! هم باختم و هم خیط شدم. احساس کردم همه طرفدار حریفم هستند و من تنهایی روی تاتامی جودو ایستادهام و همه از باختن من ناراحت که نمیشوند هیچ، کیف هم میکنند.
غیر از اینها باختم چون آن روز من هم امام رضا را صدا نزدم، چون فکر کردم امام رضا مال من نیست! شاید اگر صدا میزدم هم باز میباختم، ولی وقتی بیرون میآمدم لااقل گلویم نمیسوخت! حالا که بزرگتر شدهام احساس میکنم که امام رضا آنجا داشت با آغوش باز و چشمهای مشتاق به من نگاه میکرد و من فقط کافی بود اسمش را صدا بزنم تا بغلم کند، ولی نزدم! این بدترین شکست عمرم بود.














