عطیه همتی، دبیرگروه جامعه: راننده تاکسی خطی، یکریز داشت تلفنی حرف میزد. با شرکتهای مختلف، با آژانسهای هواپیمایی. خیلی هم از بالا به پایین زنگ میزد. جوان درشتی بود. خانه پر 35 ساله بود. یک تیشرت مشکی طرحدار پوشیده بود و با یک دست رانندگی میکرد و دست دیگرش مدام داشت تماس میگرفت. یکباری تماس گرفت، خیلی استخوان قورتداده و رسمی چیزهایی پشت تلفن گفت که اولش حوصلهام نگرفت مکالمهاش را گوش کنم، فقط میشنیدم درباره جابهجایی ارز و تبدیل پول که مربوط به کارش بود، چیزهایی میگفت. یکبار دیگر تماس گرفت و به انگلیسی کاملاً روان صحبت کرد. دفعه بدترش فارسی حرف زد و با یک خانم که گویا مسئول چیزی بود درگیری لفظی پیدا کرد. داشتم از حجم مکالماتش کلافه میشدم.
توی ماشین چشم چرخاندم که چشمم به یک تسبیح شاهمقصود افتاد که روی آینه روبهرو آویزان بود. دوباره زنگ زد و پشت خط این بار فرانسوی حرف زد. من که فرانسه سرم نمیشد، اما همینطوری کلمات را به هم میبافت و جلو میرفت. تلفن را قطع کرد و تماس دیگری گرفت. با همان خانمی بود که سری قبل تماس گرفته بود، بینشان بحث شده بود. یکباره پشت تلفن داد زد: «من نمیدونم چرا شما مسلمونا فکر میکنید فقط خودتون راست میگید و بقیه دروغ میگن.» خیلی بدم آمد. شبیه این آدمهای چپ کرده که دارند ادای دینزدگی را درمیآورند. بلافاصله قطع کرد و دوباره آن گوشی کوفتی را دستش گرفت و تماس دیگری گرفت. این بار «ارمنی» حرف زد. سالها زندگی در نارمک تهران یادم داده بود شکل و شمایل و لهجه زبان ارمنی چطوری است. این بار زدم زیر خنده و «ای بابا»ی بلندی گفتم. فهمیدم خودش هم خندید. اگر تاکسی اینترنتی بود از همان اول از روی اسمش میفهمیدم که ارمنی است و مسلمان نیست. اما تاکسی خطی بود. تلفن را که قطع کرد خندهاش کشدارتر شد. دیگر شکل و شمایل آن آدم بیاعصاب قبلی را نداشت. گفتم: «چه خبره؟ فارسی و انگلیسی و فرانسوی و ارمنی؟ بعد هم که بار مسلمونها میکنید. آخرش هم نمیفهمم اگه خیلی از ما بدتون میاد حکایت این تسبیح شاهمقصود چیه؟» خندهاش همینطور ادامه داشت. گفت: «فرانسوی که زبان مادری منه. مادرم فرانسوی بود. پدرم ارمنی. اما من توی ایران به دنیا اومدم. پس تا اینجا تکلیف سه زبان مشخص شد. اما من سالها آمریکا زندگی کردم. خونه و زندگی داشتم و پس انگلیسی را مسلطم. چندماه اومدم ایران پیش خانواده باشم که فهمیدم MS گرفتم و سفر طولانی با هواپیما برام خوب نیست. حالا موندم اینجا و مشغولم.» گفتم: «حکایت این تسبیح شاهمقصود چیه؟» دستی به تسبیح کشید و با همان لبخندی که از قبل جا مانده بود گفت: «این از امام رضا اومده. قصهاش فرق میکنه. قصه امام رضا با همه فرق میکنه. امام رضا از بچه باحالهای بامعرفت روزگاره. مسلمون و غیرمسلمون نداره. من خودم هرچندوقت یکبار میرم حرمش زیارت. به هیشکی هم نمیگم ارمنیام و مسلمون نیستم. امام رضا که فقط برای شما مسلمونها نیست.»
شبیه فیلمهای تلویزیونی شد. مثلاً اینجا باید یک موسیقی زیرصدایمان پخش میشد. مثلاً باید کریمخانی الان با آن صدای معجزهگونهاش چیزی میخواند یا صدای نقاره میپیچید وسط کلاممان. بعد تصویرمان از توی تاکسی وسط گرمای تابستان کات میخورد به سمت صحن و سرای امام رضا. اما هیچکدام نشد. من بودم و آقای چندزبانه ارمنی- فرانسوی و تسبیح شاهمقصودی که حالا که داشتم بیشتر دقت میکردم یک صلیب هم کنارش آویزان بود. داشتیم به مقصد میرسیدیم. دیگر تلفنش هم زنگ نمیخورد. بلد نبودم این وقتها چه باید بگویم. ماتم برده بود. دیده بودم ارمنیهای نارمک برای حضرت عباس نذری میدهند، اما ندیده بودم هزار کیلومتر هم راه بیفتند به مقصد مشهد و زیارت بروند. بین بغض و بهت و لبخند مانده بودم. سکوت حاکم شد. سکوت را شکست و گفت: «حالا یه چند وقت دیگه دوباره میرم دیدنش!» خندیدم. گفتم: «ایشالا.» راستش دوست داشتم مدل زیارت کردنش را ببینم. آدابش را مثلاً بدانم اگر برود توی حرم چه کار میکند ولی زبانم باز نشد. دم آخری یک جمله به ذهنم رسید: «امام رضا، امام رضای همه است.»














