سعید اکبری، خبرنگار: سریال «نوجوانی» جدیدترین محصول نتفلیکس، یکی دیگر از آن آثاری است که ردای ترند بودن به تن کرده است و عموم تماشاگران را مقهور خود. اما آنچه درظاهر جسارتی فرمال مینماید، با تأکیدی وسواسگونه بر برداشت بلند، چنان بر محتوا و روایت داستان سایه افکنده که واکاوی و ژرفنگری در مقولاتی همچون مردسالاری مسموم در عصر اندروتیت، فرهنگ اینسلها و تأثیر انکارناپذیر اینترنت بر نگرش نسل جوان و زیستجهان پیرامونشان، در هیاهوی تکنیکهای سینمایی رنگ باخته است. سریال یک اپیزود آغازین قابلقبول دارد؛ اما روند قصه بهتدریج در سه اپیزود دیگر به بیراهه میرود و در ادامه آنچه را در آغاز کاشته، نه میپرورد و نه به ثمر مینشاند. قسمت اول بهخوبی موقعیت مرکزی و بحران خانوادگی را نمایش میدهد، اما خیلی زود سریال تبدیل به نمایشی از لانگتیک میشود که راهروها را بالا و پایین میرود، کاراکترها را تعقیب میکند و روی یک چهره در لحظه متمرکز میشود و به موضوعات اشارات ریز میکند. قسمتدوم کاراکترهای جدید، روابط جدید و موضوعات جدیدی را معرفی میکند که در ادامه آنها را رها میکند. قسمتسوم یک ارزیابی روانشناختی در دیالوگگویی یکساعته، با نقشآفرینی خوب بازیگران، نه تشخیص و بینشی ارائه میدهد و نه راهحلی؛ صرفاً وقتکشی است. قسمتچهارم یک ریویوی یکساعته خانواده درباره سه قسمت قبلی است.
تقریباً اطلاعات خاصی درباره جرم واقعی ارائه نمیشود و سریال قبل از به پایان رسیدن دادرسی قانونی به پایان میرسد، چون زمان و آزادی کافی برای پرداخت به آن ندارد. ترفند تکشات، تلاش جاهطلبانه برای ثبت تمام سریال با برداشت بلند، در غیاب فیلمنامهای استوار، بیشتر به تمرینی تکنیکال شبیه است تا ابزاری در خدمت درام. اگر هدف افشای فرهنگ اینسل و نشان دادن این بود که چگونه میتواند یک نوجوان غیرخشونتطلبِ قربانی را به ارتکاب قتل سوق دهد، پس چرا این موضوع باید به اشارههایی حاشیهای تقلیل یابد که تنها حکم پاورقی را دارند! چند نفر از مخاطبان درباره فرهنگ اینسل شنیدهاند؟ گویی سریال تنها بهانه مطالعاتی آنها را فراهم آورده است. بیشتر از آنکه روایت درگیرکننده باشد سعی دارد مشابه یک تمرین تکنیکی و سبکشناختی، نوع فیلمبرداری خود را به رخ تماشاگرانش بکشد. پلانهای طولانی و مستمر دوربین، که گویی برای القای تنش و تطابق با زمان واقعی طراحی شدهاند، تنها بهکندی و فرسایشی بودن روند سریال دامنزده و در دل روایت، انبوهی از خردهروایتها و وقایع پراکنده را به وجود آورده که بیشتر به آنها توک میزند تا اینکه آنها را عمیقاً بررسی کند.
صحنههایی که یا با دیالوگهای بیهدف و غیرضروری پر شدهاند یا کاشته میشوند تا در ادامه برداشت شوند و مورد واکاوی و بررسی قرار گیرند، در قسمتهای بعدی هیچ کمکی به پیشبرد داستان نمیکنند و به دست فراموشی سپرده میشوند. آلتقتاله کجاست؟ بازداشت رایان به کجا انجامید؟ تامی، دوست دیگر جیمی، چرا هرگز مورد بازجویی قرار نگرفت؟ چرا پلیس در قسمتهای بعدی حضور ندارد و روند تحقیقات متوقف میشود؟ سریال در تمام چهار قسمت این پرسشها را مطرح میکند اما هرگز زحمت پاسخ به آنها را به خود نمیدهد.
انتظار میرود مضامینی مانند مردسالاری سمی در شبکههای اجتماعی و آسیبهای خانوادگی را بررسی کند، اما نگارش ضعیف و سطحی مانع از آن میشود که این مفاهیم تأثیر واقعی داشته باشند. رابطه پلیس سیاهپوست با فرزندش، بهمحض مطرح شدن، شتابزده به سرانجامی صوری میرسد و هر دو بیهیچ رد و نشان، از قاب محو میشوند. یا آن روانشناس در اپیزود سوم را بهخاطر آورید تأکید بر خلوت و فشار ذهنی او و اشک نهاییاش، قرار است چه تأثیر عاطفیای بر مخاطب نهد آنگاه که با شمایلی گذرا روبهروست؛ پرسوناژی که نه پیش از آن دیده شده و نه در ادامه باز خواهد گشت. پرداخت به رابطه عاطفی جیمی با پدر و مسئله بیمهری و سردیاش نسبت به مادر چه شد؟ چرا نباید حتی کوچکترین تصویری از خانواده مقتول ارائه شود؟ راز مرکزی داستان و بسیاری پرسشهای دیگر به طرز ناامیدکنندهای در انتها مبهم باقی میمانند. هیچانگیزه مشخصی برای جیمی مبنی بر قتل ارائه نمیشود و این فقدان بیشتر از آنکه یک ابهام عامدانه به نظر برسد، نشان از محدودیتی است که نوع فیلمبرداری تکشات و بلند ایجاد کرده و روایت را تحتالشعاع قرار داده است.
سریال در انتها نقاط را به هم متصل نمیکند. ما دیگر هرگز جیمی را نمیبینیم، دو پلیس را نمیبینیم، وکیل و روانشناس وی را نمیبینیم. هیچ پیگیریای از سوی کارآگاه و پلیس انجام نمیشود، هیچ سرنخی از سایر دانشآموزان مدرسه نداریم، حتی رایان و تامی و جید هم بهکلی کنار گذاشته میشوند. این یعنی تمام زمان صرفشده برای تماشای قسمتهای اول و دوم کاملاً بیهوده حس میشود. قسمت چهارم، تمامقد بر رنج و عذاب خانواده ایستاده است، بیآنکه بصیرتی روشن از علل وقوع فاجعه به دست دهد، درنهایت بهطرزی سربسته، پدر را مسئول جلوه میدهد؛ صرفاً به سبب برگرفتن نگاهش از فرزند، آن هم بهخاطر لغزش کوچکی در عملکرد وی. اندوه خانواده، در آغاز، صادقانه و موجه است، اما احساس گناهشان، جز در قالب دیالوگی شتابزده در واپسین دقایق، هیچگاه به ساحت باور راه نمییابد.
آنان تنها آنچه پسرشان مرتکب شده را میپذیرند، اما مخاطب چرا باید به چنین پذیرشی تن دهد؟ آنگاه که پدر با چشمانی اشکآلود میگوید: باید بهتر عمل میکردم، هیچ دلالت روشنی برای پیوند این گفته با قتل در ذهن بیننده شکل نمیگیرد. چطور ممکن است کاراکتر اصلی سریال دقایقی کوتاه آنهم در حد یکصدا در سکانس طولانی داخل ماشین در اپیزود نهایی حضور داشته باشد؟
نقطه عطفی همچون گفتوگوی فروشنده در فروشگاه درباره زخمهای غیرممکن ناشی از چاقو، میتوانست مسیر داستان را دگرگون و یا پایان پرتنش و معمایی ایجاد کند، اما چرا سریال اینها را رها میکند؟ اینکه جیمی مدام عمل کشتن را از سوی خود انکار میکند؛ آیا او مرتکب قتل شده است یا خیر؟ چرا سازندگان مدام بیننده را در شکوتردید میاندازند؟
استیون گراهام و اشلی والترز، با بازیهایی سنجیده، اندکی گرمای عاطفی به کاراکترهایشان بخشیدهاند؛ اما این باریکه احساس نیز تاب نجات فیلمنامهای کمرمق و روایتی با ضربآهنگی فرساینده را ندارد. سریال در چهار ساعت امتداد مییابد، و اگر غرض آن بوده که بذرهای کاشتهشده در دو قسمت نخست بهدقت پرورانده شوند، بیتردید نیازمند اپیزودهایی افزونتر بود؛ اما اگر سرانجام قرار بر چیزی غیر از این بوده، دو ساعت فشرده، بیسردرگمی، کفایت میکرد. اما چرا کل یک مجموعه میباید با برداشت بلند فیلمبرداری شود؟ برداشت بلند زمانی معنا پیدا میکند که یگانه لحظهای معین و خاص در داستان چنان از منظر دراماتیک حیاتی باشد که ارزش آن را داشته باشد تا بهصورت آنی و بدون قطع ضبط و ثبت شود. اما تمام سریال در چهار ساعت؟ تا جایی پیش میرود که در اپیزود سوم گویی درحال تماشای یک تلهتئاتر یا اتاق آزمون بازیگری میباشیم یا در اپیزود چهارم، این تکنیک نه بهعنوان یک انتخاب هنری و دراماتیک، بلکه بهعنوان یک ترفند کلیشهای به منظور ثبت لحظات غیرضروری و زمانهای مرده به نظر میرسد.
فیلمبردار تمام مدت درحال دویدن پشت سر کاراکترهاست. درصدی از نماهای فالوئینگ پشت کاراکترها و مابقی روی صورت کاراکترها زوم شده است، مثلاً در یک صحنه جیمی هر 10 انگشتش را برای اسکن روی دستگاه میگذارد یا مسیری که جیمی در ماشین پلیس همراه آنان تا ایستگاه پلیس روانه میشود یا خاطرهگویی و خنده خانواده در اپیزود پایانی در ماشین؛ این اتلاف زمان نیست؟ درنهایت نوجوانی بیش از آنکه روایتی از زخمهای یک نسل خاص باشد، تمرینی است در نمایش تکنیک در قالب یک سریال معمولی.
شماره ۴۳۸۰ |
صفحه ۱۲ |
فرهنگ و هنر
دانلود این صفحه
دوربین میدود، قصه جا میماند














