کسرا قنبری، خبرنگار: ویژگی اسکار ۲۰۲۵، توجه به فیلمهای موزیکال و بها دادن به فیلمهایی است که رویای آمریکایی را نقض، نفی یا نهی میکنند. از «آنورا» شروع میکنم؛ زشت و لذتبخش. یک نیمهاسکروبال انفجاری با پایانی ملودراماتیک و لحنی متمایز. شما نهایتاً در آن ماشین قدیمی، زیر برف مدفون میشوید. من اما آن بالا، برفپاککنها را برایتان تکان میدهم تا یادتان نرود که صدای عشق برای بهحاشیهراندهشدهها، نه تپش قلب و موزیکِ لایت، که برفپاککنی است که در سیاهی مطلقِ زیر برف، مینوازد.
«بروتالیست» بردی کوربت با آدرین برودی، سعی در خلق «پیانیست» دیگری دارد، اما برای پخت یک ماکارونی لذیذ، به چیزی بیشتر از سس نیاز است. فیلمِ خوشرنگ و لعابی که میخواهد همهچیز بگوید و در زمان بیش از ۳ ساعت، جز مجسمه وارونه آزادی، چیزی نمیگوید.
«شرور» یک فانتزی موزیکالی است که توجه به اقلیتها را به گرایش جنسی آنان تقلیل نمیدهد و بدون ادا، به ستودن طبیعت و دفاع از حقوق حیوانات میپردازد. رنگ سبز صورت آلفابا هم به طبیعت پیوند میخورد. شرور پادآرمانشهری را بنا میکند که در آن مفهوم شر به راحتی قابل توضیح نیست.
«یک ناشناخته کامل» به طرز ناامیدکنندهای متعارف، ساده و تخت است. مشکل اینجاست که کارگردان، اسم فیلم را به عنوان پیشفرض در نظر گرفته و تلاشی برای شناخت باب دیلن نمیکند. در حالی که ناشناخته بودن باید از پسِ تلاش برای شناخت برآید.
«امیلیا پرز» یک موزیکال خوشریتم اما هدررفته است. تلفیق درام دادگاهی و جنایی و ملودرام که زیر یوغ فمینیسم افراطی و جشنوارهزدگی میرود. اینکه رئیس یک کارتل در مکزیک، تغییر جنسیت دهد، جالب است، اما اینکه بعد از زن شدن، تمام آن دنیای پر از تهدید مردانه تبدیل به بهشت برین شود، حقیقتاً جالب نیست.
«مجمع کاردینالها» یک تریلر سیاسی-مذهبی است. این فیلم به کلیسا تقدس نمیدهد و کشیشها را سیاه و سفید ترسیم میکند. در ضمن، چرا پاپ باید همیشه یک مرد باشد؟
«تلماسه ۲» دنی ویلنوو، پیامبر سینمای بلاکباستری است. فیلمی چشمنوازتر از تلماسه ۱. ویلنوو در این فیلم با بوم سینمایی خود، دوربین واقعی و رویکرد واقعگرایی و مینیمالیستیاش در دکوپاژ، به جنگ دوربینهای مجازی بلاکباسترهای پلاستیکی رفته است.
«ماده» کورالی فارژا با بادی هاروری هجوآمیز و پرسپکتیوی فمینیستی، کولاژی از بهترین ارجاعات سینمایی را خلق میکند. از لینچ و کراننبرگ گرفته تا دیپالما و کوبریک. او با لنزهای واید، صورت الیزابت را دفرمه میکند و دمی مور با لباسهای آبیاش، ستارهای افول کرده است که به دنبال زردی جوانی میگردد.
در انتها باید بگویم یک فیلم در این بین بدجوری جایش خالی است؛ «همه آنچه نور میپنداریم». یک درام خالص درباره ۳ نسل از زنان هندی. با یک سکانس رئالیسم جادویی و نمای پایانی درخشان.
نگاهی به فیلم «پسران نیکل»؛ نه تو را بگریاند و نه تو را بخنداند
اگر من به جای رأیدهندگان بودم، جایزه بهترین کارگردانی را نصیبش میکردم. رامل راس، نه بودجه دنی ویلنوو را در اختیار داشته و نه پتانسیلهای کارگردانی فیلمنامه بروتالیست را. یک درام تاریخی دغدغهمند ساده را به بهترین نحو و بدون هیچگونه خودنمایی، خلاقانه تعریف کرده. نیکل بویز، براساس یک داستان واقعی و با اقتباس از رمانی به همین نام، ساخته شده است که به بیعدالتی، نژادپرستی و خشونت سیستماتیک یک مدرسه اصلاح و تربیت در فلوریدا میپردازد. انتخاب زاویه اول شخص برای دوربین، باعث میشود تا تماشاگر به صورت مستقیم و عمیقاً، ترس و تهدید و خشونت مدرسه را به همراه اِلوود تجربه کند. زاویه دید اول شخص، معمولاً در فیلمهای آوانگارد تجربی یا ژانر وحشت به کار میرود، اما کارگردان برای یک درام تاریخی، دست به چنین انتخاب حساسی زده است. قابها بسته و محدود طراحی شدهاند تا فضای خفقانآور تداعی شود. عدم استفاده از دیپ فوکوس، باعث میشود تا تماشاگر همان محدودیت دید شخصیت را تجربه کند. استفاده از سایههای تیز و عمیق و تاریکیهای زیاد، به ایجاد حس اضطراب و ترس کمک میکند. در سکانسهایی که فشار روانی بالاست، از رنگهای سرد و کنتراست بالا استفاده شده و در سکانسهای امیدبخش، از رنگهای گرم و نور طبیعی. با توجه به محدودیتهای زاویه اول شخص و معمولاً عدم استفاده از نماهای باز و عریض، مخاطب باید با دقت به جزئیات، صداها و دیالوگها دقت کند. همین باعث همذاتپنداری بیشتر میشود و کاراکتر را برای ما سمپات میکند. یکی از ویژگیهای مهم فیلم این است که رنج و غم شدید و غیرقابلتحملی را به ما نشان نمیدهد، بلکه بر این گزاره صحه میگذارد که فیلمی خوب است که نه تو را بگریاند و نه تو را بخنداند. باید تو را خشک کند و به جای سرریز کردن احساساتت، تو را لبریز کند. پسران نیکل، با فاصلهگذاری و روایتِ تا حدی خنثی، به این مهم دست مییابد. فیلم به جای شخصیتپردازی، نمادین رفتار میکند. روزمرگیهای غیردراماتیک کاراکترها را نشان میدهد. تدوین، پارهپاره، مستندگونه و شبیه به مرور خاطرات است. همین، باز هم از بار احساسی اثر میکاهد. این فیلم یک تجربه زیسته است تا یک داستان. صحنههای خشونتبار و مرگها، به سرعت کات زده میشوند و در ذهن مخاطب منعقد نمیشوند. نماهای باز به نماهای بسته و برعکس، کات میشوند و حسی از گسستگی را منتقل میکنند. دوربین روی دست به واقعگرایی فیلم کمک کرده است. به مهندسی صدا در انتقال حس ترس توجه ویژهای شده است. وقتی پسران روی کفپوش چوبی قدم میزنند، صدای چوب منعکس میشود. نشان دادن صورت الوود در پنجره مغازه، اتو بخار مادربزرگ و خودکار دوستدخترش، نمودی از مرحله آینهای لاکان است. نهایتاً، کارگردانی رامل راس، واقعاً کنترل شده و هوشمندانه است. فیلم بدون ذرهای اغراق یا شعار، به تبعیض نژادی میپردازد و بدون استفاده از موسیقی زیاد و نماهای درشت و مکثهای زیاد، تأثیر عمیق و عجیب و ماندگاری روی مخاطب میگذارد.