حمید ملکزاده، پژوهشگر: گاهی پیش میآید که آدم چیزهایی را میبیند که باعث حیرت او میشوند. حیرت همیشه موضوعی مسئلهساز است. اصلاً آدم دلش میخواهد در جایی زندگی کند که هیچچیز چالشبرانگیزی در مقابلش قرار ندهند؛ حالا شما شاید بگویید که زندگی در چنین وضعیتی ممکن است با ملالی غیرقابلتحمل همراه باشد؛ اما من فکر میکنم که تا حد زیادی آمادگی داشته باشم که این ملال آزاردهنده را تحمل کنم؛ اما با چیزهایی تا این حد حیرتانگیز مواجه نشوم. تازه این درباره وضعیتی است که من در آن از پیش موضوع ملالآور بودن جهانی تا این حد حیرتآور را پذیرفته باشم. راستش را بخواهید، وقتی در وضعیتی قرار داشته باشید که مدام چیزهای عجیبوغریبی را در مقابل شما قرار میدهد، کمکم همین حیرتآمیز بودن همه چیز برای شما ملالآور میشود.
حدس میزنم تا همینجا دچار ملال ناشی از سردرگمی درباره چیزی که نویسنده بنا دارد درباره آن بنویسد شده باشید. چون این اصلاً چیز معمولی نیست که آدم عنوانی مثل آنچه در بالای این مطلب آمده است را بنویسد و بعد شروع کند درباره احساسات و باورهای خودش درباره موضوعی مثل حیرت یا ملال و موضوعاتی مانند این بنویسد. اصلاً شما چرا باید وقت خودتان را برای خواندن این جملهها تلف کنید؟ نوشتهای مانند این حتماً باید حرف معناداری برای خوانندگانش داشته باشد. مخصوصاً حالا که آدم اصلاً فرصت نمیکند مطالب طولانی و بیپایه و اساسی مثل همین مطلبی که در حال مطالعهکردن آن هستید را بخواند.
در نقد و بررسیهای نظری پیرامون مقالهنویسی، معمولاً نوشتههایی که اینطور شروع میشوند را بهعنوان نوشتههایی در نظر میگیرند که نویسنده آنها از ابتدا نمیدانسته باید درباره چه چیزی بنویسد. برای همین سعی کرده تا داستانی سر هم کند و از دل این داستان مفهومهای مناسبی را برای ساماندادن به مقاله خود استخراج کند. اما واقعیت امر این است که من درست از لحظهای که شروع کردم به نوشتن، میدانستم که بنا دارم درباره چه چیزی صحبت کنم. برخلاف معمول، هم اول عنوان این مقاله را معلوم کردم تا در مسیر نوشتن به بیراهههایی که ممکن است نویسنده مقالات کوتاه به آن دچار شود قلم نگذارم. پس همه چیزهایی که تا اینجا خواندهاید را من از پیش قصد کردهام و این کار را به این خاطر انجام دادهام که به شما نشان بدهم چطور وقتی ذهنی بدون اینکه پایه نظری مشخصی برای اندیشیدن/نوشتن داشته باشد ممکن است به یاوهگوییهای شخصی دچار شود. هرچند بهخاطر تکنیکها و اطلاعاتی که در اختیار دارد، ممکن است بتواند چیزهای جذابی را به شما ارائه کند. در میان همه حوزههای ممکن از دانش، دانش سیاسی بیش از دیگران شما را مستعد میکند تا اسیر یاوهگوییهای ذهنِ بیبنیادی شوید که از قضای روزگار ممکن است هم زیاد خوانده باشد و هم زیاد حرف زده یا تایپ کرده باشد. این شکل از کنار هم گذاشتن پارههای بیمعنا و صادرکردن گزارههای بیمبنا چیز جدیدی نیست؛ هرچند امکانات جهان جدید ما را از این بخت برخوردار کرده است که بیشتر و سریعتر درباره آن مطلع شویم. میکروفونهای اضافی، انتشار متون در شبکههای مجازی و ابزارهای ارتباطی جدید دیگری مانند این شرایطی را به وجود آورده است که در آن اذهان بیبنیاد با راحتی بیشتری آنچه در ذهن دارند را با دیگران به اشتراک بگذارند. البته این مسئله را نباید بهعنوان چیزی بدیمن در نظر گرفت. در جهان قدیم که امکان انتشار خیالات اذهان بیبنیان به گستردگی امروز وجود نداشت، خطری که از جانب این اذهان متوجه جوامع بود بهمراتب ویرانگر به نظر میرسید؛ فراوانی و دسترسی آسان از تولیدات اذهان بیبنیان افسونزدایی کرده و با تبدیلکردن آنها به پژواکی در میان هیاهوی بازار اطلاعات و رخدادهای عمومی از میزان آسیبی که میتوانند برای جوامع مختلف داشته باشند کاسته است. باوجود این، هنوز موضعگرفتن علیه ذهن بیبنیان سیاستنویس یا اندیش، برای ما وظیفهای اخلاقی است. حتی اگر خودمان از پیش از دنبالکردن گلوگاههایی که ممکن است صدای آن اذهان را به ما برسانند صرفنظر کرده باشیم.
چطور میشود از خیابان پهلوی به آزادی رسید
برای اینکه بیش از حد از شیوه نگارشی که در مقدمه آورده بودم فاصله نگیریم، اجازه بدهید تا در حوالی همین نامهایی که در مقدمه مقاله آورده بودم باقی بمانیم. در تهران شما تنها در یک صورت میتوانید از خیابان پهلوی به میدان آزادی برسید؛ وقتی که درباره تاریخ و مفاهیم دچار سردرگمی بیمارگونهای شده باشید. یعنی وقتی آگاهیتان از نظر زمانی دچار یکجور آشفتگی بیمارگونه شده باشد. این مهمترین مشخصه اذهان بیبنیانی است که درباره سیاست فکر میکنند یا به آن میاندیشند. برای اینکه منظور من را راحتتر درک کنید، باید این موضوع را در نظر بگیرید که میدان آزادی، حتی اگر در سالهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران دستخوش تغییرات فیزیکی هم نشده بود، به لحاظ مفهومی در جایی بیرون از دایره زمانی خاصی که مردم در خیابان پهلوی رفتوآمد میکردند قرار گرفته است. از اینجهت شما، اگر دچار زمانپریشی ناشی از غیاب بنیادی که برای هر شکلی از اندیشیدن درباره سیاست لازم است نشده باشید، نمیتوانید از خیابان پهلوی به میدان آزادی بروید. مگر اینکه منظورتان از آزادی فضای دایرهشکلی باشد که حول محور یک نماد فیزیکی در بخش غربی شهر تهران ساختهاند. یعنی وقتی که آزادی را در مقام یک مفهوم از معنا خالی کرده و به چیزی بدون تاریخ تبدیل کنید. این یکی از مهمترین تکنیکهایی است که وقتی در غیاب بنیاد به سیاست میاندیشید، مورداستفاده قرار میدهید. مهمترین مشخصه این تکنیک این است که مفاهیم را از معنای خود خالی کرده، از آنها تاریخزدایی نموده و بعد آنها را تنها در یک ساختار نحوی «درست» مورداستفاده قرار میدهند؛ بدون اینکه علاقهمند باشند درباره معنایی که احتمالاً جملات آنها دارند چیزی بگویند. به همین خاطر است که میگویم هر سفری اگر برای رسیدن به میدان آزادی از خیابان پهلوی آغاز شده باشد، تنها ممکن است به میدانی با نمادی در غرب شهر تهران برسد که به آن میدان شهیاد میگفتند. عجیب نیست که دوستان صاحب میکروفن و کتابی در ایران باشند که وقتی از خیابان پهلوی شروع میکنند، نهایتاً به میدان شهیاد میرسند. راستش را بخواهید، من اینطور فکر میکنم که این موضوع را نباید بهحساب اشتباه در مسیریابی گذاشت، بلکه باید آن را بهعنوان سندرمی برای نوعی آشفتگی زمانی ناشی از ذهن بیبنیاد در سیاستاندیشی فهمید. منظورم این است که تُرکستان میدان شهیاد با تُرکستانی که در داستانِ موردنظر شاعر بوده است کمی فرق دارد. احتمالاً برای شما هم معلوم باشد که به هیچ نحوی نمیشود از این تُرکستان اجتناب کرد.
مفاهیم، تاریخ و ضرورت بنیاداندیشی
بعضی وقتها آدم صفحه حوادث روزنامهها را که میخواند با چیزهای عجیب و گاهی دردناکی مواجه میشود. در میان همه این موضوعات عجیب، چیزی که بعضی وقتها مرا متحیر میکند، آن دسته از داستانهایی است که در آنها یکی از طرفین یک رابطه عاشقانه برای اینکه به شریک زندگی خودش آسیب بزند، رفته و با فرد دیگری وارد یکجور رابطه عاشقانه شده است. در میان همه این داستانها، آنهایی حیرتآورتر هستند که این ماجرای انتقامگیری و تلاش برای آسیبزدن را با داخل کردن کسی از آشنایان یا دشمنان شریک زندگی خود انجام میدهند. شاید از خودتان بپرسید که این الگوی شخصی از یکجور رفتار کودکانه در زندگی خصوصی چه ربطی به موضوعی با این اهمیت دارد. اجازه بدهید کمی درباره آن صحبت کنیم.
من اینطور فکر میکنم که آن رفتار بهخاطر نوعی نفرت کور ناشی از شکلی پریشانحالی و عدم توانایی درباره ارزیابی صحیح از شأن انسانی و آینده شخصی در فرد موردنظر اتفاق میافتد. یعنی شخصی که به چنین کاری دست میزند تنها یک دغدغه دارد؛ چطور میتواند بیشترین آسیب را به شریک زندگی خود بزند. در چنین شرایطی فرد خودش، سرنوشتی که داشته و آسیبی که ممکن است این موضوع به او بزند را فراموش میکند و به اقدامی دست میزند که از یکجور بیبنیادی عاطفی و فکری ناشی میشود. اجازه بدهید برای روشنشدن موضوع درباره یکی از صورتهای ممکن از رفتار صحیح در چنین وضعیتی صحبت کنیم.
اگر یک نفر انسان سالم که از بینش و مبانی محکمی در زندگی شخصی و عاطفی خود برخوردار است، در رابطه عاشقانهاش با مشکلی از طرف شریک عاطفی خود مواجه شد، اول سعی میکند مشکلی که پیش آمده را رفع کند؛ بعد از اینکه تلاشش را برای اصلاح روندی که در زندگی او جریان دارد انجام داد و از به سامان شدن امور ناامید شد، تلاش میکند تا آن رابطه را به نفع آرامش خود ترک کرده و بعد از مدتی وارد زندگی سالمتری بشود. حالا اگر صاحبقلم و میکروفنی را دیدید که بهجای اینکه از انقلاب به سمت آزادی برود، فکر میکند که میشود از خیابان پهلوی به این میدان رسید، احتمالاً متوجه میشوید که دچار نوعی از آشفتگی زمانی شده است که پیشتر درباره آن صحبت کردیم. در این مورد با کسی سروکار داریم که اگرچه آزادی را میخواهد، اما فکر میکند که میتوانست، و ممکن بود از جایی مثل بلوار الیزابت یا خیابان شاه رضا به میدان 24 اسفند برسد و بعد از آن به سمت آزادی حرکت کند. میدانی که تنها بعد از پاکشدن خاطره این عناوین از ذهن شهر به وجود آمده بود. نادیده گرفتن همه اینها و آنچه به این بیبنیادی در سیاستاندیشیهای امروز است، به ملال حوصلهسربری تبدیل شده است که آدم را وا میدارد تا فکر کند جهان عاری از این حیرتها برای او تحملپذیرتر است.