محمدحسین سلطانی، خبرنگار: چگونه میشود با شکاف طبقاتی روی پرده سینما ژست گرفت؟ این پرسش را میتوان صادقانهترین سوالی دانست که یک فیلمساز ریاکار میتواند از آن استفاده کند. کسی که این سوال را صادقانه از خودش میپرسد، باقیماندههای شرافت در وجودش تهنشین شده است. همین سوال شریف اما ریاکارانه را میتوان با اضافه کردن از و برای قصه گفتن فعلی از مصدر استفاده کردن بدل به یک سوال محبوب در میان فیلمسازان مطرح جهان کرد؛ سوالی که دیگر رنگی از ریا ندارد. اگر بخواهیم با مخلفات جدیدمان پرسش را طرح کنیم، باید بگوییم چگونه میشود از شکاف طبقاتی، روی پرده سینما برای قصه گفتن استفاده کرد؟ در سوال دوم، دیگر کشف و شکاف طبقاتی مسئله نیست، بلکه موضوعی حاشیهایست که در ذیل قصه و دهها مولفه قصهگویی دیگر تعریف میشود. همه این آسمان و ریسمانها را بافتیم که دقیقاً به این نقطه برسیم. شکاف طبقاتی و هزار و یک مفهوم دیگر اگر ذیل همین دو حرف «از» قرار نگیرند، کارشان زار است. خوب یا بد، سینما یا به بیان بهتر، قصهگویی همین است. نمیشود همهچیز را در آن گفت و بدتر از آن، نمیشود خیلی موضوعات را پوشاند. مثلاً اگر شما بخواهید به اسم نشان دادن شکاف و شکاف طبقاتی رکب بزنید و از این مفهوم برای نمایش بیشتر اثرتان استفاده کنید، مخاطب مچتان را میخواباند. اگر بخواهید دز رکبتان را هم افزایش بدهید و با پولپاشی اثرتان را ذیل گونه اجتماعی تعریف کرده و «با شکاف طبقاتی ژست گرفتن» را به جای «از شکاف طبقاتی استفاده کردن برای قصهگویی» بزنید، مخاطب متوجه فنی که زدید میشود. حتی اگر مخاطبان هم نفهمند، دوربین هم روی رکبتان رکب میزند و راز مگوی فیلم را فاش میکند. دنبال مثالش میگردید؟ کافی است به جشنواره فجر سالهای اخیر و حتی فجر چهلوسوم نگاهی بیندازید. چندان سخت نیستند فیلمهایی که با فقر و فلاکت ژست میگیرند و وقتی مراسم عکاسیشان تمام شد، خنجر را از پهلوی طبقه متوسط در میآورند.
فیلمساز به خودت بیا!
سینمای اجتماعی در ایران از آن دوره اوجش که در هر جشنواره ۷۰ درصد و یا بیش از ۷۰ درصد آثار را شامل میشد، خارج شده و باز هم در جایگاه اقلیت قرار گرفته است. با این حال هنوز هم مسئله اصلی که باعث افول آن شد برای سازندگان آن فیلمها روشن نیست. هنوز هم برخی فیلمسازان گزارشگری از یک وضعیت اجتماعی یا شرح یک سوژه جنجالی را بر بیان قصه و گفتن از آدمها ترجیح میدهند و در نهایت برایشان اینطور مشتبه میشود که از دردهای طبقه ضعیف جامعه گفتهاند. اینکه فیلمسازان اجتماعی در ایران برای فهم این مسئله مقاومت میکنند، دلیلی را نمیتوان برایش متصور شد مگر فهم جزماندیش فیلمسازان این حوزه که به جای بازنگری در آثارشان، تحقیر بخش عمده جامعه (یعنی طبقه متوسط و فرودست) را از فیلم به سخنرانیها میبرند و یا معدود مخاطبان همراه با اثرشان را به طیف گستردهتری تعمیم میدهند. چنین کاری نهتنها نمیتواند سینما را برای طرح یک مسئله اجتماعی تجهیز کند، بلکه فرسنگها اثر را از مسئله اصلی خود یعنی قصهگویی دور میکند و کارگردانها و بازیگران را در موضعی ریاکارانه قرار میدهد. ساختن یک موقعیت فلاکتبار و ساختن افرادی مفلوک و ایستادن کنار آنها و سلفی گرفتن با جنازه نیمهجانشان نهتنها طرح یک مسئله اجتماعی و حتی گزارشگری یک موقعیت از تعارضات اجتماعی نیست، بلکه بیشتر شبیه به عملی دگرآزارانه است. عملی که نهتنها از ماهیت هنر فاصله دارد، بلکه این شک را ایجاد میکند که نکند صاحبان این دست آثار، اخلاق برایشان به درستی تعریف نشده است. اخلاقی که در بدیهیترین حالت آن، اعمال دگرآزارانه در آن مذموم است. اینکه چه چیزی باعث رسیدن فیلمساز به این موقعیت میشود که عملاً دگرآزارانه را انجام دهد، مسئله روایت ما نیست، اما آنچه واضح است، ساختن چنین آثاری و گرفتن موضع کنشگری اجتماعی بهطور کل از سینما بیرون است. چه بخواهیم و چه نخواهیم، فیلم برای حل کردن یک مسئله اجتماعی نیست. حتی برخی فیلم را برای طرح یک مسئله اجتماعی نیز زیادی کوچک میدانند. بیایید دوباره این سوال را از خود بپرسیم؛ چگونه میشود از شکاف طبقاتی، روی پرده سینما برای قصه گفتن استفاده کرد؟ بهنظر پیش از پاسخ دادن به این سوال، باید قصه و آدمیزاد در ذهن فیلمساز شکل بگیرد. فیلمسازی که اگر نتواند انسانی را در جهان تخیلش جای بدهد، همان بهتر که راشهای دگرآزارانه فیلمش را برای خود نگه دارد و از فرستادن آن به جشنوارههای مختلف، بهخصوص جشنواره فجر پرهیز کند.
توهین به طبقه متوسط
بدل کردن جنایت، فلاکت، زنکشی و مردکشی، دزدی و دیگر اقسام رذایل اخلاقی به ویژگی طبقه متوسط و فرودست، حاصلش میشود سینمایی که نهتنها از مسئله طبقه متوسط دور است، بلکه خودآگاه و ناخودآگاه با تحقیر به جان طبقه متوسط و فرودست میافتد. تازه ماجرا به اینجا ختم نمیشود. زمانی کار این سینما بیخ پیدا میکند که طبقه متوسط برخوردار و فرودست را در مقابل همدیگر قرار میدهند. در چنین تقابلی اگر کاراکترها ساخته نشوند و بستر قصه وضوح پیدا نکند، انسان در چنین بستری در جبر فرو میماند و نابود میشود. شرح چنین وضعیتی در یک فیلم تنها نشان از یک چیز دارد؛ که فیلمساز هیچ درکی نسبت به انسان ندارد، چه برسد به طبقه. وقتی کارگردانی به جای آنکه موقعیتی انسانی را شرح دهد، دستش را تا آرنج در نقطه تعارض فرو میبرد و به جای حل این نقطه، فشارش را روی آن بیشتر میکند تا مخاطب را نگه دارد و در نهایت ملت را در همین وضع رها میکند تا در جدالهایشان بمیرند و تحقیر شوند. آخر هم برای آنکه جسد این جنازه را در ذهن مخاطب رها کند، ارجاعی به وضعیت کنونی جامعه میدهد و ژستش را تکمیل میکند.
مسئله طبقه نیست، مسئله انسان است
اواخر دهه 80 و دهه 90، سینمایی در ایران متولد شد که نامهای مختلفی به خود گرفت؛ از سینمای جشنوارهای و سینمای اجتماعی گرفته تا سینمای روشنفکری و... تعدد نامهایی که برای این فیلمها به کار برده شد ناشی از جهتگیریهای مختلفی بود که نسبت به آثار آن در جراید، نشریات و حتی طیفهای سیاسی صورت گرفت. با اغماض میشود یک بازه ۱۰ساله را دوران اوج این فیلمها دانست، البته اوج نه از نظر کمی بلکه کیفی. اگر برای نام سینمای اجتماعی اصالت قائل شویم، میشود چند اثر خوب را ذیل این گونه تعریف کرد، اما حقیقت این است که درصد بالایی از آثار این سینما نهتنها قابل تماشا نیستند، بلکه الفاظی چون توهینآمیز و دور از قصهگویی را میتوان به آن نسبت داد. چنین سینمایی که حتی نمیتواند یک قصه را از درون جامعه تعریف کند بدون آنکه کمر به فحاشی ببندد، نشان از دور بودن چندین فرسنگی فیلمها از وضعیت اجتماع دارد. شاید این سخن چندان منصفانه به نظر نرسد، ولی فیلمسازانی که فکر و نظرشان از گروههای اجتماعیای که در آن روزگار میگذرانند فراتر نمیرود، منطقاً صحبت کردن از یک طبقه اجتماعی برایشان لقمه بزرگتر از دهان است. لقمهای که در نهایت گلوی فیلمساز را یا در اکران میگیرد و یا تاریخ انقضای آن را تمام میکند. کما اینکه درصد بالایی از فیلمهای حاضر در جشنوارههای دهه هشتاد، دیگر حتی اثری از نامهایشان در تاریخ سینمای آن دهه نیست.
نیستی که ببینی آقای مارکس!
اجازه بدهید پایمان را کمی از سینما عقب بکشیم و از بیرون به ماجرا نگاه کنیم. کارل هاینریش مارکس دو جمله در سرمایه و مانیفست کمونیست دارد که میتواند شارح وضعیت فعلی سینمای ایران باشد: «در جامعه سرمایهداری، روند تمرکز سرمایه ناگزیر موجب زوال و تحلیل رفتن طبقه متوسط میشود.» و «دموکراسی خردهبورژوایی به دنبال بهبود شرایط موجود است، نه نابودی آن.» اینکه طبقه متوسط در سالهای اخیر به کلی رو به زوال رفته چیز عجیبی نیست و تا اینجای مارکس چشمبسته غیبی نگفته و شاهد مثال صحبتش را در سخنرانیهای عریض و طویل دوستان روی پردههای سینما در ایران میبینیم، اما ماجرای جمله دوم مهم است. خردهبورژوا یا همان طبقه متوسط (البته با اغماض میشود این دو مفهوم را مترادف با هم دانست) نمیخواهد جامعه نابود شود و بهبود برایش مهم است، حتی در سختترین شرایط. این یعنی اگر شما از این طبقه متوسط نباشید و بخواهید برای این طبقه و رنجهایش فیلمی بسازید، راحت دستتان رو میشود. اگر شما بخواهید طبقه متوسط را نابودگر و عصاینگر نشان بدهید، روی لبه پرتگاهی ایستادهاید که هر لحظه ممکن است از روی آن مستقیماً سقوط کنید؛ سقوطی که دیگر ژستهای کنشگری اجتماعی و فیلمساز دغدغهمند نجاتتان نخواهد داد. البته نه حرف مارکس وحی منزل است و نه ژست کنشگری و عصاینگری ژست بدی است، اما وقتی در فیلمی کنشگر طبقه فرودست یا متوسط جنایتی مرتکب میشود و فیلمساز ناگهان بخواهد بدون پرداختن به قصه، جنایت را مربوط به فردی ذلیل از طبقه متوسط ربط بدهد، دیگر جنایت به جایی که مضافالیه بر یک فرد باشد، بدل به ویژگی طبقه او میشود.














